8⃣0⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠متبرک ترين شیر دنیا #شیـــر می سازد!
🌷 #کرمانشاه بود و چند ماهی قبل از عملیات کربلای چهار در #شلمچه. و ما در قرارگاه نجف بودیم و مقر ما در سرپل ذهاب🙂. برای انجامِ کاری به کرمانشاه آمده بودیم و طبقِ معمولِ آن روزها وضعیت شهر قرمز بود🔴 و شهر زیر حملاتِ هوایی🚀 دشمن....
🌷در غربِ میدان نفت، محله ای بود که « #موشک_آباد» لقب گرفته بود و موشک هایی که از خاک دشمن شلیک💥 می شد اغلب در این منطقه فرود می آمد، محله ای نوساز با خیابان هایی پهن و خانه هایی ویلاساز🏯 و شیک و بزرگ. خیابان کاملاً خلوت بود و حمله #هوایی در حالِ انجام و ما با وانتِ تویوتایی در حال رد شدن بودیم....
🌷مادری با کودک #شیرخواره اش مقداری سبزی🌿 خریده بود و به خانه بازمی گشت که ترکش به سر او اصابت⚡️ کرده بود و روی زمین افتاده بود. او #شهید شده بود و کودک شیرخواره اش داشت از سینه گرم مادر #شیر می خورد.😔
🌷و من امروز می گویم: اگر همه ما هم نباشیم🚫، تنها همین یک کودک کافی است که حقِ دشمن را کفِ دستش بگذارد👊؛ کودکی که پاک ترین و #متبرک_ترین شیر دنیا👌 را خورده است!
🌷....و امروز آرزو دارم که روزی این #شیرمرد را ببینم و بر دستش بوسه بزنم،👈شما چطور؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#طنز_جبهه7⃣7⃣ 💠 دندان مصنوعی 🔸شلمچه بودیم.از بس که #آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.
#طنز_جبهه8⃣7⃣
💠 #پستانک 😂😂😂
🔸عملیات والفجر چهار، در #گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم.
🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت #روحیه بگیرن و به شوخی، #پستانکی🍼 به گردنش انداخته بود.
🔸همین طور که به سوی #منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه #شیرخواره گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂
🔹بعد از #عملیات در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی #برانکارد گذاشتیم و دادیم دست #اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود.
🔸دوستی داشتیم که او را با #اسلحه🔫 تهدید کرد. #عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭.
🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان #اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
راوی: آقای مسعودی
📚کوله بار
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
0⃣1⃣1⃣ به یاد #شهید_سعید_کمالی_کفراتی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣6⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰من و سعید 4 سال هم اتاقی بودیم در این 4 سال بارزترین #ویژگیاش صداقتش بود👌 و در هیچ شرایطی دروغ نمی گفت📛 و بسیار به #نمازاول_وقت اهمیت می داد. هیچ وقت غیبت نمی کرد🚫 و در جمعی اگر #غیبت می شد بلا فاصله آن جمع را ترک می کرد.
🔰در نزدیکی خانه سعید🏡 کوچه بازاری بود و خانم هایی با پوشش #نامناسب رفت و آمد می کردند و برای اینکه چشمش به آنها نیفید هیچ وقت از آن کوچه رد نمیشد و از #کوچه_پشتی منزل که مسیر دورتری داشت رفت و آمد میکرد.
🔰صبح ها که من دنبال #سعید می رفتم تا به سرکار برویم می دیدم پاهایش گلی است و می پرسیدم «چرا پاهات گلی است⁉️» می گفت: «به خاطر اینکه در این کوچه زن های #بدحجاب در رفت آمد هستند از کوچه پشتی آمدم و دوست ندارم #چشمم به آنها بیفتد🚫».
🔰همیشه در اتاق از صحنه ها و عکس هایی📸 که بچه های کوچک را #سر می بریدند و میکشتند صحبت می کرد و این صحنه ها برایش خیلی دلخراش💔 بود.
🔰یک روز سعید یک عکسی را دید که مادر سوری #شهید شده بود و بچه شیرخواره اش🍼 در کنارش بود با دیدن این صحنه, سعید نیم ساعت فقط گریه😭 می کرد چون خودش هم بچه #شیرخواره داشت
🔰چندین روز فکرش💭 در گیر این موضوع بود و همین صحنه ها و عکس ها به سعید انگیزه داد✊ و باعث شد که به #سوریه برود تا به #مظلومان سوریه کمک کند✅.
#شهید_سعید_کمالی_کفراتی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زن
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣1⃣#قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
💢 دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
💢تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
💢 اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
💢 در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
💢 زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
💢من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
💢 حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
💢هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
💢 پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
💢 عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh