1⃣7⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔹بعد از شنیدن #خبر_شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچهها بدهم😊، به همین علت ظهر در راه بازگشت از #مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، #همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم😔 و این میتواند زیاد مهم نباشد♨️».
🔸انسان حقیقی در فناست كه #حیات مییابد، و به دیگران نیز حیات میبخشد🕊، و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دلـ❤️ ناشناس بماند، #تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.😔
🔹در روز تشییع جنازه⚰ از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم😢. چگونه او در تنهایی خود این همه #عاشق داشت؟😭 بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت #شهادت داشت. #شهادت_حقش_بود. باب شهادت🚪 به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم⁉️
🔸این روزگار كه #روزگارشهادت نیست🚫. او همواره در پی #جاودانگی بود. از مرگ نمیهراسید❌ و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیلهای است تا كه #پروانه آن را بشكافد و آن همه بر گرد #شمع_ولایت طواف كند
🔹تا خود شمع 🕯صفت شود و در مدح عشق، #كربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حقطلبی تمام اعصار را لبیك گوید، او #كربلا را #درفكه یافت و از همان جا نیز به یاران #امام_حسین (ع) پیوست😔
👈راوی : #همسرشهید
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
5⃣6⃣6⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰یک روز ما از سمت واحد خود به #ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد❄️ همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم.
🔰 #بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در😐، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با #سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام #الله مجید و زیارت عاشورا📖 بود
🔰 تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی⁉️ با خنده گفت همینجوری میگن😄. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های #مذهبی📚 و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست😟، بعد از چند دقیقه با سفره، نان🍪 و مقداری غذا🍲 امد
🔰گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم #نمازم را تمام میکنم.ما به خوردن شام مشغول شدیم و #بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد❌ میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم
🔰تا آنجایی که مثل #پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد☺️ خلاصه شام که تمام شد نماز 📿را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به #آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری😉 بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع⛔️ رفتن ما به آشپزخانه شود.
🔰ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه #تحریک می شدیم.خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد💪 و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست😦 در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری #آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود☺️ و خندهاش را از ما می دزدید.
🔰این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که #سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
راوی:سجاد جعفری
#شهید_بابک_نوری_هریس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تا ڪہ من
شیدای #مهـرِ
آن #پدر❤️ گشتـم،
او دل ز من #برڪند و
رخ برتافت و چون #پروانہ رفت...
زینب خانم نازدانه
#شهید_محمدتقی_سالخورده🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
یادمہ وقتی #شهید_مرادخانی
شروع بہ ڪاری میڪردن
بچہ ها و نوجوونا
مثل #پروانہ دورش میگشتن
این مرد بزرگ با رفتار و ڪردار صادقانه اش، با اون چهره آرومش، با #لبخندهای ملیحش
همہ رو #جذب خودش میڪرد.
توی شبای احیا بچہ ها را جمع میڪرد
و بهشون #احڪام یاد میداد.
ایشون #اراده بسیار قوی داشتن و
وقتی ڪسی صحبت از نشدن ڪاری میڪرد، خیلی آروم با اون لبخند زیبا میگفت
میشہ، شما #یاعلی بگو
خدا ڪمڪت میڪنہ و
همین رفتار ایشون، باعث ایجاد #اعتماد.بہ.نفس
توی جوونا میشد
#شهید_محرمعلی_مرادخانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
گفتم آقای ایمانی تکون نخور روی یقه ات یه #پروانه نشسته، بذار عکس📷 بگیرم.
خندید و گفت که ان شاالله نشانه #خوبی باشه.😄
چه نشانه های #قشنگی بودند...
از همه دلنشین تر چشمان #بارانی نیمه های شبت و حال و هوای آسمانیت #دلتنگم کرده محبوب من...
#هادی_دلم_باش_مهدی_جان❤️
#شهید_مهدی_ایمانی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات
❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم.
❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست"
❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم.
❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید.
#شهید_مهدی_نوروزی🌷
#شیر_سامرا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷بعد از اینکه بچهها #یکساله شدند یعنی خرداد ۹۴📆 تا اردیبهشت ۹۵ تقریبا #دائم ماموریتهای مختلف میرفت.
🌷حسین آقا به #حضرت_زهرا(س) ارادت عجیبی داشت؛ میگفت اسم #پسرمان را هر چه میخواهی انتخاب کن اما اسم دخترمان ⚡️حتما باید « #فاطمه» یا «زهرا» باشد.
🌷اسم #نازنین_زهرایم را حسین آقا انتخاب کرد و من هم به دلیل ارادتم به امام زمان(عج) نام #امیرمهدی را برای پسرمان انتخاب کردم😍
🌷بچه های من #غروب_مبعث به دنیا آمدند به شوق تولد بچه ها🎊 ده روز را #مرخصی گرفت و کنار ما👥 بود و #شبها تا صبح بیدار بود و مواظب من و وبچه ها بود.
🌷مثل #پروانه دور ما می گشت و خیلی خوشحال بود😃 وقتی صبح ما بیدار می شدیم ایشان می خوابید. مقید بود که شبها #زیارت_عاشورا بخواند و بخوابد. اگر نمیتوانست #حتماً یک صفحه قرآن📖 را میخواند.
#شهید_حسین_مشتاقی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💐خانواده شهید والامقام #عباس_دانشگر دلنوشته ای را در اولین #سالروز_تولدش(سال ۹۶) خطاب به فرزندش نوشته است:
💌 #پروانه برای پروانه شدن به تنیدن ابریشم به دور خود محتاج است که اگر نپیچد⭕️ #میمیرد و آن ابریشم است که از کرمی چاق🐛 و زشت پروانه ای میسازد زیبا و حیرت آور 😍
💌حکمتش را اما خیلی ها نمی دانند. #حکمت زیبایی پروانه به محبوس نگه داشتن خود هر چند در مدتی کوتاه👌 از دست پر #ظلم دنیاست ...
💌 #عباس_جان نمی دانم از کی پیله به دور خود دمیدی...نمی دانم کی #پروانه_شدی و رفتی و تا دیگر نباشی اما هستی😍 این #ماییم که نیستیم. شهید سید مرتضی #آوینی می گفت: پندار شما زمینیان🌏 ایراد دارد آسمانیان #زنده اند و هرگز نخواهند مرد❌ و هر روز زنده تر از دیروز👌
💌پروانه ات اما می دانم در آن #دشت حسابی گل🌷 کرده بود، بوی #زهرا(س) میدادی پسر تو کجا و #پهلو_سوراخ شده کجا⁉️ میخ در😔 شده بود تاوی که بردت #عباس اما نبردت نگهت داشت.
💌امروز سالگرد بیست و چهارمین (سال۹۶) بهار عمر #جوان_مومن انقلابی در روز تولد🎊 علی اکبر حسین(ع) است. مردم! #علی_اکبرها در میدان رزم اند و رجز می خوانند🗣 حواسمان باشد زندگیمان را #مدیون چه کسانی هستیم.
💌ای #زنده تر از همه زندگان عالم ای بزرگتر از همه بزرگان هستی #دستگیر این دستان آلوده به دنیـ🌎ـا باش. ما راه را از بیراه گم کردیم و چشم امیدمان به همان خواب های #مادریست که یک روزی تو را از عصاره وجودش سیر می کرد و دیگر روزش را در غم #ندیدنت می گرید😭
#تولدت_مبارک_عباس_جان
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#سالروز_ولادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🖌 #خاطرات
❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم.
❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست"
❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم.
❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید.
#شهید_مهدی_نوروزی🌷
#شیر_سامرا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💐خانواده شهید والامقام #عباس_دانشگر دلنوشته ای را در اولین #سالروز_تولدش(سال ۹۶) خطاب به فرزندش نوشته است:
💌 #پروانه برای پروانه شدن به تنیدن ابریشم به دور خود محتاج است که اگر نپیچد⭕️ #میمیرد و آن ابریشم است که از کرمی چاق🐛 و زشت پروانه ای میسازد زیبا و حیرت آور 😍
💌حکمتش را اما خیلی ها نمی دانند. #حکمت زیبایی پروانه به محبوس نگه داشتن خود هر چند در مدتی کوتاه👌 از دست پر #ظلم دنیاست ...
💌 #عباس_جان نمی دانم از کی پیله به دور خود دمیدی...نمی دانم کی #پروانه_شدی و رفتی و تا دیگر نباشی اما هستی😍 این #ماییم که نیستیم. شهید سید مرتضی #آوینی می گفت: پندار شما زمینیان🌏 ایراد دارد آسمانیان #زنده اند و هرگز نخواهند مرد❌ و هر روز زنده تر از دیروز👌
💌پروانه ات اما می دانم در آن #دشت حسابی گل🌷 کرده بود، بوی #زهرا(س) میدادی پسر تو کجا و #پهلو_سوراخ شده کجا⁉️ میخ در😔 شده بود تاوی که بردت #عباس اما نبردت نگهت داشت.
💌امروز سالگرد بیست و چهارمین (سال۹۶) بهار عمر #جوان_مومن انقلابی در روز تولد🎊 علی اکبر حسین(ع) است. مردم! #علی_اکبرها در میدان رزم اند و رجز می خوانند🗣 حواسمان باشد زندگیمان را #مدیون چه کسانی هستیم.
💌ای #زنده تر از همه زندگان عالم ای بزرگتر از همه بزرگان هستی #دستگیر این دستان آلوده به دنیـ🌎ـا باش. ما راه را از بیراه گم کردیم و چشم امیدمان به همان خواب های #مادریست که یک روزی تو را از عصاره وجودش سیر می کرد و دیگر روزش را در غم #ندیدنت می گرید😭
#تولدت_مبارک_عباس_جان
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#سالروز_ولادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
7⃣1⃣#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
💢اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
💢 آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
💢 من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
💢 در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
💢 حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
💢 تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
💢 مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
💢 یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
💢از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.»
💠و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💢 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
💠به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💢 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
💠نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
8⃣2⃣#قسمت_بیست_وهشتم
💢حسین جان! تا قلب 💖من هست پا بر رکاب #مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که #مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد.جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین!
صداى #هلهله_دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!و زیبایى🌸 رخسار حسین ، تو را #مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
🖤آب ؟ 💧
براى #شستن زخم ؟آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى #لبهایش مى چکاندى.چه باك ؟ اشک 😭را خدا آفریده است براى همین جا. باران 🌨بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند #شستشو دهد،اگرچه شورى آن بر #جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
💢فرصت #مغتنمى است زینب!
باز این تویى و حسین است و تنهایى.
اما...اما نه انگار. #بچه هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم #انتظارتر.پیش از آنکه دست تو #فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او #حلقه زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
🖤بار سنگینى بر #پشت بچه هاست...
و از آن عظیم تر کوله بار #حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.پیش روى بچه ها، #محبوبترین عزیز آنهاست...
که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا #بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند.
💢تا بعدها با خود #نگویند...
که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و...
شرایط #سختى است که #سخت_تر از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب 💧#نیست ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود.
🖤حکایت #ظلمات و برق #نیست ، که روشنى ☀️به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت #پروانه🦋 و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.حکایت #غریبى است... حکایت این لحظات که #فهم از #دریافتن آن #عاجز است چه رسد به #گفتن و پرداختن آن....
💢اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این #کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و #ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.یکى مات #ایستاده است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد #بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
🖤یکى مدام دور #حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.یکى دست حسین را #بوسه گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار😢 خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است.
💢انگار که برترین #گنج هستى را پیدا کرده است.یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته #اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکى #پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
🖤و #چه_سخت است_براى_حسین....
گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.با کدام دست و دلى مى خواهى این #حلقه ها را جدا کنى.
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.این #حلقه_ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است.#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟..
#ادامه_دارد....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh