eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
⃣2⃣ 💠 🔹 بیسیم چی سنگرمان زخمی شده بود. بدون مقدمه مرا گذاشتند پای بیسیم. از ڪد رمز و جزییات آن هیچ چیز نمی دانستم. 🔸شنیده بودم ڪه در اصطلاح مخابراتی وقتی می گویند گاو ؛ منظور قبضه صد و بیست میلیمتری است. 🔹صدای بیسیم بلند شد. از دیده بانی بودند، اعلام ڪردند گاوتان را آماده دوشیدن ڪنید، منظورشان این بود ڪه قبضه را در موقعیت شلیڪ قرار دهید و من منظور او را نفهمیدم 🙃 🔸داشتم فڪر میڪردم ، چه کنم چه نکنم. هر چه به مغزم فشار آوردم ، فایده ای نداشت. گفتم : گاومان زاییده لگد می زند. 😂😂😂😐 🔹از آن طرف خط دیده بان با اوقات تلخی بلند گفت : مرد حسابی حالا چه وقت شوخی است ، گاومان زاییده دیگر چه صیغه ای است؟ درست حرف بزن.💖 ✅به یاد عزیزانی ڪه در آن شرایط جنگ، خنده بر لبان رزمندگان می نشاندند.🌺 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣3⃣ 🔹 سه خیابان🛣 را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ی شهر. 🔸از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح ☀️به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد. 🔹قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف پهن شدم. 🔸فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت: «چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟» 😏 با لحنی پر آب و تاب گفتم:  «ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»😜 🔹 خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:  «کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن🛋. خوبس!»  🔸از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:  «خوبس قربون!»  خندید و دور شد. 😄😄 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣4⃣ 🔰پدر رحیمی خیلی شوخ طبع بودند به خاطر دارم هنگامی که ایشان از جبهه به آمده بود که یک روز مادرم غذای ته دیگی پخته بود🍝 و چون پدرم خیلی به این علاقه داشت همه را برداشت و شروع به خوردن کرد. من هم خواستم کمی بردارم. 🔰گفت: با این کار تو من به یاد خاطره ای که تو برایم اتفاق افتاده بود افتادم . 🔰تعریف کرد: یک مرتبه برایمان غذای آورده بودند که دوستان برای آنکه مرا اذیت کنند آمدند و خواستند غذای کنسرو مرا بخورند که من به ادایی در آوردم و دستم را به کنسرو زدم و خلاصه نگذاشتم که دوستان از آن بخورند و فکر کنند که غذا شده است و هیچی نخوردند که موجب خنده هم شده بود. کلاته ‌شادی‌ 😁 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣5⃣ 💠قاطر چشم سفید 🔹دو طرف را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قرار دادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها خود قاطر ها بود،‌ دیدم قاطر زیر بار خوابید و حرکت نکرد.😐 او را کردم،‌ دست به سر و صورت او کشیدم،‌ فایده ای نداشت. نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد.😄 🔸راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده بود. امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار" قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به به طرف بالا حرکت کرد.😝😄 هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!😂😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⃣7⃣ 💠 😂😂😂 🔸عملیات والفجر چهار، در میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم. 🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت بگیرن و به شوخی، 🍼 به گردنش انداخته بود. 🔸همین طور که به سوی پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂 🔹بعد از در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی گذاشتیم و دادیم دست که در اختیار داشتیم تا آن‌ها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. 🔸دوستی داشتیم که او را با 🔫 تهدید کرد. فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭. 🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت. راوی: آقای مسعودی 📚کوله بار 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣8⃣ 💠 انفع المعارف امام علی (ع) : من عرف نفسه ؛ فقد عرف ربه 🔸در پادگان مستقر بودیم . 🌞 بیداد می کرد. برای در امان ماندن از تابش خورشید به چادرها پناه می بردیم. اما هوای دم کرده چادرها هم بیشتر کلافه مان می کرد. از همه بدتر، زمین کرخه بود که های زیادی داشت. 🔹همیشه زیر پتو و لباسهایمان چند پیدا می شد. عقرب ها اکثرا در از زمین بیرون می آیند. به خاطر همین هم تا دلتان می خواست دور و بر ما عقرب تاب می خورد. 🔸یکی از راههایی که با آن، عقرب ها را به می انداختیم این بود که کش گتر ( کش دم پاچه شلوار نظامی) را در سوراخ عقرب فرو می کردیم. عقربها از خوش شان می آمد، نیش های خود را در کش فرو می کردند و این طور به دام می افتادند. 🔹ما آن کشها را از سوراخها در می آوردیم و عقربهای متصل به آن را می کشتیم. کم کم بین بچه ها عادی شد و ترس آن از بین رفت. 🔸 یک روز من و بهمن صبری پور با هم قرار گذاشتیم تا برای شکار 🎣 عقرب های بزرگتر به وسط بیابان برویم. برای این کار یک و یک آب هم با خود بردیم. 🔹سرگرم کار خود بودیم که گردان از کنار ما رد شد و ما را در آن حال دید. ظهر، حاج آقا بین دو ظهر و عصر به ایراد سخنرانی پرداخت. 🔸بحث آن روزش درباره بود. از شانس خوبمان 😔یکهو وسط سخنرانی چشم حاج آقا به ما دو نفر افتاد. نگاهی به ما کرد و گفت : " به جای اینکه تو بیابون راه بیفتید، عقرب بگیرید، دنبال گرفتن عقرب های باشید " 🔹من و بهمن سرمان را پایین انداختیم و نمی زدیم. عیسی نریمیسا که از بچه های و دوست داشتنی گردان بود نگاهی به ما انداخت. او رو به حاج آقا کرد و گفت : " حاج آقا ... تازه نمی دانید این دو تا دارند به همه می دهند که چطور بگیرند " با حرف عیسی که می خواست مثل همیشه روغن داغ ماجرا را بیشتر کند، همه بچه ها زدند زیر ....😄☺️ 🌹شادی روح پر فتوح و مطهر شهید بهمن صبری پور و شهید عیسی نریمیسا ... صلوات 🌹 راوی : "شهید مصطفی رشیدپور " گردان جعفر طیار (ع) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh