eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣4⃣2⃣ 🌷 🔹یـه روز یـه ایرانیــه توی عملیـات سوسنـگرد تنها مونـده بــود با لشکـری از تکـاوران و تانـک‌های ! در میـان نبــرد پاهاش مجـروح شــد ! 🔸با پـای مجـروح خـودش شروع بـه راز و نيـاز کرد : 🌷 «اي پـای عزيــزم، ای آنـكه همـه عُمـر وزن مـرا متحمل كـرده‌ای، و مـرا از كـوه‌ها و بيابـان‌ها و راه‌های دور گذرانـده‌ای، ای پـای چابــک و توانــا، كه در همه مسابقـات مرا كــرده‌ای، اكنـون كه ساعت آخــر حيات مـن است از تو می‌خواهم كه با جراحت و درد كنی، مثـل هميشـه چابــک و توانـا باشـی، و مرا در صحنــه نبــرد و خـوار نكنـی» 🌷 و به خـون خــود نهيب زد : «آرام باش، اين چنيــن به خـارج جـاری مشـو، من اكنون با تــو كـار دارم و می‌خواهـم كه به وظيـفه‌ات درست عمل كنـی !» 🔹به نبــرد ادامـه داد و خلق کـرد که زبانــزد خـاص و عـام شـد ! تک و تنــها یـک لشکر از تانک‌هــا، زره‌پــوش‌ها و تکاوران بعثــی را مجبـور به عقب نشینـی کرد ! 🌺اون شخص کسی نبــود جــز " 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💫 😭😭 🔰روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده‌ی ... جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می‌آورند 🔰یکی از مسئولین (ستوان عطوان) دستور می‌دهد دختر را به داخل بیاورند! 🔰 را بیرون سنگر نگه می‌دارند؛ لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود...😔😔 🔰دقایقی بعد ⏱بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان و و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند... 🔰تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با ستوان عطوان مواجه می شوند 🔰دختر جوان حاضر نشده را به بهای آزادی بفروشد📛 و با سرنیزه، ستوان را به هلاکت رسانده 👊و حتی اجازه نداده از سرش برداشته شود👌... 🔰خبر به گوش فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یک گالن روی دختر جوان خالی می کنند😵... 🔰در چشم بهم زدنی آتش 🔥تمام بانو را فرا می‌گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می‌دود... و لحظاتی بعد جز دودی🌫 که از بلند می‌شود چیزی باقی نمی ماند!!...😔😔 🔰فریادهای دلخراش برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبک به جگر گوشه اش می رسانند...😔😔 😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣8⃣ 💠إسمــال یـا إزمــال !!! 🔸 می گفت خدا ما را در جنگ و در تنها نگذاشت و با امدادهای یاری مان کرد. 🔹شاهد مدّعایش هم یک خاطره ی جالب و بود: عراقی ها فحاشی و کتک کاری برایشان کاری همیشگی بود. مثل آب خوردن. ما ایرانی ها هم یک خصوصیتی داریم که برخی اسم ها را مختصر می کنیم. مثلا به اسماعیل می گوییم إسمال، ابراهیم را می گوییم إبرام، به فاطمه می گوییم فاطی... 🔸هر وقت یک یا یک مسئول می خواست به اردوگاه بیاید، یکی از ما اسرا را - که جزء بودیم ـ برای آن مقام مسئول می کردند.خیلی راحت. 🔹قرار بود فردا هم یکی قربانی شود. ما هم چاره ای جز توسل به نداشتیم. زیارت عاشورا هم خواندیم _ من به شما توصیه می کنم حتی در روز عروسی تان هم را ترک نکنید. 🔸عراقی ها مرا مأمور کردند. گفتند به اسرا بگو سرشان را پایین بیندازند و اسم هرکسی خوانده شد با دویدن بیاید جلو و با احترام بگوید نعم سیّدی! 🔹یکی از بچه ها انتهای صف سرش را پایین نگرفته بود برای همین عراقی با فریاد زد : إزمال! چرا سرت را پایین نمی گیری؟ ناگهان یکی دیگر از بچه ها به نام چاووشی که اهل اصفهان و از بچه های ارتش بود، یک دفعه با دو آمد جلو و رو به عراقی داد زد : نعم سیدی! 🔸عراقی اول ترسید فکر کرد ایرانی آمده ! کمی فرار کرد به عقب. اما با تعجب دید مقابلش ایستاده و حرکتی نمی کند. با چشمانی گرد شده ازش پرسید : آٔنت إزمال؟!! (در زبان عربی، الاغ میشود إزمال!) 🔹دوست ما هم فریاد زد : نعم سیدی! عراقی دوباره پرسید : أنت آدم؟ باز هم جواب داد نعم سیدی! من چون بودم و هر دو زبان فارسی و عربی را بلد بودم فهمیدم ماجرا از چه قراراست، ام گرفت و همه زورم را برای بستن لب هایم جمع کردم اما نشد! 🔸عراقی با کابل بر سرم زد و پرسید : شینهو؟ ماجرا چیه؟ برگشتم سمت دوستم و پرسیدم : اسم تو چیست؟ گفت اسماعیل چاوشی! گفتم: خب مگر این چی صدا زد که دویدی ؟ گفت : مگر نگفت إسمال؟ خب منهم اسمم إسمال است دیگر...😂😂 🔹همه اسراء خنده شان گرفته بود . آنها که نمی توانستند همه اسراء را باهم بزنند . ماجرا را وقتی برای آن تعریف کردم او هم کلی خندید.😂😂 🔸همین... و به این طریق آن روز جان بچه ها حفظ شد و کسی قربانی نشد. خداوند از جایی به ما کمک می کرد که فکرش را هم نمی کردیم. ✍ محمد فریسات 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
شهید رجایی🌷 به همسر شهیدمحمدجواد تندگویان گفت: عراق حاضر شده ۸ خلبان #بعثی را آزاد کنیم تا آن‌ها تندگویان را آزاد کنند. همسر تندگویان گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، #محمدجواد قبول نمیکند❌ که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب💣 بر سر مردم بی‌گناه بریزند. #سردار_شهید_محمدجواد_تندگویان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
احمد سن و سالی نداشت. مجله ای چاپ شده بود با عکسهای #مبتذل. #پول_توجيبى هايش را جمع مى كرد و می رفت سراغ کیوسکهای روزنامه فروشی📚 هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. همه مجله ها را توی باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را #آتش مى زد.🔥 مادر می گفت چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند. ⭕️ بزرگ که شد وارد ارتش شاهنشاهی شد و شد خلبان. خلبانی که آرام و قرار نداشتن و #نماز و قرائت #قرآنش به راه بود. برای همین معلمی شد برای خلبانانی همچون #شهیدشیرودی. یاد گرفته بود که یاری کردن دین خدا، شاخ و دم ندارد. یاری دین خدا یعنی هر کاری که از دستت بر میآید انجام بدهی. یک روز با آتش زدن مجله های مبتذلی که با پول تو جیبی هایش می خرید و روز دیگر با به آتش کشیدن #تانکهای #بعثی هایی که می خواستند اسلام را در ایران نابود کنند. خدا هم او را در آغوشش کشید. 📃فــرازی از #وصیتنامه 💢بی تفـاوتی را از خـود دور ڪنید، در مقـابـل حـرف های منحــرف بی تفـاوت نباشید. 💢مـردم ڪوفه نشـوید و امـام را تنهـا نگذارید. 👈فـرامـوش نڪنید ڪه شهیـدان نظاره گـر ڪارهـای شمـایند. 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷 #شهید_احمد_کشوری 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸احمد هم همچون سایر #جوانان، سرگرم تحصیل📚 شد. با پیدایش جرقه‌های💥 انقلاب اسلامی‌ دوشادوش ملت به مبارزه علیه #رژیم ستم شاهی پرداخت. 🔹در بیست و سومین بهار🌸 زندگی خود، در اوایل #سال۵۹ به کردستان رفت تا با رزمی‌ بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را #منکوب نماید👊 🔸او دوران جوانی خود را با لذت حضور در #جبهه‌های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه‌های جنوب در صف مقدم👤 مبارزه با متجاوزان #بعثی در سِـمت‌هایی چون: ⇇دو سال فرماندهی جبهه فیاضیه #آبادان ⇇شش سال فرماندهی لشکر ۸ نجف ⇇یکسال #فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین(ع) ⇇هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان ⇇و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی #سپاه را به عهده داشت. #شهید_احمد_کاظمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚜اولین سال جنگ پاسگاه مرزی ارتفاعات گیلانغرب دست نیروهای #بعثی بود بچه ها با نگاهی حسرت آلود😢 به مناطق اشغالی نگاه می کردند ⚜یکی از آنها رو به #ابراهیم_هادی گفت چطور این وسیله ها باید به راحتی آنجا تردد کنند⁉️ و ما یعنی می‌شود یک روزی برسد که #مردم ما هم از روی این جاده‌ها به خانه ها و شهرهای خودشان بروند؟ ⚜ابراهیم جواب داد: این حرفها چیه که میزنی یه روزی میرسه که مردم از همین جاده‌ها دسته‌دسته👥 میرم #کربلا ♨️آن مرجایی نبود جز #مرز_خسروی #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
(عج) 🔸شهید مهدی باکری در مرحله مقدمات ، رزمندگان را برای نبردی مردانه👌 و عارفانه دعوت کرد. این شهید در شب عملیات گرفت و همه گردان‌ها را یک یک از زیر قرآن📖 عبور داده و توصیه فرمود: 🔹«برادران! خدا را از یاد نبرید نام (عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا♥️ باشد. از پشت بی‌سیم📞 نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق نمود». 🔸در اولین عملیات بدر موفق به شکستن خط دشمن شد، در مرحله دوم عملیات هم خسارات و شکست⚡️ سنگینی به دشمن وارد کردند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣1⃣ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. 💢 هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. 💢زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. 💢از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. 💢دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. 💢زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. 💢همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. 💢 نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. 💢دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. 💢همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ 💢 یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣3⃣ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. 💢صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. 💢 مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. 💢 از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» 💢پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» 💢همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. 💢همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» 💢 احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. 💢 عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. 💢 چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃در اولین روزهای مهر، خداوند مهر را به دل خانواده اش انداخت و پدر در صفحه اول قرآن نوشت محمدعلی در روز دوم مهرماه به دنیا آمد. 🍃در کانون گرم خانواده و با مهر بزرگ شد. مدتی به تحصیل علم پرداخت اما برای کمک به پدر تحصیل را رها و خدمت به خانواده را سرمشق زندگی اش کرد. به سنت عمل و ازدواج کرد و خداوند فرزندی به او عطا کرد. 🍃پس از آن به خدمت سربازی رفت. چندماه بعد با حمله رژیم به مرزهای جنوبی رفت و پس از رشادت های فراوان در برگ ریزان آبان ماه شهد شیرین نصیبش شد و تقدیر با قلم سرنوشت در دفتر روزگار نوشت محمدعلی در دومین ماه پاییز عاقبت بخیر شد. 🍃سه ماه پس از شهادتش دخترش به دنیا آمد و حسرت دیدار و محبتش نه تتها بر دل دختر بلکه بر دل روزگار ماند. ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲ مهر ۱۳۳۹ 📆تاریخ شهادت : ۳ آبان ۱۳۵۹ 📅تاریخ انتشار : ۴ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : آبادان 🥀مزار شهید : دزفول 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بی اختیار محو صورتش شده، و پلڪی هم نمیزدم ڪه او هم سرش را چرخاند.و نگاهم ڪرد و چه نگاه سنگینی ڪه این بار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرف‌ها را میزند، و چرا پس از چند روز، دوباره با چشمانم آشتی ڪرده است؟ اما نگاهش ڪه مثل همیشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم ڪرد ڪه برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بودن، تھمت ڪمی نبود ڪه به این سادگی ها به ڪسی بچسبد،یعنی میخواست با این دروغ،آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی ڪه من میشناختم، اهل تھمت نبود ڪه صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون ڪشید _من بی غیرت نیستم ڪه با قاتل برادرم معامله ڪنم! خاطره پدر و مادر جوانم، ڪه به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تڪان داد، آن هم قلبی ڪه هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال میڪرد، چطور فهمیده و حیدر مثل این ڪه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش های عباس را با بی‌تمرڪزی میداد. یڪ چشمش به عمو بود،ڪه خاطره شهادت پدرم بی تابش ڪرده بود، یک چشمش به عباس،ڪه مدام سوال پیچش میڪرد و احساس میڪردم، قلب نگاهش پیش من است ڪه دیگر در برابر بارش شدید احساسش ڪم آوردم. به بھانه جمع ڪردن سفره بلند شدم و با دست هایی ڪه هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست، هرچه زودتر از معرڪه نگاه حیدر ڪنار بڪشم و نمیدانم چه شد، ڪه درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یڪ لحظه سڪوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده، و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میڪردم خنڪای شربت مقاومت حیدر را شڪسته ڪه با دستش موهایش را خشڪ ڪرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت، سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجالت گل انداخته بود ڪه حرارت صورتم را به خوبی حس میڪردم. زیر لب عذرخواهی ڪردم، اما انگار شیرینی شربتی ڪه به سرش ریخته بودم، بی‌نھایت به ڪامش چسبیده بود ڪه چشمانش این همه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز، فراموشش شده و با تھمتی ڪه به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین و چروڪ صورت عمو هم، از خنده پُر شده بود ڪه با دست اشاره ڪرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم ڪنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن عمو به دخترانش زینب و زهرا، اشاره ڪرد تا سفره را جمع ڪنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بھانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده، و همچنان نه با لب هایش ڪه با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چه خبر است، در سڪوتی ساختگی سرم را پایین انداخته... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃در اولین روزهای مهر، خداوند مهر را به دل خانواده اش انداخت و پدر در صفحه اول قرآن نوشت محمدعلی در روز دوم مهرماه به دنیا آمد. 🍃در کانون گرم خانواده و با مهر بزرگ شد. مدتی به تحصیل علم پرداخت اما برای کمک به پدر تحصیل را رها و خدمت به خانواده را سرمشق زندگی اش کرد. به سنت عمل و ازدواج کرد و خداوند فرزندی به او عطا کرد. 🍃پس از آن به خدمت سربازی رفت. چندماه بعد با حمله رژیم به مرزهای جنوبی رفت و پس از رشادت های فراوان در برگ ریزان آبان ماه شهد شیرین نصیبش شد و تقدیر با قلم سرنوشت در دفتر روزگار نوشت محمدعلی در دومین ماه پاییز عاقبت بخیر شد. 🍃سه ماه پس از شهادتش دخترش به دنیا آمد و حسرت دیدار و محبتش نه تتها بر دل دختر بلکه بر دل روزگار ماند. ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۲ مهر ۱۳۳۹ 📆تاریخ شهادت : ۳ آبان ۱۳۵۹ 🕊محل شهادت : آبادان 🥀مزار شهید : دزفول 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh