eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
8⃣5⃣1⃣ 🌷 💠 🌷آن زمان من خیلی جوان بودم و برایم باعث تعجب بود که می دیدم دختران و پسران ٢٠ ساله به عشق ایران و تهران با شعار الله اکبر به جبهه آمده بودند ولی هایشان را به سمت رزمندگان ایران گرفته و بدون تفکر به با ما می جنگیدند. 🌷آنقدر منافقین مغز این جوانها را داده بودند که حتی وقتی خود را در محاصره ما می دیدند و راه فرار نداشتند می خوردند تا زنده اسیر نشوند. دختران منافق با و لباسهای کماندویی به عشق فتح تهران با ما می جنگیدند. به آنها گفته بودند در تمامی شهرهای ایران نیروهای مستقر شده و از آنها حمایت می کنند در حالیکه اینها همه دروغ و رویا بود. 🌷عملیات در اواخر دوران دفاع مقدس رخ داد و جبهه ها کم کم از نیروهای رزمنده خالی شده بود ولی پس از فرمان تمام نیروهای بسیج شدند و با اطاعت از فرمان ولی فقیه و با روحیه شهادت طلبانه ای که داشتند؛ توانستند بر دشمن منافق پیروز شوند. راوى: رزمنده محمود مظفر كه سه تن از برادرانش در عمليات مرصاد شهيد شدند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌ 5⃣3⃣3⃣ 🌷 💠بخوانیم و عمل کنیم 🔸جمعشان کرده بود. اسمشان را گذاشته بود پیش مرگان کرد . می گفت: اگه بین خودتون کسی رو که ی خوبی نداره📛، اهل اذیت و آزار مردمه می شناسین، رو بخواین. من حاضر نیستم به اسم انقلاب به کسی ستمی بشه. 🔹وقتی داد دستشان، خیلی ها مخالفت🚫 کردند. می گفتند: سرِ پاسدارها رو می بُرَن😨، این به کردها اسلحه می ده ! 🔸همین کردها نفر شهید 🌷دادند. می گفتند: ما فقط به خاطر اینه که . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⃣7⃣ 💠 😂😂😂 🔸عملیات والفجر چهار، در میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم. 🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت بگیرن و به شوخی، 🍼 به گردنش انداخته بود. 🔸همین طور که به سوی پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂 🔹بعد از در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی گذاشتیم و دادیم دست که در اختیار داشتیم تا آن‌ها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. 🔸دوستی داشتیم که او را با 🔫 تهدید کرد. فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭. 🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت. راوی: آقای مسعودی 📚کوله بار 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
وداع جانسوز شهید مدافع حرم از پشت بیسیم با فرزندانش از خط مقدم عملیات در 🌺سینا جان برام شده بابا 🌺سینا جان ی من زمین نمونه بابا 🌸ندا جان دخترم میام پیشت باباجان 🌸نداجان مادرمون حضرت زهرا رو سرتون نگه دارین.. 👇👇 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#اسلحه ات را بردار و لباس رزم بر تن به #مبارزه برخیز که دشمن در #کمین تو ایستاده! و به گروگان می گیرد هرکس را که #جدا افتد از قافله #یاران_حسین! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
وداع جانسوز شهید مدافع حرم #عباسعلی_علیزاده از پشت بیسیم با فرزندانش از خط مقدم عملیات در #سوریه 🌺سینا جان #دنیا برام #کوچیک شده بابا 🌺سینا جان #اسلحه ی من زمین نمونه بابا 🌸ندا جان دخترم #شب_عروسیت میام پیشت باباجان 🌸نداجان #چادر مادرمون حضرت زهرا رو سرتون نگه دارین.. #بشنوید👇👇 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍂🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍂 🔰چند روز مانده بود تا عملیات ، جایی که بودیم از همه بود. 🔰هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز ها، توی سنگر ، پشت تک لول، نشسته بودم و دیده بانی👀 می کردم. 🔰دیدم یک به طرفم می آید،🚤 نشانه گرفتم و خواستم ، جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.👤 🔰نمی دانم چه شد ، زدم زیر ،😭 از قایق که شد،⚓️ دیدم هیچ چیزی هم راهش نیست، نه ای،🔫 نه ،🍜 نه ای،🍾 فقط یک داشت📷 و یک .🖊 🔰 از می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز. »  🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣7⃣9⃣ 🌷 🗓تولد: 9 1364 / تهران 📋مسئولیت: فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) 🌷شهادت: 16 1394 / حلب 🔰شهید محمدحسین ، متولد نهم تیرماه 1364  دانشجوی مهندسی عمران  دانشگاه آزاد🏢 واحد یزد، از فعالان دانشجویی و از فعالان ستاد تدفین 🌷 این دانشگاه بود 🔰حضور وی در با عنوان مربی آموزشی شروع شد، 💥اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه ارشد نظامی واقع شد👌 و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی (ع) منصوب شد. 🔰محمدحسین را در سوریه به نام مستعار « » می‌شناختند. حاج قاسم سلیمانی نگاه ویژه‌ای به محمدحسین داشت☺️ و در یکی از دیدارهایش گفته بود: عمار برای من مثل « » بود. شجاعت💪 و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در ببینند. 🔰دل بی‌باک و سر نترس❤️ محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود. تا جایی که می‌ توانست از خواب و می‌گذاشت که ♨️حتما خودش در خط حضور داشته باشد. فرمانده بارها بهش می‌گفت: «شما وقتی فرمانده هستی، بری خطِ اول و بجنگی. اگه اتفاقی برای شما بیفته، شیرازهٔ کار از هم می پاشه💥 » 🔰اما قبول نمی کرد❌ میخواست حتماً کنار نیروهایش وسط معرکه باشد. خیلی راحت می توانست بیاید عقب خط بنشیند، بی سیم📞 دستش بگیرد و با بی‌سیم نیروها را کنترل و مدیریت کند؛ ولی این کار را نمی کرد. 🔰 به دست میگرفت و می رفت خطِ اول جبهه. در عین فرماندهی و هوش نظامی💬همیشه در میانه میدان بود. تا اینکه نیمه سال 94، آرزوی دیرینه‌اش تحقق یافت و در حومه شهر به خون سرخ❣ خویش آغشته گشت و خود را به قافله رسانید🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خبرنگـ🎤ــار پرسید: تکلیف #اسلحه برادرتون چی میشه که الان رو زمین موند⁉️ جواد(برادرشهیدسالخورده): اسلحه #برادرم تفنگ نبود❌ که روی زمین بمونه، اسلحه ش #ایمانش بود، که #هیچوقت رو زمین نمی مونه⛔️ #شهید_محمدتقی_سالخورده #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 شهید مدافع حرم حامد جوانی ولادت: ۱۳۶۹/۰۸/۲۶ تبریز مجروح: ۱۳۹۴/۰۲/۲۳ لاذقیه شهادت: ۱۳۹۴/۰۴/۰۴ 🌷 🔰حامد جوانی یکی از جوان ترین شهدای مدافع حرم است که در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴📆 در منطقه سوریه مجــ💔ـروح شد. بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت بود که سرانجام ۴ تیر ماه ۹۴ به قافله شهدا پیوست🕊🌷   🔰یکی از روز‌های پاییـ🍁ـز ۹۳، خوشحال و خندان به خانه آمد و با ذوق و شوق خاصی گفت: یک خبر خوب دارم😍. همه سرا پا گوش شدیم تا حامد دلیل آن‌همه را بگوید. حامد گفت: یادتان هست که من همیشه می‌گفتم‌ که ای کاش ۱۴۰۰ سال پیش به دنیا آمده بودم👶 تا در رکاب حضرت (ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم⁉️ حالا این فرصت برایم پیش آمده تا به بروم و از خواهر حضرت اباعبدالله(ع) دفاع کنم👊 🔰پس از اولین اعزام🚌 پسرم به منطقه و بازگشتش در ، وی مدام از حال هوای منطقه و شرایط سخت جنگ💥 در سوریه تعریف می‌کرد و می‌گفت: «من در آن‌جا به عینیت می‌بینم که چگونه هواپیما‌های✈️ آمریکایی به بمباران داعشی‌هایی👹 که در محاصره نیرو‌های جبهه مقاومت بودند برای آن‌ها با چتر، و مهمات و مواد غذایی🍱 می‌رسانند و به جای داعشی‌ها نیرو‌های و مردمی را بمباران می‌کنند تا راه فراری برای داعشی‌ها باز کنند 🔰با وجود تعیین زمان در روز اول فروردین، حامد به من گفت که «بابا من اکنون شرایط ازدواج ندارم❌ من در این و خانواده ایشان هیچ‌گونه ایرادی نمی‌بینم، هر ایرادی هست از من است. من نمی‌خواهم نام کسی در شناسنامه‌ام📖 ثبت شود و بعدا از آن‌ها شرمسار شوم😔 چرا که اگر این‌بار خدا بخواهد و من عازم شوم مدت زیادی زنده نخواهم بود🚫 🔰از همرزمان حامد شنیدم که در منطقه یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیری‌ها😈 بود و آن‌قدر اوضاع وخیمی داشت که حتی های سوری برای آزادی آن پیش‌قدم نمی‌شدند❌ اما با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه💣 و موشکی داشت، با برنامه‌ریزی‌ها و دقیق👌 توپخانه‌ای و دیده‌بانی، ضربه‌های مهلکی💥 بر داعشی‌ها وارد آورده و چنان در دل آن‌ها ایجاد کرده بود که برای نقشه‌هایی کشیده بودند. 🔰ضربات مهلک حامد جوانی به پیکره داعش بحدی بود که بسیاری از تکفیری‌ها از دست او شده بودند و زمانی‌ که با موشک «تاو» مورد هدف🎯 قرار می‌گیرد، از چهار زاویه فیلم‌برداری🎥 می‌شود و تا ماهها این فیلم سر فصل خبر سایت‌ها و شبکه‌های ماهواره‌‌ای بود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣5⃣2⃣1⃣ 🌷 شهید مدافع حرم حامد جوانی ولادت: ۱۳۶۹/۰۸/۲۶ تبریز مجروح: ۱۳۹۴/۰۲/۲۳ لاذقیه💔 شهادت: ۱۳۹۴/۰۴/۰۴ 🌷 🔰حامد جوانی یکی از جوان ترین شهدای مدافع حرم است که در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴📆 در منطقه سوریه مجــ💔ـروح شد. بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت بود که سرانجام ۴ تیر ماه ۹۴ به قافله شهدا پیوست🕊🌷   🔰یکی از روز‌های پاییـ🍁ـز ۹۳، خوشحال و خندان به خانه آمد و با ذوق و شوق خاصی گفت: یک خبر خوب دارم😍. همه سرا پا گوش شدیم تا حامد دلیل آن‌همه را بگوید. حامد گفت: یادتان هست که من همیشه می‌گفتم‌ که ای کاش ۱۴۰۰ سال پیش به دنیا آمده بودم👶 تا در رکاب حضرت (ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم⁉️ حالا این فرصت برایم پیش آمده تا به بروم و از خواهر حضرت اباعبدالله(ع) دفاع کنم👊 🔰پس از اولین اعزام🚌 پسرم به منطقه و بازگشتش در ، وی مدام از حال هوای منطقه و شرایط سخت جنگ💥 در سوریه تعریف می‌کرد و می‌گفت: «من در آن‌جا به عینیت می‌بینم که چگونه هواپیما‌های✈️ آمریکایی به بمباران داعشی‌هایی👹 که در محاصره نیرو‌های جبهه مقاومت بودند برای آن‌ها با چتر، و مهمات و مواد غذایی🍱 می‌رسانند و به جای داعشی‌ها نیرو‌های و مردمی را بمباران می‌کنند تا راه فراری برای داعشی‌ها باز کنند 🔰با وجود تعیین زمان در روز اول فروردین، حامد به من گفت که «بابا من اکنون شرایط ازدواج ندارم❌ من در این و خانواده ایشان هیچ‌گونه ایرادی نمی‌بینم، هر ایرادی هست از من است. من نمی‌خواهم نام کسی در شناسنامه‌ام📖 ثبت شود و بعدا از آن‌ها شرمسار شوم😔 چرا که اگر این‌بار خدا بخواهد و من عازم شوم مدت زیادی زنده نخواهم بود🚫 🔰از همرزمان حامد شنیدم که در منطقه یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیری‌ها😈 بود و آن‌قدر اوضاع وخیمی داشت که حتی های سوری برای آزادی آن پیش‌قدم نمی‌شدند❌ اما با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه💣 و موشکی داشت، با برنامه‌ریزی‌ها و دقیق👌 توپخانه‌ای و دیده‌بانی، ضربه‌های مهلکی💥 بر داعشی‌ها وارد آورده و چنان در دل آن‌ها ایجاد کرده بود که برای نقشه‌هایی کشیده بودند. 🔰ضربات مهلک حامد جوانی به پیکره داعش بحدی بود که بسیاری از تکفیری‌ها از دست او شده بودند و زمانی‌ که با موشک «تاو» مورد هدف🎯 قرار می‌گیرد، از چهار زاویه فیلم‌برداری🎥 می‌شود و تا ماهها این فیلم سر فصل خبر سایت‌ها و شبکه‌های ماهواره‌‌ای بود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 4⃣2⃣ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💢 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» 💠در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💢 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. 💢 دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💢سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. 💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. 💢 در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💢 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» 💢 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. 💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh