eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرشهید بابایے: قهر بودیم گفت: #عاشقمے گفتم:نہ گفت:لبت نہ گوید و پیداست میگوید دلت آرے ڪہ اینسان #دشمنے یعنے ڪہ خیلے #دوستم داری... زدم زیر #خندہ دیگہ نتونستم نگم ڪہ وجودش چقد #آرامش بخشه.. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🎉🎈 #سردار_تولدت_مبارک🎈🎉 🎀آنچنان #عظمتی داری که رسانه های کفر📛 نیز علی رغم #دشمنی قادر به چشم پوشی از ذکر #نام_و_هیبت مالک گونه ات نیستند❌ 🎀همیشه در کنار #رهبر بمانید👥 ما #سرباز شماییم😍 #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی #ذوالفقار_سیدعلی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣🌸 🌸❣ 8⃣5⃣ از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم، هوا یه کمی گرم☀️ بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد، به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،  نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،  وقتی ببینی همه در یک روز دارن زندگی میکنن، دیگه نیست که بریزه ،  دیگه اثری از و نیست، همه چیز داره پیش میره … با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،😇  یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر 👤👥که باهم درگیر شده بودن، دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن، به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم،  کمی دقت کردم، یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،  وای نه …😳😧 امکان نداره … قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،  در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن،💨🚗 خودمو رسوندم بهش،  نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳 _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 7⃣#قسمت_هفتم 💢 به او #حمله_ور شود و خونش را بر زمین بری
📚 ⛅️ 8⃣ 💢 در زمزمه مى کند:انى اعلم ما لاتعلمون .(2)دوست 🥀دارى به انگشت اشاره ات ، پرده از عالم بردارى و لشکر اجنه را نشان این سپاه دشمن👹 دهى و تقاضاى تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانى.... 🖤و بفهمانى که ☝️ کافیست تا میان سرها و فاصله اندازد و زمین کربلا را از سرهایشا ن سیاه کند... اما امام با اشاره آنها را به آرامش مى خواند و اشتیاق دیدارش با االله را به رخشان مى کشد.🍂 💢 دوست🌸 دارى... ولى هیچ کدام از این را که دوست دارى ، انجام نمى دهى . فقط چشم از خیمه🏕 به امام مى دوزى و رد نگاه او را دنبال مى کنى . امام ، نگاهش را بر چهره عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى کند و تو با خود مى اندیشى که مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است ؟ مگر هیچ رگى از غیرت و هشیارى در این قوم باقى است که بتوان بر آن تکیه کرد و احتمال را بر آن بنا نهاد⁉️ 🖤مى دانى که به منفى بودن این پاسخ واقف تر است اما او عمل مى کند و دلش 💔براى راهیان جهنم هم .🔥مردم ! ببینید چه کسى پیش روى شما ایستاده است. سپس به مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست ؟ 💢 آیا من فرزند زاده شما نیستم ؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولین ایمان آورنده به خدا کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده ؟آیا حمزه عموى من نیست ؟ آیا جعفر طیار عموى من نیست ؟آیا مادر من ، فاطمه دختر پیامبر شما نیست ؟آیا جده ام خدیجه ، اولین زن اسلام آورده نیست ؟ 🖤آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهش🌸تیم؟ آیا انکار مى کنید که پیامبر جد من است ؟ مادر من است ؟ على پدر من است و...؟بغض ، راه گلویت را سد مى کند، اشک😭 در چشمهایت حلقه مى و قلبت❣ گر مى گیرد. مى خواهى از همان شکاف خیمه⛺️ فریاد بزنى: برادر! همین افتخارات ما ماست . 💢 اگر تو فرزند على نبودى ، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو نمى کردند و چنین لشکرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اینها به احد برمى گردد، به بدر، به حنین . اینها کینه است . بغض اینها، بغض خیبرى است.مساله اینها، مساله پیامبر و على است . برادرم ! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش روى یزید بگذارند و یزید مست و لایعقل زمزمه کند: 🖤_لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحى نزل و از بنیان ، منکر خدا و وحى و شود. اینها پیامبرى را حکومت و پادشاهى مى بینند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند.برادرم ! عزیزدلم💓 ! اینها اکنون را درو مى کنند. اینها فرزندان همانهایند که پدرمان على را خانه نشین کردند. تو به على افتخار، چه مى کنى ؟ آرى برادر! جرم ما همین افتخارات ماست. مى خواهى فریاد بزنى و این حرفها را به گوش برادرت برسانى . 💢اما را فرو مى خورى و دم برنمى آورى . دوست دارى ماجراى جمل(3) را براى مرور کنى. جمل مگر همین دیروز نبود؟ طلحه و زبیر(4) از سر کینه با عدالت على ، عایشه را سوار بر شتر، علم کردند و به جنگ با ولایت کشاندند! ابتدا وقتى فهمید که نام شتر، عسگر است ، تردید کرد و به یاد این کلام پیامبر افتاد که : مبادا بر شترى نام سوار شوى و به جنگ روى اما و لباس و زینت همان شتر را عوض کردند... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 5⃣4⃣#قسمت_چهل_پنچم 💢چهار دست به #زیر اندام نحیف او مى ب
📚 ⛅️ 6⃣4⃣ 💢هم او در گوشت زمزمه مى کند که؛ ✨به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع (امن یجیب ) تو باش.هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به(ام من یجیب)باز کند،... دانسته و ندانسته تو را مى خواند... و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد.... نمى تواند زینبش را در ببیند. اینت اجابت زینب!ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است.... پا بر زانوى او بگذار... و با بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى... و دست به هوا داده اى.... 🖤 که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، این صحنه را ندارد.... همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را چه کاروانى کرده است...و چه را بر پشت عریان این شتران نشانده است.... همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه را به غل و زنجیر کشانده است.... با فشار دشمنان و حرکت کاروان ،... تو در کنار قرار مى گیرى... و و ، گرداگرد شما حلقه مى زنند... و دشمن که از و و ، کاروان را کرده است ،... با و و و و و ، شما را پیش مى راند.... 💢بچه ها ، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند... و در از سقوط،چشمهایشان را بسته اند.... اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است... اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش را مى توان دید... و بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد.... و این همان چیزى است که را خیره خود ساخته است.... و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است.... چرا که به مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با این منظره دهشتزا ذوب مى شود.... 🖤 و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند.... و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند.... و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند.... سر پیش مى برى و اما و مى پرسى : _✨با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: _✨چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را، امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را مى بینم 💢، و ... نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند. کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید،... انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند... و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد.... پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى : .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 9⃣5⃣ 💢 با تو چه خواهد کرد⁉️ ''شام '' ى که از مقر حکومت بنى امیه بوده است... و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، على خطبه خوانده اند و به او گفته اند، ''شام '' ى که دست پرورده و اند،... ''شامى '' ى که اش را به با بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟! 🖤چهار ساعت، این کاروان و و را بر '' دروازه جیران'' نگاه مى دارند... تا شهر را براى این پیروزى بزرگ مهیا کنند.... به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ،⏰ '' '' نام مى گیرد. پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به مى رسانى و مى گویى : بیا و یک در بکن. 💢شمر مى گوید: _باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است. با تعجب و تردید مى گویى : _نگاه نامحرمان، و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروانشود.شمر مى زند و مى گوید:_عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از دروازه شهر وارد مى شویم ؛ جیران!و براى اینکه دلت 💕را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند: 🖤_یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. اش با دارالاماره بیشتر است و در شهر مى توانند کنند.کاروان در ایستاده است... و تو به و کودکانى مشغولى... که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد... و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید: 💢_من اسمم '' زینبه'' است. آمده ام براى خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید. تو سؤ ال مى کنى:_خانم شما کیست ؟ کنیز مى گوید:_اسمش؛ است از طایفه بنى هاشم. و به جوان اشاره مى کند: _آن جوان هم پسر اوست. اسمش است سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود. 🖤تو مى گویى : _✨حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است . بگو که...پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد،... کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که و مى گریزد.به زحمت از مرکب فرود مى آیى... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🕋 سوگند👆 به  روز  وقتی می گیرد  و به شب وقتی آرام  می گیرد که من نه تو را رها  کرده‌ام و نه با  تو کرده‌ام 👤 سوره ضحی، آیه 1_3 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh