#دلنـوشتــــــــه📝
💠من اشتباهیام!
💢نباید این سال ها و این روزها روی کره زمینـ🌍 باشم!
💢نباید #جوانی_ام این روزها رقم بخورد!
من اشتباهی ام!...
💢همه ام دارد فریاد میزند🗣 که من برای این تاریخ🗓 نیستم! این سال های آرام و بی صدا #قاتل جان من است!
💢من باید جایی میان دشت های #سوسنگرد یا رمل های #فکه به خاک بیفتم، یا میان کوچه های تنگ #خرمشهر، به خون!
💢شاید میان بزم تیرها💥 برقصم و سرنقطه رهایی، پرواز کنمـ🕊!
باید #تیرها مرا دریابند!
سینه ای که تنگ شده فراخ بشود!
گلویم تیغ ها را بدَرَد!
💢 #خونی که در رگ ها زیادی است زمین را آبیاری کند و این تن👤، زمان را به هم بریزد!
💢باید بشود آنچه #تقدیر است،
باید بشود آنچه را که برایش دویده ام!
💢می ترسم به این پاهای👣 زخم خورده بگویم #راهی که آمده اید به مقصد ختم نمی شود🚫،
می ترسم بگویم که نمی رسیم!
💢می ترسم از حسرت خوردن!
دلم شور میزند، نکند میان راه، یک قدم مانده به #شهادت، دلم بلرزد💓! نگاهم از نور برگردد😭، به پشت سر نگاه کنم!
💢نکند
●بترسم
●بلرزم،
●بمیرم...
♨️نکند #شهید نشوم😭!
💢 #شهادت نعمت است!
نه، شهادت #حق است!
نکند از حقمان محروم شویم!
💢ما چقدر نعمت ها که نداشته ایم!
که نه دست نوازش #پیرجماران را به سرمان دیدیم و نه آغوش #سیدعلی را !
💢که لباس #خاکی به تنمان نیامد! که سیاه پوش 🏴امام و کفن پوشِ #ولی بودیم!
💢که خاکریزمان #خط_مقدم و عقبه نداشت!
که هرجا رسیدیم جنگیدیم👊
که هر کوچه برای ما #خرمشهر بود!
و برای فتحش چقدر خون دل خوردیم!
💢ما از شب های🌙 این خیابان ها چه #خاطره ها داریم! هرکجایش #شهادت می دهد به بودنمان! به نترسیدن هایمان✌️! #سینه_سپر کردن هایمان...
💢اما خب این خیابان های آرام ، این آدم های ساکت🔇 و بی دغدغه دارند مرا #میکشند!
عذابِ تدریجی شده است بودنم! ماندنم😞!
💢می دانی تقصیر آن هاست که اسم کوچه ها را به اسم #شهدا گذاشتند! که از هر پایگاه و منطقه ای که رد شدیم، #حسرت بخوریم😓!
💢من باید #جوانی ام سال های جنگ میشد، سال های قبل از قطعنامه! آن زمان که جماران رنگ و بوی #خمینی میداد و کوچه پس کوچه هایش از صدای پوتین #پاسدارها و شعار بسیجی ها✊ لبریز بود
💢همان زمان که از مسجدها🕌 صدای #تکبیر نمازگزارهایش به گوش می رسید و تا خود #بغداد لرزه به دشمن می انداخت! روز هایی که میان بوی دود🌫 و اسپند، دسته گلـ🌸🍃 مادرها میرفتند، میان میدان به خاک و خون پرپر میشدند🕊
💢و سر دست همان ها که پشت سرشان آب ریخته بودند💦 کنار #رفیق_هایشان آرام میگرفتند، من باید جوانی ام سال های جنگ میشد😔...
💢یک شب🌝، دو خط می نوشتم📝 و لای #قرآنِ روی تاقچه میگذاشتم، کوله بارم را برمیداشتم، یک روز هم با آن اتوبوس های خاکی🚌 میرفتم و دیگر #برنمیگشتم ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣2⃣#قسمت_بیست ویکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💢 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💢 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💢 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💢 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
💠احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
💢از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
💠 جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
💢از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
💠 عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
💢گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍁همیشه پا در #کاظمین که میگذارم حس غریبی نمیکنم، مکان و زمان عجیب بوی آشنایی میدهد؛ شاید دلیلش این باشد که خانه پدرش زیاد رفتهام و میدانم چه رنگ و لعابی دارد اباالجواد.
عجیب ناخن روی گچ میکشم وقتی فکر میکنم؛ #درد عجیبی است آن که همسر زندگیات که پابهپایت طی طریق میکند دختر #قاتل پدرت باشد و بدانی در آخر آن نطفه ناپاک دست خود را به خون تو نیز آغشته میکند.
.
🍁امام #غریب جوانم، دلم عجیب بند شماست چرا که هربار حاجتی از پدرتان داشتم شما را به او #قسم دادم.
.
🍁غریب ابن غریب، عجیب #روضهات بوی حسن میدهد، پارههای جگرش که میان تشت ریخت خواهرش و عباس و حسیناش بود آب دستش بدهد؛ خواهرت بود آقا جانم برای جوان مرگ بردارش گریه کند؟ پسرت توانست آب دستت بدهد تشنه جان ندهی؟ تا لااقل در یکی از روضهها خیالمان راحت باشد اماممان #تشنه جان نمیدهد؟؟
.
🍁بمیرم برایت که از خردسالی پدرت را گرفتند و نگذاشتند طعم #رئوف امام را کنارت بچشی، بمیرم برایت که سراسر زندگیات مجبور به تحمل چهره #قاتل بودهای و باز بمیرم برایت، برای سوز جگرت که هم #سم میسوزاند هم #مصیبتی که بر خاندان شما روا داشتند. کاش یکبار هم که اسمتان میآمد روضهها جلوی هم قطار نمیشدند.
اینبار اما میخواهم پدرت را به شما قسم دهم، بد گیر افتادهایم از هر طرف تیر میبارد بر ایمانمان، اجتماع، اقتصاد، فساد همه و همه چنگی میزنند و هرچه دم دستشان بیاید چنگ میزنند از قلب و ایمان و الفرار....
جان همان که قسمت دادهام منجیمان را برسان و نجاتمان ده
#یا_باب_المراد...
.
✍نویسنده: #محمد_صادق_زارع
.
🍁به مناسبت #شهادت_امام_جواد(ع)
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #امام_جواد #مشهد #کاظمین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍁همیشه پا در #کاظمین که میگذارم حس غریبی نمیکنم، مکان و زمان عجیب بوی آشنایی میدهد؛ شاید دلیلش این باشد که خانه پدرش زیاد رفتهام و میدانم چه رنگ و لعابی دارد اباالجواد.
عجیب ناخن روی گچ میکشم وقتی فکر میکنم؛ #درد عجیبی است آن که همسر زندگیات که پابهپایت طی طریق میکند دختر #قاتل پدرت باشد و بدانی در آخر آن نطفه ناپاک دست خود را به خون تو نیز آغشته میکند.
.
🍁امام #غریب جوانم، دلم عجیب بند شماست چرا که هربار حاجتی از پدرتان داشتم شما را به او #قسم دادم.
.
🍁غریب ابن غریب، عجیب #روضهات بوی حسن میدهد، پارههای جگرش که میان تشت ریخت خواهرش و عباس و حسیناش بود آب دستش بدهد؛ خواهرت بود آقا جانم برای جوان مرگ بردارش گریه کند؟ پسرت توانست آب دستت بدهد تشنه جان ندهی؟ تا لااقل در یکی از روضهها خیالمان راحت باشد اماممان #تشنه جان نمیدهد؟؟
.
🍁بمیرم برایت که از خردسالی پدرت را گرفتند و نگذاشتند طعم #رئوف امام را کنارت بچشی، بمیرم برایت که سراسر زندگیات مجبور به تحمل چهره #قاتل بودهای و باز بمیرم برایت، برای سوز جگرت که هم #سم میسوزاند هم #مصیبتی که بر خاندان شما روا داشتند. کاش یکبار هم که اسمتان میآمد روضهها جلوی هم قطار نمیشدند.
اینبار اما میخواهم پدرت را به شما قسم دهم، بد گیر افتادهایم از هر طرف تیر میبارد بر ایمانمان، اجتماع، اقتصاد، فساد همه و همه چنگی میزنند و هرچه دم دستشان بیاید چنگ میزنند از قلب و ایمان و الفرار....
جان همان که قسمت دادهام منجیمان را برسان و نجاتمان ده
#یا_باب_المراد...
.
✍نویسنده: #محمد_صادق_زارع
.
🍁به مناسبت #شهادت_امام_جواد(ع)
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی #امام_جواد #مشهد #کاظمین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh