🌷شهید نظرزاده 🌷
باجناقهایی که شهید مدافع حرم شدند😍😍 3⃣7⃣به یاد #شهید_قاسم_غریب(تصویر راست) #شهید_مهدی_ایمانی(تصویر
9⃣0⃣2⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شهید_قاسم_غریب🕊❤️
🔹گاهی #باجناقها میتوانند از دو دوست به همدیگر نزدیکتر باشند، طوری که طاقت #دوری از هم را نداشته باشند.
🔸گاهی دو دوست میتوانند نسبت خونی با هم نداشته باشند ولی داشتن #هدف_مشترک و خون دادن در راه آرمان و اعتقادات، آنها را از خویشاوند به هم نزدیکتر کند. درست شبیه سرگذشت شهیدان #قاسم_غریب و #مهدی_ایمانی؛ دو باجناقی که در فاصلهای کوتاه از هم، #شهید_مدافع_حرم شدند و نامشان در تاریخ کشور ماندگار شد.
🔹قدم گذشتن در این راه #عاشقانه را باجناق بزرگتر شروع کرد.
🔸شهید غریب در میدان رزم با گروههای انحرافی #پژاک و #منافقین_داخلی مجاهدانه جنگید تا اینکه یک چشم خود را از دست داد و همچنین چهار #ترکش نیز در بدن وی جاخوش کرد.
🔹پس از چند سال شهید غریب نتوانست نسبت به ظلم و جنایت تروریستهای #تکفیری ساکت و آرام بماند و سال 1394 خودش را به #سوریه رساند.
🔸این دومین مرحلهای بود که او برای دفاع از حریم حضرت زینب(س) به #سوریه میرفت و آخرین باری بود که وطن را میدید و در 24 #رمضان سال 94 در ارتفاعات تلمور سوریه برای همیشه از میان ما پر کشید.
🔹همسر شهید درباره نحوه #شهادت ایشان میگوید:
«24 ماه رمضان ساعت 11 شب آقاقاسم با همرزمانشان در حال #استراحت بودند. ساعت 12 آنها در حالی که #غافلگیر شده بودند با صدای تیراندازی از مقر خارج شدند. آقا مهدی که فرمانده محور بودند چند باری برای تقویت #روحیه بچهها «یا زینب(س)» میگوید و به جلو میرود تا بچهها هم قوت قلب بگیرند.
🔸ساعت یک نیمه شب در #بیسیم آقا قاسم را صدا میکنند ولی ایشان شهید شده بود و درگیری تا ساعت 3 نیمه شب ادامه پیدا میکند و بعد از چند ساعت پیکر #شهید_غریب را پیدا میکنند و میبینند که هیچ #خونی بر زمین ریخته نشده است اما وقتی پیکر شهید را از روی زمین بلند میکنند، خون از #قلبشان سرازیر میشود.»
#شهید_قاسم_غریب🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷همیشه کہ شهادتـــ بہ" #رفتن" نیستـــ
گاهےشهادتـــ در "ماندن" استـــ...🙂
🌷همیشه شهادتـــ با زیر آتش دشمن "سوختن" میسر #نمےشود ...
با هر روز " سوختن و #ساختن " در این دنیا میسر مےشود...👌
🌷همیشه ڪه شهادتـــ بہ" #خونے" شدن نیستـــ
گاهى شهادتـــ بہ " #خاکے" شدن استـــ ...
🌷شهادتـــ بہ "آسمان رفتن #نیستـــ"🕊کہ
گاهی بہ "خود آمدن" استـــ ...
🌷براے شهید شدن نیازے بہ "بال" ندارے🕊
بلکہ نیاز بہ"دل"❣ دارے ...
🌷 #شهادتـــــ !
رحمتـــ خاص خداستـــــ؛
و بارانى استـــــ که بر هر کس #نمیبارد...😔
🌾 #شهید_سید_مرتضی_آوینی
#سید شهیدان اهل قلم گفت:
شهادت لباس 👕تک سایزے است کہ باید تن آدمےبه اندازۀ آن درآید،هر وقت بہ سایز این لباس تک سایز درآمدے، #پرواز مےکنے🕊 مطمئن باش.😍
#شهادتـ_اتفاقے_نیستـ
♨️مراقبـ اعمالمون باشیم
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#کاروان_راهیان_نور💫
#هــــویــــــــزه😭😭
🔰روزهای اول جنگ، شهر اشغال شدهی #هویزه...
#دختر جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها میآورند
🔰یکی از مسئولین #بعثی (ستوان عطوان) دستور میدهد دختر را به داخل #سنگرش بیاورند!
🔰 #مادر را بیرون سنگر نگه میدارند؛
لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود...😔😔
🔰دقایقی بعد ⏱بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان #خونی و #چادر و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند...
🔰تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با #جسد ستوان عطوان مواجه می شوند
🔰دختر جوان #هویزه_ای حاضر نشده #عفتش را به بهای آزادی بفروشد📛 و با سرنیزه، ستوان را به هلاکت رسانده 👊و حتی اجازه نداده #چادر از سرش برداشته شود👌...
🔰خبر به گوش #سرهنگ_هاشم فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یک گالن #بنزین روی دختر جوان خالی می کنند😵...
🔰در چشم بهم زدنی آتش 🔥تمام #چادر بانو را فرا میگیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو میدود...
و لحظاتی بعد جز دودی🌫 که از #خاکستر بلند میشود چیزی باقی نمی ماند!!...😔😔
🔰فریادهای دلخراش #مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبک به #وصال جگر گوشه اش می رسانند...😔😔
#شرمنده_ایم_اگر_عفت_نداریم😔😔
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📷 فیلم تکان دهنده شهید مجید سلمانیان قبل از شهادت 🔸بعد اینکه شهید شدم پخش کنید. شهیدی که قبل از اعز
چفیه و عمامه خونین شهید مدافع حرم #شیخ_مجید_سلمانیان😢 💔
👈شهادت: ٩٥/٢/١٧، خانطومان
و اما #سخنی با تو ای خواهرم؛
می دانی
چند چفیه #خونی شد تا چادری #خاکی نشود؟!
#حجاب
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#دلنـوشتــــــــه📝
💠من اشتباهیام!
💢نباید این سال ها و این روزها روی کره زمینـ🌍 باشم!
💢نباید #جوانی_ام این روزها رقم بخورد!
من اشتباهی ام!...
💢همه ام دارد فریاد میزند🗣 که من برای این تاریخ🗓 نیستم! این سال های آرام و بی صدا #قاتل جان من است!
💢من باید جایی میان دشت های #سوسنگرد یا رمل های #فکه به خاک بیفتم، یا میان کوچه های تنگ #خرمشهر، به خون!
💢شاید میان بزم تیرها💥 برقصم و سرنقطه رهایی، پرواز کنمـ🕊!
باید #تیرها مرا دریابند!
سینه ای که تنگ شده فراخ بشود!
گلویم تیغ ها را بدَرَد!
💢 #خونی که در رگ ها زیادی است زمین را آبیاری کند و این تن👤، زمان را به هم بریزد!
💢باید بشود آنچه #تقدیر است،
باید بشود آنچه را که برایش دویده ام!
💢می ترسم به این پاهای👣 زخم خورده بگویم #راهی که آمده اید به مقصد ختم نمی شود🚫،
می ترسم بگویم که نمی رسیم!
💢می ترسم از حسرت خوردن!
دلم شور میزند، نکند میان راه، یک قدم مانده به #شهادت، دلم بلرزد💓! نگاهم از نور برگردد😭، به پشت سر نگاه کنم!
💢نکند
●بترسم
●بلرزم،
●بمیرم...
♨️نکند #شهید نشوم😭!
💢 #شهادت نعمت است!
نه، شهادت #حق است!
نکند از حقمان محروم شویم!
💢ما چقدر نعمت ها که نداشته ایم!
که نه دست نوازش #پیرجماران را به سرمان دیدیم و نه آغوش #سیدعلی را !
💢که لباس #خاکی به تنمان نیامد! که سیاه پوش 🏴امام و کفن پوشِ #ولی بودیم!
💢که خاکریزمان #خط_مقدم و عقبه نداشت!
که هرجا رسیدیم جنگیدیم👊
که هر کوچه برای ما #خرمشهر بود!
و برای فتحش چقدر خون دل خوردیم!
💢ما از شب های🌙 این خیابان ها چه #خاطره ها داریم! هرکجایش #شهادت می دهد به بودنمان! به نترسیدن هایمان✌️! #سینه_سپر کردن هایمان...
💢اما خب این خیابان های آرام ، این آدم های ساکت🔇 و بی دغدغه دارند مرا #میکشند!
عذابِ تدریجی شده است بودنم! ماندنم😞!
💢می دانی تقصیر آن هاست که اسم کوچه ها را به اسم #شهدا گذاشتند! که از هر پایگاه و منطقه ای که رد شدیم، #حسرت بخوریم😓!
💢من باید #جوانی ام سال های جنگ میشد، سال های قبل از قطعنامه! آن زمان که جماران رنگ و بوی #خمینی میداد و کوچه پس کوچه هایش از صدای پوتین #پاسدارها و شعار بسیجی ها✊ لبریز بود
💢همان زمان که از مسجدها🕌 صدای #تکبیر نمازگزارهایش به گوش می رسید و تا خود #بغداد لرزه به دشمن می انداخت! روز هایی که میان بوی دود🌫 و اسپند، دسته گلـ🌸🍃 مادرها میرفتند، میان میدان به خاک و خون پرپر میشدند🕊
💢و سر دست همان ها که پشت سرشان آب ریخته بودند💦 کنار #رفیق_هایشان آرام میگرفتند، من باید جوانی ام سال های جنگ میشد😔...
💢یک شب🌝، دو خط می نوشتم📝 و لای #قرآنِ روی تاقچه میگذاشتم، کوله بارم را برمیداشتم، یک روز هم با آن اتوبوس های خاکی🚌 میرفتم و دیگر #برنمیگشتم ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🌺🌸🌺🍂🍂🌺🌸🌺🌸 🌾رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. 🌾 بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده ب
🔴عراق #پاتک سنگینی کرده بود.
🔰آقا مهدی، طبق معمول، سوار #موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم #پیدایش نیست.
🔰از بچه ها پرسیدم، گفتند « رفته #عقب» یک ساعت نشد که #برگشت و دوباره با #موتور، از این طرف به آن طرف.
🔰بعد از #عملیات، بچه ها توی #سنگرش یک شلوار #خونی پیدا کردند.
🔰مجروح شده بود، رفته بود عقب، #زخمش را بسته بود، #شلوارش را عوض کرده بود.
💠انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.
#شهید_مهدی_زین_الدین🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #ڪلیپ ✍نحوه شناسایی شهید آبیاری سخنان پرصلابت پدر شهید مداحی زیبای: حاج میثم مطیعی #شهید_عباس_آ
#شهید_عباس_آبیاری ❤️
🔹صدای هلهله داعشی ها👹 می آید. تیر و ترکش💥 از آسمان می بارد. #محاصره تنگ تر شده است.
⇜عباس #آسمیه آنطرف روی تپه ای افتاده😔
⇜ #محمد_آژند نفس های آخر را می زند
⇜محمد اینانلو
⇜رضا عباسی
⇜و مجید قربانخانی
#خونی روی زمین افتاده اند😢
تیری در خشاب ها نیست❌
سه چهار نفری👥 توی سنگرهایمان کز کرده ایم #مرد می خواهد در آن معرکه سر بلند کند
🔸عباس روی زانو می نشیند
بلند فریاد می زند: #یازینب (سلام الله علیها) شلیک می کند💥
پنج، شش داعشی را می زند
#نشانش می کنند
تک تیراندازشان #پهلوی عباس را می زند....
🔹آه عباس بلند می شود: #یازهرا (سلام الله علیها) عباس به زحمت😓 چند تیر دیگر هم می زند؛ #پایش را هم می زنند. محمد فریاد می زند: عباس #عباس سنگر بگیر برو توی سنگر
⭕️نمی شود عباس را عقب آورد
#نشد ما آمدیم😔
#عباس_آبیاری، آسمانی شد🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شعری که بر زبانش جاری بود 🍂آن ڪس ڪه #تو را شناخت جانـ❣ را چه ڪند 🍃فــرزند و عــیال و #خــان
سحر امروزم چه سحری شد...!!!
به طور اتفاقی فیلمی از لحظه ی شهادت #شهید_مصطفی_صدرزاده دیدم که خیییلی تکون دهنده بود؛ اگه با دیدن اون فیلم بیدار و آدم نشم وای به حالم...
آخرین جملاتش این بود: نحن شیعة علی بن ابیطالب(این رو مرتب می گفت)
وقتی گلوله خورد با جسم #خونی روی زمین غلت می خورد؛ داشت دور #مولاش علی بن ابیطالب می چرخید؛ منم بی اختیار با اشک می گفتم: آقامصطفی؛ دورت بگردم!!!
وقتی هم که صورتش به زمین می خورد دلم می رفت #کربلا...
آره؛ سحر امروزم چه سحری شد...
#شهید_مصطفی_صدرزاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🚨#خبر_فوری ورود پیکرهای مطهر ۷۰ #شهید🌷تازه تفحص شده #دوران_دفاع_مقدس در آستانه سالروز #شهادت_امام_
⭐️اگر مشتی پلاک و #استخواناند
★رموز هستی و جانِ❣جهاناند
⭐️چو #خونی در رگ هستی، رواناند
★چوجان، درجسم این امت🇮🇷 نهاناند
❣نشان دولت #صاحب_زماناند(عج)
🌷شادی روح #شهدا و تسلای دل مادران شهدا #صلوات
#قرار_ما_فردا
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣2⃣#قسمت_بیست_وسوم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بو
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💢 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
💠در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💢 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
💢 دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💢سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💢 در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💢 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
💢 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣2⃣#قسمت_بیست_وپنجم 💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
6⃣2⃣#قسمت_بیست_وششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
💢از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💢 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💢 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💢 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💢 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💢 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh