eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 📚 ❂○° °○❂ 5⃣ دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے... _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری... نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگُر میگیرم❣ _ ریحانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره... پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند.... بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم. گرماو تشنگـےازیادم میرود. آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن... ...زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد... فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے... چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد...حتـے لبخندت دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم... اگراینجا هستم همه ازلطف خداست... الهـے شڪرت.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته... _ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی! _ هوی و....!.لاالله الا الله....اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما... _ منم میخوام ...اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن... قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد... سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے ↩️ ... ✍🏻 : محیا سادات هاشمی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣ ✨ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ ﻧﻪ.دﺳﺘﺘﺎن درد ﻧﮑﻨﺪ.ﻓﻘﻂ زود از اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﺮوﯾﺪ. {ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﺗﺴﺖ ﺑﻪ آن دو ﺑﺎر دﯾﺪن او ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ.دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺪاﻧﺪ او ﮐﻪ آﻧﺮوز ﻣﺜﻞ ﭘﺮ ﮐﺎه ﺑﻠﻨﺪش ﮐﺮد و ﻧﺠﺎﺗﺶ داد و ﻫﺮ دو ﺑﺎر آن ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻠﮏ ﺑﺎرش ﮐﺮد،ﮐﯿﺴﺖ.ﺣﺘﯽ اﺳﻤﺶ را ﻫﻢ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ.ﭼﺮا ﻓﮑﺮش را ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮده ﺑﻮد؟ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ از روي ﮐﻨﺠﮑﺎوي.ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ اﺣﺴﺎﺳﺶ ﭼﯿﺴﺖ.ﺧﻮدش را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪش.ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻓﺮاﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﺪ،وﻟﯽ او وﻗﺖ و ﺑﯽ وﻗﺖ ﻣﯽ آﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش.} ✨اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ داﺋﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ اداي ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺸﻪ ﻫﺎ را درﺑﯿﺎورم و اﺷﺘﻬﺎﯾﻢ را از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﻢ. ﻧﻪ، وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اوﻟﯿﻦ ﻣﺮدي ﺑﻮد ﮐﻪ وارد زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪ؛اوﻟﯿﻦ و آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺮد.ﻫﯿﭻ وﻗﺖ دل ﻣﺸﻐﻮل ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم.وﻟﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﯽ اﺳﺖ و ﮐﺠﺎ اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از اﻧﻘﻼب ﺳﺮﻣﺎن ﮔﺮم ﺷﺪ ﺑﻪ درس وﻣﺪرﺳﻪ.ﻣﺴﺌﻮل ﺷﻮراي ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺪم.اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﺑﯿﺸﺘﺮ از درس ﺧﻮاﻧﺪن دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ. ✨ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﮐﻼس ﺧﯿﺎﻃﯽ و زﺑﺎن اﺳﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ.دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﯽ آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ. آن روز ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﮐﻼس ﺧﯿﺎﻃﯽ.در را ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ زﻧﮓ زد.ﺑﺎ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ی روبه رویی،ﮐﺎر داﺷﺘﻨﺪ.ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.رﻓﺘﻢ ﺻﺪاﺷﺎن ﮐﻨﻢ .ﻻي در ﺑﺎز ﺑﻮد.رﻓﺘﻢ ﺗﻮي ﺣﯿﺎط.دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﺪ.اﺻﻼ ﯾﺎدم رﻓﺖ ﭼﺮا آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ.ﻣﻦ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم و او ﺑﻪ ﻣﻦ،ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ او ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ رﻓﺖ ﺗﻮي اﺗﺎق. ✨ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون. ﮔﻔﺖ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺟﺎن ﮐﺎري داﺷﺘﯽ؟" ﺗﺎزه یادم اﻓﺘﺎدم ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ اﺳﺖ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ ﻣﯽ رود ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺴﺮ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻮد. لطیفه خانم از ﻣﻦ ﭘﺮﺳ ﯿﺪ:" ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روي؟" ﮔﻔﺘﻢ:"ﮐﻼس." ﮔﻔﺖ:"واﯾﺴﺘﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪت. ...✒️ 📝به قلم⬅️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 5⃣ 🔻شب های دوکوهه ✨اردوگاه نیروهای خودی آکنده از شور و نشاطی وصف ناپذیر بود. هر یک از نیروها، خود را در آستانه امتحانی عظیم می دید. راهپیمایی طولانی در مسافت های 40 تا 45 کیلومتری همراه با همه ی تجهیزات نظامی و حمل مهمات، در کنار این تمرینات سخت جسمانی، روح نیروها نیز در کوره ی تقوا آب دیده می شد. دعاهای کمیل و توسل و سینه زدن های عاشورایی دو کوهه، تنها نیروی محرکه و دلخوشی رزمندگان اسلام پس از خستگی و کوفتگی های بدن و پاهایشان بود. کمتر کسی پیدا می شد که از جراحت پاهایش ناراحت باشد. ✨همیشه بعد از پیاده روی طولانی و هنگام مراجعت به دو کوهه ، تازه یک عشق بازی عاشقانه آغاز می شد. بعضی ها به عشق گمنانی، آرام آرام در حالی که پتو به سر گرفته بودند، قدم به صبحگاه دو کوهه گذاشته و در دریای بیکران اخلاص و گمنامی، غسل طهارت و پاکی می کردند. آنان زنگار جان شسته و خلوتی عارفانه را با معبود آغاز می کردند. بسیجیان مظلوم امام، از گناهان گذشته نادم و پشیمان بوده، استغفار می کردند و در طلب وصال محبوب می سوختند. همه دنیایشان شده بود گمنامی! ✨آرزوهایشان بر خلاف مردم شهر، رنگی دیگر گرفته بود. آنان مجنون وار در جست جوی محبوب، خود را آواره ی صحرا عشق و بلا کرده بودند و از این آوارگی لذت می بردند. در زندگی شان دنیا و آرزو های کوچکش جایگاهی نداشت. همه ی آرزویشان وصال محبوب بود، آن هم با چهره ای که از خون سرشان خضاب شده بود. ✨منطق عجیبی بر زندگی شان حاکم بود. در آن منطق، هر که عاشق حسین علیه السلام بود آرزوی شهادتی حسین گونه می کرد. در آن گونه که در هنگام شهادت سری در بدن نداشته باشد. هر که در دام عشق مادر سادات می سوخت، طلب درک شکستن پهلو می کرد! هر که عاشق سقای تشنه کامان، حضرت عباس بود، تمنای بی دستی و ... عجب روزگاری بود. هیچ کس با عقل دنیایی خود نمی تواند آن روزها و شب ها را تصور کند. آن ایام گفتنی و شنیدنی نیست. چشیدنی و دیدنی بود. ✨مدینه ی فاضله ای که عرفا از آن یاد می کردند و می گفتند در دنیای مادی به وجود نخواهد آمد، ما به چشم خود دیدیم. نیمه شب که بیدار می شدی فکر می کردی که بچه ها نماز جماعت می خوانند! اما هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود. همه بیدار بودند. چشم ها از خوف خدا بارانی و... انسان تعجب می کرد که این بسیجی ها کی استراحت می کنند؟ روحیه شهادت طلبی، اراده ی پولادین و اطاعت پذیری محض از شاخصه های ممتاز رزمندگان سلحشور اسلام در آستانه ی نبرد والفجر بود. عملیاتی که بعدها به والفجر مقدماتی تغییر نام یافت. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣ آخرین میوه 🍎رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: _تموم شد! در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت: _دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه😊 چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم، مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم😒 باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم، چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ...😣💓 روسری مو که بستم صدای زنگ🔔 بلند شد، باز این استرس، باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد، از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم 💓آروم و قرار نداشت .. چـــ💎ـــادرمو سر کردم، مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی، نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیچکس،حتی خودِ 🌷عباس!🌷 صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست: _سلام دخترم😊 سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد، صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود، با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس"🙊 .... 📝نویسنده: بانو گل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ⚠️ 😔 5⃣ ⚠️هیچ کس به من نگفت: که گناه، خانه قلب را تیره می‌سازد و شما که نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی‌مانی. آن وقت خانه دل ما، سوت و کور می‌شود مثل خرابه ها، مگر اینکه با توبه، آن تیره‌گیها را از بین ببریم و دوباره مهیای پذیرایی از شما شویم. 💖قلب من در نوجوانی، آماده کاشتن بذر عشق بود، اما هر چه انتظار کشیدم کسی نگفت که باید عاشق برترین شد تا قلب آباد شود،💖 😔به من نگفتند که مواظب باش قلبت را به هر کس و ناکسی نسپاری که صاحب اصلی آن، کسی است که وقتی قلبت پاک شود می‌آید. و به ما نگفتند که جای شما در قلب ماست نه در جزیره خضرا و مثلث برمودا. به ما نگفتند که مواظب باشیم تا شما را از مهمانی قلبمان بیرون نکنیم. 👌وقتی از آیت الله بهجت پرسیدند: که شما کجایی؟ ایشان جواب داد که: «آقا در قلب شماست مواظب باشید بیرونش نکنید».💗 💞کاش، قلبم را در نوجوانی به تو می‌سپردم و هردم یادت را از قلبم به زبان جاری می‌ساختم. 🔹آن دل که به یاد تو نباشد دل نیست 🔹قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی ================== 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📡 ✅🌺👆🔸 استاد پناهیان: 🔸 استانداردهای مطلوب خانواده خیلی بالاست ماها نداریم!!! 🔹ماها خانواده های خوب خیلی کم داریم! بچه مذهبی هامون هم زیاد خوب خانواده داری نمیکنن، معمولا اینطوریه!!!. 🔴❌ اگه خانواده داری در حد اعلا باشه خانم ها خودشون مبلغ معنویت و مرام اسلامی خواهند بود. مثلا خیلی از آقایون خبر ندارن که آقا "کوتاه اومدن در مقابل رفتار مثلا احیانا غلط خانومشون" این چقدر ارزش داره پیش خدا . 👆👆👆👆🌺حواستون هست؟! 🔴همه ی آقایون یدفعه ای تصمیم میگیرن و می خوان مربی اخلاق بشن و رییس پادگان ! میخوان خانمشون رو اصلاح کنن! ‼️بنده ی خدا، تو اگه قبل اینکه بخوای خانومت رو درست کنی، بیای و "قشنگ تحملش کنی" میدونی چقدر اوج میگیری ؟! سه بار بخونید اینو👆 کم نبودن اولیایی که اینگونه بودن ... اصلا حواسش نیست آقاهه!!!!😐 🔹خانم ها هم حواسشون نیست اگه یه مرد نابه کاری داشته باشن....کاری کنن که اونوبه خط بیارن....به راه بیارن ...به جایی اینکه بشیننو دعوا کنن اول قشنگ تحملش کنن! اصلا خانم ها خیلی وقتا احساس مسولیت نمیکنن. ❌🔴❌ خانم میاد از شوهر گله میکنه پیش ما ... ما میگیم خب حالا که چی مثلا ؟؟ میگه شوهرمو درسش کن 😐 خانم تو مگه از قدرت های خودت خبر نداری؟؟؟؟😕 تو روایات هست که میگه قلاده ی مرد به دست زنه👌 و شما اگه یه خانمی انتخاب کنی..... انگاری قلاده ی خودتو دادی به دست اون زن!!! ‼️👆😒 زن خیلی میتونه موثر باشه از نظر روحی بر مرد . خانومه رفته تو فکر میگه چطوری آخه درستش کنم 🤔 خانم ، خب بله که باید شما درستش کنی . روشش رو هم خودت بلدی برو خودت میدونی چه کار کنی شما اگه اون زبون چربت رو به کار ببری که هر کسی رو میتونه از راه به در کنه باهاش 😉👇 👏 اینم میتونی با همون زبون چرب به راه بیاری . 🔴ولی نه مردهای ما درباره مسولیتهای ویژه ای که در ارتباط با امر خانواده شون هست توجه دارن که آقا این عجب فرصت عالی هست واسه رشد... و نه خانوم ها خیلی توجه دارن به مسئله خانواده🔴❌ بعد از این مقدمه باید بگیم که با اینکه در جامعه به خانواده اهمیت داده میشه ... اما اون شاخص هایی که اسلام براش در نظرگرفته بین آدم خوبای ما هم نیست معمولا اینطوریه .. شاید ما ندیدیم! .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 5⃣ یکے از همرزمانش میگفت:در لحظه ی شهـ🌹ـادت ترکشے به پهلویش 😭اصابــت کرد. وقتے به زمین افتاد ازما خواست اورا بلند کنیــم. وقتے روے پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستـش را به سینه نهاد وآخرین کلام را بر زبان جارے کرد : (السلام علیک یاابا عبدالله)💚 بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بے کفن خود رفت. براے همین دستش هنوز به شانه ے ادب بر سینہ اش قرار دارد! براے من عجیب بود. چرا طلّاب علوم دینے وشاگـردان استاد، که معمولا انسان هاے صبور هستند در فراق این دوست ،طاقت از کف داده اند!؟ پیکر شهـید را داخل قبر گذاشتند ولحد راچیدند. شخصے کہ آخریـن لحد را گذاشت، وبیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم:چیزے شده؟! گفت:وقتے آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوے عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید باهمہ ی عطــ🌸ـرهاے دنیایے فرق داشـت! ✨✨✨ امروز مراسم ختم این شهـید است . رفقا گفته اند :خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان براے استاد بسیار سخت بود. من در اطراف درب مسجــ🕌ـد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقے بعد این مرد خدا از پیچ کوچہ عبور کرد وبه همراه چندتن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. این پیر اهل دل در جلوے درب مسجد سرشان را بالا آوردند ونگاهے به اطرافیان کردند. بعد باحالتے نالان و افسرده😔 گفتند: آه آه، آقاجان ... دوباره، آهے از سر حسرت کشیدند و فرمودند:(بروید در این تہران بگردیدو ببینید کسے مانند این احمد آقا پیدا مے کنید؟!) ✨✨✨ ...شب موقع نماز فرا رسید. درشبہاے دوشنبه وغروب جمعہ ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلے برایشان مےگذاشتند واین مرد وارسته مشغول صحبت می شد. آن شب بین دونماز سخنرانے نداشتند،اما ازجا بلند شدندو روے صندلے قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شہــ🌹ـید مربو‌ط می شد. در اواخر سخنان خود دوباره آهے از سرحسرت در فراق این شہـ🌹ـید کشـیدند. بعد در عظمت این شہــ🌹ـید فرمودند:(این شہید را دیشب در عالــم رویا دیدم. از احمد پرسیـدم چہ خبر؟ به من فــرمود: تمام مطـالـبے که (از برزخ و...) مے گویند حق است. ازشب اول قبر وسوال و...اما من را بےحســاب وکتـاب بردند. بعد مکثے کردند و فرمودند... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
استاد جعفری جلسه 5.mp3
4.9M
🎤 #استاد_جعفري 🎧 #صوت_مهدوی ♨️كدامين آيه را دروغ مي پنداريد⁉️ #قسمت_پنجم 5 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 5⃣ 🍂ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس‌ها روابطم با آنها صمیمی تر💞 شد. گاهی بعد از دانشگاه با هم در خیابان ها پرسه می زدیم، و شیطنت می کردیم و وقت می گذراندیم. چند باری هم به دعوت خانواده ام، به خانه ما آمده بودند. 🌿تنها چیزی که اذیتم میکرد اخلاق تند😠 و انتقاد ناپذیری آرمین بود. هر کس در هر زمینه‌ای با او مخالفت می‌کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاو همیشه سعی می‌کردیم جایی که احتمال بروز مشکل می دهیم، بحث را عوض کنیم. 🍂پدر و مادرم از بابت آشنایم با آرمین که فرزند یک پزشک تحصیلکرده به شمار می‌آمد خوشحال بودند؛ اما همین جایگاه اجتماعی او باعث غرور می شد. احساس می‌کردم به عنوان یک دوست باید آرمین را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم. اما به خاطر از هم پاشیدن این رابطه سکوت می‌کردم. 🌿 همکلاسی ما بود پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند بود. آرمین همیشه با پوزخند😏 درباره اش حرف می زد؛ با اینکه هیچ شناختی از محمد نداشتم اما شنیدن حرف‌های آرمین حس خوشایندی به من نمیداد. 🍂محمد تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت می‌کرد آهنگ جملاتش به دلم می نشست💗 دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم، اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از این آشنایی می‌شد. 🌿یک روز در کلاس زبان سر ترجمه یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره این موضوع درباره موضوع مشخصی یک ربع صحبت می کرد ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ 📖پرسیدم چی؟؟؟؟ قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم همان همسر مورد نظر من هستی❤️ فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد😥 انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. 📖ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای، اما من ... پریدم وسط حرفش، از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید❌ باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. 📖دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر💗 از همیشه میزد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. اگر رویت نمیشود، کاری که میگویم بکن؛ را ببیند و رو کن به من. 📖خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم، انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم😌 و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت، گفت: خب است. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #کتاب_صوتی ذوالفقار خاطرات #حاج_قاسم_سلیمانی 👌 این مجموعه ساده و کوتاه روایتی ست از مردی که ذوالفقار علی بود در نیام عشق و غیرت اینبار از #حاج_قاسم بشنویم 5⃣ #قسمت_پنجم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 5⃣ 🔮یادم هست در یکی از سفر هایی که به روستا ها می رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه ای به من داد - هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوش حال شدم😍 و همان جا باز کردم دیدم است، یک روسری قرمز با گل های درشت، من جا خوردم. اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. 🔮من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که ندارد می آوري مؤسسه اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد - خودم متوجه می شدم - مرابه بچه ها نزدیک کند💕 می گفت:« ایشان . این طور که شما فکر می کنید نیست. به خاطر شما می آیند مؤسسه و می خواهند از شما یاد بگیرند. ان شاءالله خودمان بهش یاد می دهیم. 🔮نگفت این حجابش درست نیست. مثل ما نیست، فامیل هایش آن چنائی اند. این ها خیلی روی من گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد👌 نُه ماه... نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج💍 کردیم. البته ازدواج ما به سختی بر خورد. «تو دیوانه شده ای، این مرد بیست سال از تو بزرگ تر است، است، همه اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ ما نیست❌ حتی شناسنامه ندارد.» 🔮سرش را گرفت بین پاهایش و چشم هایش را بست😔 چرا ناگهان همه این قدر شبیه هم شده بودند؟ انگار این حرفها متن یک نمایش نامه بود که همه حفظ بودند جز ؛ مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. كاش او در یک "خانواده معمولی" به دنیا آمده بود. كاش او از خودش ماشين نداشت، کاش پدر او به جای تجارت بین و ژاپن معلمی می کرد، کارگری می کرد، آن وقت همه چیز طور دیگری می شد... 🔮می دانست، می دانست وضع هم بهتر از او نیست. بچه هایی که با مصطفی هستند او را دوست ندارند، قبولش نمی کنند... آه خدایا سخت ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اين جا بود . اگر او بود غمی نداشت. مادر بزرگ به حرفش گوش می داد. دردش💔 را می فهمید. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 5⃣ 💟طی یه سالی که از گذشت. روزای شیرین و خوشی رو کنار هم💞 سپری کردیم. طاقت دوری همو نداشتیم، میتونم بگم بهترین روزای زندگیمو اون ایام تجربه کردم وقتی تصمیم گرفتیم شروع کنیم. با آقا مهدی نشستیم واسه تصمیم گیری. نشست روبروم و یه لبخند دلنشین زد خنده م گرفته بود😅 💟پرسیدم: چیزی شده...؟! گفت: موافقی زندگیمونو کنیم…؟ پرسیدم: چطور⁉️گفت: مثلا جای مراسم عروسی و بریز و بپاش یه سفر بریم پابوس آقا (ع) اونقده ذوق کردم که از جا پریدم😃 خیلی خوشحال شده بودم. مدتی که با هم بودیم. معنویت زیبایی رو کنارش تجربه کردم 💟آرزوم این شده بود که شروع زندگیمونم یه سفر باشه. بهم گفت: همش نگرون این بودم که نکنه تو دلت آرزوی یه مجلل و زرق و برق دارو داشته باشی، از اولش از خدا خواستم دلامون اونقد به هم نزدیک بشه💞 که عقایدمون هم شبیه هم باشه خدارو شکر که تو اونقدر خوب و 💟سفر خیلی بیاد موندنی و زیبا بود. استاد خاطره سازی بود. اونم از نوع شیرین و فراموش نشدنی😍 زندگیمون با توسل به امام رضا (ع) شروع شد. خیلی خوشحال بودم که روزای دوریمون تموم شده و دیگه وارد روزای با هم بودنمون میشیم. ذوق زیادی داشتم میدونستم که زندگی باهاش زندگیِ شیرینی میشه👌 💟تموم فامیل به خاطر داشتن آقا مهدی بهم تبریک میگفتن و همیشه از تعریف میکردن منم خدارو شکر میکردم🤲 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 5⃣ 🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت. وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده می‌کردیم با تمام جزئیات. یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم می‌دیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همه‌چیز را دقیق نوشته بودند. ✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد. اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم! همینطور که به صفحه اول نگاه می‌کردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!! 💠 صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟ گفت: بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید: سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد. رفتم صفحه بعد ... 🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود، نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ... تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است! ❗️گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم؟ جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی، این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است. "یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون" ♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...! رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم. 🔆 غیبت نکرده بودم، هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! 🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم. گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و... ⚜اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم. یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود... 🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!! سری به نشانه ناامیدی و این که نمی‌توانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق می‌زدم و اعمال خوبی را می‌دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو می‌شد... 🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣ . 🔴 از یک ‌هفته که خواستیم برگردیم آقایوسف می‌گفت «بمونید. آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.» اما من باید برمی گشتم. داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃 🔶این یک هفته که بودم، بیش تر  از شغل و ارتشی بدم آمد. «این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات نداری.» از شانس ما به حسن مأموریت بود.🍃 🔵سه ماه بعد یک ‌روز که از برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان. خاله ریز ریز خندید😃 و همانطور که با حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم گفت «اومدم تو» تعجب کردم. این خاله ام نداشت.🍃 🔶گفتم «شما که نداری خاله.» گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. نیست❓ رفته بودی ، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️ گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن جماعت نمی شم.»🍃 🔴خاله جواب داد: «یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. و سر به راه. از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.» هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» نکرد.🍃 🔷 کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، کن‌. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃 🔶 دیدم خاله دارد ناراحت می شود گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.» خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.» فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃 🔵 بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود . خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃 . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 5⃣ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. 💢موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. 💢تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» 💢از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» 💢پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. 💢سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! 💢میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. 💢من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» 💢سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» 💢سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» 💢با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📚 ⛅️ 5⃣ 💢باید برایشان، باید از بخواهى که خواسته هایشانرا متحول کند، قفل 🔐دلهایشان 💓را بگشاید. مى کنى، همه را دعا مى کنى ، چه آنها را که و چه آنها را که نمى شناسى . 🖤چه آنها که را در نامه هاى✉️ به برادرت دیده اى و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن 👹مى شنوى و چه آنها که نامشان را ندیده اى و نشنیده اى . به اسم قبیله و دعا 🤲مى کنى ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنى . 💢 به نام مقابل دعا مى کنى! دعا مى کنى ، هر چند که مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه بوده اند و اهل باطل . باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد. 🖤پدر همیشه مى گفت : لا تستو حشوا فى طریق الهدى لقلۀ اهله . در هدایت از کمى نفرات نهراسید.پیداست که کمى نفرات ، طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت است . اعجاب برانگیز است . 💢 پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان را برمى چید که این دود اکنون روزگار را سیاه نکند.اما پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور ماندند⁉️ 🖤راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه نیز برادرت را بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را شکست💔 ، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت مجتبى را یکى یکى و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟ 💢 این را باید به بگویى . هم امشب🌙 بگویى که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که براى او رقم خورده است و خود طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش باشند. اما به هر حال مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ،🕊 طعم شیرینى نیست . 🖤خوب است در میانه نمازها📿 سرى به حسین بزنى ، هم تازه کنى و هم این را به خاطر نازنینش بیاورى . اما نه ، انگار این است ، این صداى گامهاى حسین است که به 🏕تو نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم ☺️شیرینش از پس پرده طلوع 🏜مىکند. 💢 همیشه همین طور بوده است... هر بار دلت او را کرده ، او در پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى اتافزوده. پیش پاى او برمى خیزى و او را بر مى نشانى. مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود. 🖤مى گوید: خواهرم ! در نماز شبهایت🌙 مرا فراموشى نکنى. و تو بر دلت مى گذرد... چه جاى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى🐋 ،حضور آب را در دریا 🌊 فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ⁉️ 💢احساس مى کنى که ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن خودى ، «نافع بن هلال» باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد. پیش پاى حسین ، زانو مى زنى ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزى و مى گویى :حسین جان ! ! چقدر 🖤 مطمئنى به امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟ حسین ، نگرانى دلت را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و نفس مى کشد و مى گوید:خواهرم ! نگاه که مى کنم ، از و از ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر 🌷از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . 💢 همه اینها که در سپاه من اند، فردا نیز د ر کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند رساند.احساس مى کنى که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند. 🖤آرزو🌸 مى کنى که کاش متوقف مى شد. ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ، حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند. تو نیز دل از جا بر مى خیزى.. .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 •← ... 5⃣ 🔰با بے حوصلگے وارد حیاط شدم😕 سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم🙈 اوایل آذر 🍁بود. و هواے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ 👀 نگاہ ڪردم، سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ، خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:😠 _صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟! عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! ✳️با خندہ نگاهش ڪردم😄 _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز 😃 گفت: _اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم: _بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! 😄 خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:😳 _چے شد عاطفہ؟ 🔰پریدم رو تخت، و حیاطشون رو نگاہ ڪردم، امین داشت با اخم نگاهش میڪرد، خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت: _هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! ✳️برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:😠 _وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم، برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! 😡 یڪے از پسرهاے👤 همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد👀 خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم، با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت: _برو تو! 😡 🔰عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت: _الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشت سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون! نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم، خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم: _خودنویسم! فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم 😳 ✳️با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد، رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد، خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت: _دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!... .... ✍نویسنده: Instagram:leilysoltaniii 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم ماماݧ صدام کرد... اسماااااا؟؟؟ سلام جانم مامان؟! سلام دخترم خستہ نباشے سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت: کجا؟؟؟ چرا لب و لوچت آویزونه؟ هیچے خستم آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ ... برگشتم سمتش و گفتم خب؟خب؟ مامان با تعجب گفت:چیہ؟چرا انقد هولے!؟! کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم گفت اونطورے نگاه نکـݧ گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم إ ماماݧ پس نظر من چے؟؟؟ خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ خندیدم و گونشو بوسیدم وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه؟؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم. دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ... از جام بلند شدم و گفتم چے؟چرااااااا؟ ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت: شوخے کردم دختر چہ خبرتہ!!! تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود.... ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ... اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ... خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم..... دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ... ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم بالاخره پنج شنبہ از راه رسید. ادامــه.دارد.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از شهید بگو : زندگی نامه شهید محمد مسرور ✍ کاری از : کانال شهید نظرزاده _ مجموعه شهدا هیئت منتظران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🎬 اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند. شاهرخ به همراه چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران از طرف ساواک دعوت شده بودند، . هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد. جلسه که تمام شد،همه ازتعداد نوچه هاوآدمهاشون ميگفتنو پول ميگرفتن، اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم. عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت. اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت. راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت. در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت در خيابان را نميداد. اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذرزمان را حس نميکرديم. اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت مادرهمان عصرعاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقاو پرسشهاي ما، ُحرديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس ازعاشورا، ٌحرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره) دارد ....
سپیده-اینم از شال 😕 حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟😏 حلما- این جوری راحت ترم...🙁 سپیده- چی بگم😂 نرود میخ اهنی در سنگ... بریم که همه مهمونا اومدن . برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود... با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبود حجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود... یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه😢😢😢 حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من 😋😍 بریم عشق و حال... سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ... صدای موزیک کر کننده بود جشن رو شروع کرده بودن...💃 سپیده -ببین کیا اومدن😍 به به ، چه شبی شود امشب... عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده .. حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت... سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم😐😔 این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم... کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن... عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم... مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟😢 اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟ این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد... هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ...🤔😐 همه به نظرم غریبه اومدن کلافه شده بودم ...😏 اووووف کاش نمیومدم روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود...🙄 درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن... جای من اینجا نیست ...😥 خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم... تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن نگین: دوستای خوبم😜😗 خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید یکم از خودتون پذیرایی کنید انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ... ولی من حس خوبی نداشتم سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟ 3 ساعته دنبالت میکردم چه اخمی هم کرده برا من بیا با بچه ها اشنا شو جیگر... هر چی میکشم از دست این سپیدش ... ناخوداگاه دنبال کشیده شدم حلما- بی شعور😏 این همون تولد سادس که میگفتی؟؟ ساناز و سمیرا کجان پس؟؟ مگه نگفتی همه اشنا هستن؟🙁😠 سپیده- وای دختر چقدر غر میزنی تو... اونا کار داشتن نیومدن مگه مهمه حالا؟ بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای... حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟😠😠 چرا چرت میگی؟😒 سپیده- لیاقت نداری دیگه... اها پیداشون کردم😏😏 سپیده- میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه که امد..😎. احسان- اخ گل گفتی و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد معرفی نمیکنی سپیده؟😬 سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی😉 احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم...😣😣😣 دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم😡 نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده 😕 ولی بهش توجه نکردم احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید... ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم من چیکاد کردم این بود جواب اعتماد بابا و حسین.. هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از اینا‌که انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم😢😢 متوجه سنگینی نگاهی شدم دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟ داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو😏 انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد😣 اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت... مردم رد دادن دیگه☹️ اون روز حرفشو جدی نگرفتم فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه... . . دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم سپیده: وای حلی بدبخت شدیم 😢😢 حلما_چیشده😕 سپیده:حسین😢 حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین😰😰 حلما_چی؟!!😱😱 _وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم _😢😭حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم _ای خدا غلط کردم
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ 📖پرسیدم چی؟؟؟؟ قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم همان همسر مورد نظر من هستی❤️ فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد😥 انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. 📖ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای، اما من ... پریدم وسط حرفش، از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید❌ باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. 📖دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر💗 از همیشه میزد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. اگر رویت نمیشود، کاری که میگویم بکن؛ را ببیند و رو کن به من. 📖خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم، انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم😌 و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت، گفت: خب است. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی ویلای جناب سرهنگ 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 سید کاظم حسینی یک بار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش، خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن ،روحیه الهی خودش بود،می گفت:« اول سربازی که اعزام شدیم رفتیم «صفر چهار »بیرجند "۱". بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرف ها پیش آمد یک روز تمام سربازها را به خط کردند تو میدان صبحگاه هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدم ها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو تو یکی از ستون ها یکدفعه ایستاد به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: «بیرون» همین طور دو سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد من قد بلندی داشتم. پاورقی ۱ پادگان آموزشی ارتش؛ همان طور که شهید برونسی می گوید، این پادگان در جنوب استان خراسان در شهرستان بیرجند واقع شده است. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh