eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ⃣8⃣ 💠 انفع المعارف امام علی (ع) : من عرف نفسه ؛ فقد عرف ربه 🔸در پادگان مستقر بودیم . 🌞 بیداد می کرد. برای در امان ماندن از تابش خورشید به چادرها پناه می بردیم. اما هوای دم کرده چادرها هم بیشتر کلافه مان می کرد. از همه بدتر، زمین کرخه بود که های زیادی داشت. 🔹همیشه زیر پتو و لباسهایمان چند پیدا می شد. عقرب ها اکثرا در از زمین بیرون می آیند. به خاطر همین هم تا دلتان می خواست دور و بر ما عقرب تاب می خورد. 🔸یکی از راههایی که با آن، عقرب ها را به می انداختیم این بود که کش گتر ( کش دم پاچه شلوار نظامی) را در سوراخ عقرب فرو می کردیم. عقربها از خوش شان می آمد، نیش های خود را در کش فرو می کردند و این طور به دام می افتادند. 🔹ما آن کشها را از سوراخها در می آوردیم و عقربهای متصل به آن را می کشتیم. کم کم بین بچه ها عادی شد و ترس آن از بین رفت. 🔸 یک روز من و بهمن صبری پور با هم قرار گذاشتیم تا برای شکار 🎣 عقرب های بزرگتر به وسط بیابان برویم. برای این کار یک و یک آب هم با خود بردیم. 🔹سرگرم کار خود بودیم که گردان از کنار ما رد شد و ما را در آن حال دید. ظهر، حاج آقا بین دو ظهر و عصر به ایراد سخنرانی پرداخت. 🔸بحث آن روزش درباره بود. از شانس خوبمان 😔یکهو وسط سخنرانی چشم حاج آقا به ما دو نفر افتاد. نگاهی به ما کرد و گفت : " به جای اینکه تو بیابون راه بیفتید، عقرب بگیرید، دنبال گرفتن عقرب های باشید " 🔹من و بهمن سرمان را پایین انداختیم و نمی زدیم. عیسی نریمیسا که از بچه های و دوست داشتنی گردان بود نگاهی به ما انداخت. او رو به حاج آقا کرد و گفت : " حاج آقا ... تازه نمی دانید این دو تا دارند به همه می دهند که چطور بگیرند " با حرف عیسی که می خواست مثل همیشه روغن داغ ماجرا را بیشتر کند، همه بچه ها زدند زیر ....😄☺️ 🌹شادی روح پر فتوح و مطهر شهید بهمن صبری پور و شهید عیسی نریمیسا ... صلوات 🌹 راوی : "شهید مصطفی رشیدپور " گردان جعفر طیار (ع) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣6⃣5⃣ 🌷 💠خاطره ای از دوست همرزم 🌸صندلی بهشتی🌸 🍃🌹 که شهید شد وادی رحمت و قطعه مدافعان تا صبح شلوغ بود، آن روزها هم ایام بود، 🍃🌹به صادق گفتم بیا یه درست کنیم تا پدر و مادر حامد جوانی که میان سر مزار شهیدشون سر پا نمانند و مهمان های حامد هم بتونن بشینن. 🍃🌹صبح تو لشکر بودیم که دیدم زد، خودش نیمکت رو از ضایعات میله هایی که جمع کرده بود، جوشکاری و رنگ کرده بود و صندلی حاضر بود برای انتقال و نصب در .... 🍃🌹از صادق خیلی تعجب کردم؛ گفتم صادق جان الان هوا گرمه و همه روزه ایم عصر تو خنکی هوا ببریم نصب کنیم. عصر زنگ زدم که بریم برای نصب و در جوابم گفت : بردم نصبش کردم ... 🍃🌹تو اون خودش برده بود جاشو کنده و سیمان کاری کرده بود 🍃🌹و حالا قسمت این شده که مزارش هم از نیمکتی که خودش با دست های ساخته استفاده میکنند. 👈اخه صادق مهمون نواز بود 💢رفتید وادی رحمت همینجوری تو اون نیمکت نشینید اونو صادق برا شما که مهمونش باشی درست کرده 😔 🌸شادی روحش صلوات🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
⁉️ 😧 💢همان هایی که تا و حامیانش به ایران🇮🇷 حمله ور شدند، آن ها هم بند پوتین محکم کردند و به سمت ها سرازیر شدند 💢همان هایی که را نفس کشیدن تا همه اکسیژن سالم را در امنیت نفس بکشند😌 💢همان هایی که گشنگی کشیدند و⚡️اما انگ شکم سیری را هم خریدند چون نمی خواستند بدهند تا لقمه ایی نان بگیرند! 💢همان هایی که هر وقت به پا شد، به خیابان ها آمدند، سنگ و آجر و تیر 💥و ...خوردند تا کشور به دست نا اهلان نیافتد🚫 و تازه نیش و کنایه را هم به جان خریدند ! 💢همان هایی که یک مشت بی شناسنامه و تندرو و هیچی ندان و... هستند که، را می روند کیلومتر ها آن طرف تر از وطن می دهند تا همه احساس کنند 💢همان هایی که در آتش دشمن سوختند🔥 تا همه از سوختن در آتش دشمن و رهایی یابند اما نیش و کنایه خودی ها بیشتر سوزاندشان 😔 💢همان هایی که، در و سرما❄️ چادر سرشان میکنند و انگ بودن را هم، به جان می خرند تا نلرزانند دلِ جوانِ💓 خیابان و کوچه و... را . 💢همان هایی که در فقط، نگاه👀 به سنگ فرش های خیابان نصیبشان می شود ♨️آری آنها موجودات هستند چون 👈 دارند و شعله ورند از عشقـ❤️ ♡سلام بر ها ♡سلام بر مخلص ها ♡سلام بر بی ادعاها 💢خوش به حالتان من اینجا؛به حالتان می خورم بدترین موجودات زمین😓 ... 💢شما هم میتوانید کامل کننده متن باشید📝بدترین موجودات بسیجی ها هستند، چون...⁉️⁉️⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢تصورش هم زنده به گورم میکند هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ . درست تا زیر لبت را محکم پوشانده .. 💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬 تیر خلاص یا در اردوگاه⁉️ 💥اما.. 💢صدای بلدوزر🚜، را در نفست به بازی میگیرد. ترس، ، دستهای ، زبان درازی های خواهر ☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل.. 💢آب یخ که شقیقه ات را به درد می آورد😣. آخ.. به دادم برس.. تنهایِ تنها. ، پذیرایی اش را آغاز میکند.. 💢خااااااک.. نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای در زیر آب.. صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند💔 💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد، چسبیده به ، آتش میگیرد. دستهای بسته ات را تکان میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های را طلب میکند. 💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌ ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی. اما انگار خاک است. هی سنگین و سنگین تر میشود😥. 💢دلت میخواهد.. ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را‌‌. مهمان نوازی میکنی. عمیق... .. 💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود. خدایا کی 😭 صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی دوست داری گریه کنی😭 و باشد تا بغلت کند💞 💢کاش را محکم نمی بست🚫 حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ جان دادن. و گرما و گرما.. 💢خدایا دلم میخواهد. مادر بمیرد... مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣7⃣0⃣1⃣ 🔻شاطری که اولین شهید مدافع حرم مشهد شد 🌷حسن سال 91  قبول شد. همان سال مغازه ی ساخته و افتتاح شد در نهایت احترام و ادب، به حرف دل پدرش گوش کرد، دانشگاه و درنانوایی مشغول شد... 🌷اون سال ماه مبارک تو مرداد ماه و اوج بود. اکثرا میگفتن نانوایی چون هوا گرم هست نمیشه روزه گرفت. 🌷اما ماه رمضان که شروع شد همه ی کارگرهای نانوایی حسن بودن و حسن که خودش شاطری میکرد هم روزه هاش رو کامل گرفت؛ میگفت: اینجوری خدا داره مارو امتحان میکنه و اجرش بیشتره. 🌷هر روز هر چه بیشتر به زمان اذان مغرب نزدیک میشد دهانش از زیاد، باز نمیشد حسن آقا برای رفع این عطش از فرمول مخصوص خودش استفاده می کرد و اون هم این بود که همراه برادر هاشون هر روز ظهر طالبی و بستنی میگرفتن و میدادن به مادرشون که ظهر درست کنه و بزاره تو یخچال تا واسه افطار طالبی بستنی خنک آماده بشه 🌷هر شب لحظه افطار از شدت ، خوراک حسن فقط یه کاسه طالبی بستنی سرد بود این کار ادامه داشت تا شب های آخر ماه مبارک که حسن آقا دید یه لکه هایی روی پوستش نمایان شد. 🌷بعد از دوا و درمان کاشف به عمل اومد که دلیلش همون طالبی بستنی های هرشب بوده😊 بهش گفتیم خب این چه کاریه که هر شب میکنی، معلومه ضرر داره! با خنده می گفت اشکال نداره ماه مبارکه😊 اینم خوراک خاص منه که پای تنورم... روحش شاد و یادش گرامی باد 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰وقتی وارد خانه شدیم مادرش به استقبالمان آمد. زنی آرام بود و آهسته و محکم سخن می گفت. دردهایش💔 را می شد در چشمانش مرور کرد. می گفت: سعید در شب دوم چشم به دنیا گشود و هجرتش🕊 نیز در شب تولد علی اکبر(ع) بود. 🔰دبستان و راهنمائی را در چاه ملک و دبیرستان را در خور گذراند بعد به خدمت رفت و در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد. تا قبل از استخدام در نیروی انتظامی کارها و حرفه های🛠 زیادی را تجربه کرد گاهی اوقات به چاه کنی و بنائی و و مدتی نیز در مخابرات و مدت دو سال هم در کارخانه ای در یزد مشغول به کار شد. 🔰تلاش فراوانی کرد تا در نیروی انتظامی شد او دوره ی آموزشی خود را در پادگان شهید بهشتی🌷 اصفهان گذراند و سپس در کرمان مشغول انجام وظیفه شد. وقتی به استخدام نیرو درآمد عقد کرد💍 🔰پسر آرامی بود خیلی و اجتماعی بود، دوستان زیادی داشت👥 با همه ی اقوام رفت و آمد می کرد. سعید دفتر خاطرات📖 داشت و تمام مدت زندگی خود را نوشته بود. 🔰چند روز قبل از شروع ماه مبارک رمضان سال 88📆 حدود ساعت 4 صبح به همراه تعدادی از همکاران از گشتی در محور کهنوج، قلعه گنج برگشتیم. وقتی برای استراحت وارد آسایشگاه شدم با صحنه جالبی روبرو گشتم. 🔰چون هنوز وقت نشده بود همه چراغ های آسایشگاه خاموش بود. انتهای آسایشگاه فردی را دیدم👤 که کنار کمد لباس نشسته بود و با نور کم سوی گوشی همراهش📱 در حال انجام کاری بود. 🔰نزدیکتر که شدم دیدم است که در حال خوردن سحری است. با لبخندی به او گفتم: بیکاری😏 توی این روزه میگیری؟ در جواب گفت: چند روز از روزه های پارسال رو نتونستم بگیرم و . از جوابش تعجب کردم😦 و با خود گفتم که چطور در این دوران که خیلی از مردم حتی بدهی خود به دیگران را فراموش کردنده اند او حرف از بدهی خود به خـ♥️ـدا میزند. 🔰حالا وقتی به آن روز و به آن حرف فکر می کنم💬 میفهمم که زمین داشتن چنین او را نداشت از این رو آسمانی شد🕊 و به خیل پیوست و هزار خاطره دیگر که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود❌ راوی: همکار شهید (شهید امنیت) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢تصورش هم زنده به گورم میکند هوایِ داغِ جنوب☀️، لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ . درست تا زیر لبت را محکم پوشانده .. 💢دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان زخمی و ترسیده ات😰. نمیدانی چه میشود💬 تیر خلاص یا در اردوگاه⁉️ 💥اما.. 💢صدای بلدوزر🚜، را در نفست به بازی میگیرد. ترس، ، دستهای ، زبان درازی های خواهر ☺️ کتانی های برادر👞، گل کوچک با توپ پلاستیکی⚽️ با بچه های محل.. 💢آب یخ که شقیقه ات را به درد می آورد😣. آخ.. به دادم برس.. تنهایِ تنها. ، پذیرایی اش را آغاز میکند.. 💢خااااااک.. نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای در زیر آب.. صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند💔 💢بدنت رویِ زمین داغ♨️، زیر خاکِ سرد، چسبیده به ، آتش میگیرد. دستهای بسته ات را تکان میدهی😔. دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های را طلب میکند. 💢هوا برای نفس کشیدن نیست❌ ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی. اما انگار خاک است. هی سنگین و سنگین تر میشود😥. 💢دلت میخواهد.. ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را‌‌. مهمان نوازی میکنی. عمیق... .. 💢فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود. خدایا کی 😭 صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات💔 را میشنوی دوست داری گریه کنی😭 و باشد تا بغلت کند💞 💢کاش را محکم نمی بست🚫 حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی. ✘نه نفس. ✘نه دستانی باز برایِ جان دادن. و گرما و گرما.. 💢خدایا دلم میخواهد. مادر بمیرد... مردنت تکرار شد تا بمیری⁉️😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh