🌷شهید نظرزاده 🌷
#طنز_جبهه7⃣2⃣ 💠 شهدا نورانیَن 🔹يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه
#طنز_جبهه8⃣2⃣
💠 #گـاومـــان_زاییــــده
🔹 بیسیم چی سنگرمان زخمی شده بود.
بدون مقدمه مرا گذاشتند پای بیسیم.
از ڪد رمز و جزییات آن هیچ چیز نمی دانستم.
🔸شنیده بودم ڪه در اصطلاح مخابراتی وقتی می گویند گاو ؛ منظور قبضه صد و بیست میلیمتری است.
🔹صدای بیسیم بلند شد.
از دیده بانی بودند، اعلام ڪردند گاوتان را آماده دوشیدن ڪنید، منظورشان این بود ڪه قبضه را در موقعیت شلیڪ قرار دهید و من منظور او را نفهمیدم 🙃
🔸داشتم فڪر میڪردم ، چه کنم چه نکنم.
هر چه به مغزم فشار آوردم ، فایده ای نداشت.
گفتم : گاومان زاییده لگد می زند.
😂😂😂😐
🔹از آن طرف خط دیده بان با اوقات تلخی بلند گفت : مرد حسابی حالا چه وقت شوخی است ، گاومان زاییده دیگر چه صیغه ای است؟ درست حرف بزن.💖
✅به یاد عزیزانی ڪه در آن شرایط جنگ، خنده بر لبان رزمندگان می نشاندند.🌺
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣3⃣ 🔹روزهای اولی که #خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتی
🌷 #طنز_جبهه8⃣3⃣
🔹 سه خیابان🛣 را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ی شهر.
🔸از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح ☀️به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد.
🔹قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف #شبستان پهن شدم.
🔸فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت:
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟» 😏
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»😜
🔹 #فرمانده خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن🛋. خوبس!»
🔸از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
«خوبس قربون!»
خندید و دور شد. 😄😄
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه7⃣4⃣ 💠ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟ 🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 ب
🌷 #طنز_جبهه8⃣4⃣
🔰پدر #شهیدم_ابراهیم رحیمی خیلی شوخ طبع بودند به خاطر دارم هنگامی که ایشان از جبهه به #مرخصی آمده بود که یک روز مادرم غذای ته دیگی پخته بود🍝 و چون پدرم خیلی به این #ته_دیگی علاقه داشت همه را برداشت و شروع به خوردن کرد.
من هم خواستم کمی بردارم.
🔰گفت:
با این کار تو من به یاد خاطره ای که تو #جبهه برایم اتفاق افتاده بود افتادم .
🔰تعریف کرد: یک مرتبه برایمان غذای #کنسرو آورده بودند که دوستان برای آنکه مرا اذیت کنند آمدند و خواستند غذای کنسرو مرا بخورند که من به #شوخی ادایی در آوردم و دستم را به کنسرو زدم و خلاصه نگذاشتم که دوستان از آن بخورند و فکر کنند که غذا #غیر_بهداشتی شده است و هیچی نخوردند که موجب خنده هم شده بود.
#شهید_سید_خلیل_نیازمند کلاته شادی
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه7⃣5⃣ 💠 نزديك نیا 👐😬 🔹 عراق پا تک شدیدی 💥 زده بود و من هم #زخمی شدم و برای بردن عقب، چ
🌷 #طنز_جبهه8⃣5⃣
💠قاطر چشم سفید
🔹دو طرف #خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی #قاطر قرار دادیم.
به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها #تخصص خود قاطر ها بود، دیدم قاطر زیر بار #مهمات خوابید و حرکت نکرد.😐 او را #نوازش کردم، دست به سر و صورت او کشیدم، فایده ای نداشت. #لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد.😄
🔸راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. #کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه #متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار"
#دُم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به #سرعت به طرف بالا حرکت کرد.😝😄
هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته #دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!😂😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#طنز_جبهه7⃣7⃣ 💠 دندان مصنوعی 🔸شلمچه بودیم.از بس که #آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.
#طنز_جبهه8⃣7⃣
💠 #پستانک 😂😂😂
🔸عملیات والفجر چهار، در #گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم.
🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت #روحیه بگیرن و به شوخی، #پستانکی🍼 به گردنش انداخته بود.
🔸همین طور که به سوی #منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه #شیرخواره گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂
🔹بعد از #عملیات در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی #برانکارد گذاشتیم و دادیم دست #اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود.
🔸دوستی داشتیم که او را با #اسلحه🔫 تهدید کرد. #عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭.
🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان #اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
راوی: آقای مسعودی
📚کوله بار
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه7⃣8⃣ 💠تنبیه رزمنده ....😢 🔸بچه های #گردان_کربلا، مانند دیگر گردان های لشکر 7 ولی عصر (عج
🌷 #طنز_جبهه8⃣8⃣
💠 انفع المعارف
#قال امام علی (ع) : من عرف نفسه ؛ فقد عرف ربه
🔸در پادگان #کرخه مستقر بودیم . #گرما 🌞 بیداد می کرد. برای در امان ماندن از تابش #سوزان خورشید به چادرها پناه می بردیم. اما هوای دم کرده چادرها هم بیشتر کلافه مان می کرد. از همه بدتر، زمین کرخه بود که #عقرب های زیادی داشت.
🔹همیشه زیر پتو و لباسهایمان چند #عقرب پیدا می شد. عقرب ها اکثرا در #تابستان از زمین بیرون می آیند. به خاطر همین هم تا دلتان می خواست دور و بر ما عقرب تاب می خورد.
🔸یکی از راههایی که با آن، عقرب ها را به #دام می انداختیم این بود که کش گتر ( کش دم پاچه شلوار نظامی) را در سوراخ عقرب فرو می کردیم. عقربها از #کش خوش شان می آمد، نیش های خود را در کش فرو می کردند و این طور به دام می افتادند.
🔹ما آن کشها را از سوراخها در می آوردیم و عقربهای متصل به آن را می کشتیم. کم کم #شکار_عقرب بین بچه ها عادی شد و ترس آن از بین رفت.
🔸 یک روز من و بهمن صبری پور با هم قرار گذاشتیم تا برای شکار 🎣 عقرب های بزرگتر به وسط بیابان برویم. برای این کار یک #بیل و یک #آفتابه آب هم با خود بردیم.
🔹سرگرم کار خود بودیم که #روحانی گردان از کنار ما رد شد و ما را در آن حال دید.
ظهر، حاج آقا بین دو #نماز ظهر و عصر به ایراد سخنرانی پرداخت.
🔸بحث آن روزش درباره #خودسازی بود. از شانس خوبمان 😔یکهو وسط سخنرانی چشم حاج آقا به ما دو نفر افتاد. نگاهی به ما کرد و گفت :
" به جای اینکه تو بیابون راه بیفتید، عقرب بگیرید، دنبال گرفتن عقرب های #نفس_خودتون باشید "
🔹من و بهمن سرمان را پایین انداختیم و #چیک نمی زدیم. عیسی نریمیسا که از بچه های #شوخ_طبع و دوست داشتنی گردان بود نگاهی به ما انداخت. او رو به حاج آقا کرد و گفت :
" حاج آقا ... تازه نمی دانید این دو تا دارند به همه #یاد می دهند که چطور #عقرب بگیرند "
با حرف عیسی که می خواست مثل همیشه روغن داغ ماجرا را بیشتر کند، همه بچه ها زدند زیر #خنده ....😄☺️
🌹شادی روح پر فتوح و مطهر
شهید بهمن صبری پور و شهید عیسی نریمیسا ... صلوات 🌹
راوی : "شهید مصطفی رشیدپور "
گردان جعفر طیار (ع)
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh