eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
سه سال🗓 می گذرد از #آخرین_عکسی که از #تو گرفتیم📸 از #آخرین دیدار😔 14 فروردین رفتی و در جواب دلتنگیها💔 با #قاطعیت گفتی یک هفته دیگر برمی گردی.. و درست #یک_هفته بعد آسمانی شدی🕊 و برگشتی #شهید_محمدتقی_سالخورده‌ #سالروز_شهادت 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠همرزم شهید علیرضا قبادی 🔰بنده اولین باری که به منطقه اعزام شدم با آشنا شدم؛ با شهید🌷 در منطقه بودم که ناگهان بیسیم📞 زدند که دشمن به ماشین یکی از بچه‌ها حمله کرده است و متاسفانه تعدادی از بچه ها یا مجروح💔 شده‌اند. 🔰شهید علیرضا به محض شنیدن خبر سریع خود را برای رفتن به منطقه مورد نظر آماده و کرد. گفتم: علیرضا صبر کن تا نیروهای کمکی👥 بیایند. علیرضا گفت: نباید یک دقیقه هم صبر کرد❌ پیکر و مجروحان نباید دست دشمن بیفتد. دشمن بچه ها را سلاخی می کند😔 🔰گفتم: آخه تعداد ما کم است؛ امکان دارد دشمن👹 کمین کرده باشد. علیرضا خیلی محکم گفت: هر که می خواهد بیاید وگرنه خودم تنها👤 می روم. 🔰وقتی را در صدا و چهره اش دیدم گفتم: باشه من می آیم☝️تعدادمان ۶ نفر بود. بچه ها را مسلح کرد و همراه اش چند خشاب پر و چند آر پی جی💥 اضافه آورد. خودش پشت فرمان ماشین تویوتا🚚 نشست و ما هم عقب ماشین. 🔰نزدیک مورد نظر رسیدیم که شهید علیرضا ماشین را متوقف کرد⛔️ و به ما گفت: شماها پیاده👣 و با فاصله ۳متری از هم حرکت کنید! خیلی آرام و آهسته جلو می رویم. گفتم: علیرضا منقطه ساکت است! شهید علیرضا با لبخند گفت: آره زیادی است! 🔰به منطقه مورد نظر رسیدیم دیدیم پیکر شهدا⚰ و مجروحان در کنار ماشین روی زمین افتاده است. خواستیم جلو برویم که با دست اشاره کرد همانجا سنگر بگیریم و آماده شلیک💥 باشیم. خودش یواش یواش به سمت ماشین🚙 حرکت کرد. با دست اشاره کردم علیرضا من هم بیایم؟ با اشاره گفت: . 🔰با سرعت در ابتدا یک نفر👤 از مجروحان را روی دوش خود گذاشت و آورد. گفتم: علیرضا اجازه بده ما هم کمک کنیم. گفت: امکان دارد دشمن اینجا برای ما کرده باشد. شماها فقط هوای من را داشته باشید تا پیکر شهدا🌷 را هم بیاورم. ظرف یک ربع ساعت، شهید علیرضا تمام پیکرها را به دوش گرفت و آورد. تمام لباس های شهید علیرضا قبادی از قرمز شده بود. (درود خدا بر غیرتش) 🔰بعد از اینکه کارش تمام شد گفت: منطقه را ترک کنیم. به اینجای ماجرا که رسید، آهی کشید و گفت: شهید علیرضا قبادی حتی نسبت به پیکر شهدا🌷 هم این چنین احساس مسئولیت می کرد. شهادت کجا و من کجا⁉️ هنوز آنقدر خود را تزکیه نکردم که بشوم😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃قصه از آنجایی شروع شد که مادری به آغوش اسلام پناه آورد و خود پناهِ این شد؛ انقلابی که نیاز به سرباز داشت و مـ♥️ـادر تازه مسلمان شده ی قصه ی ما، را پیشکش کرد. 🍁امروز، باید از جسارت مادر بگویم تا مبادا فراموش کنیم🗯 محمود نام ها در چه دامنی پرورش یافته اند؛ مبادا از یاد ببریم دل بریدن مادرانی را که فرزندان را من و شما کرده اند. 🍃حرف های مادر محمود را که میشنوی، دم به دم از پسرش می گوید. دلم قرص میشود همانجایی که به نقل از محمود با میگوید: "ما از ابوذر هم میتوانیم بهتر باشیم✔️ ایمان ده درجه دارد و میتوانیم به عالی ترین درجات آن برسیم. به برسیم✨ 🍁با ادامه ی حرف های مادر، دیگر جای بهت و تعجبی برایم نمیماند‼️ برایمان تعریف میکرد از ختم ای که گرفته بود؛ به این نیت که اگر قرار است جوانش شود قسمتش روز عاشورا باشد و اشک های مادر هم نذر بی مادریِ حسین(ع)💔 🍃روز که شده بود، مادر دست به دعا برداشته بود🤲 و برای قابل نشدن خودش گلایه میکرد. از آن سو محمود، برای اقامه نماز ظهر عاشورا به تبعیت از اربابش قامت بست؛ و فراغِ بالِ او بود که ترس را از دیگر همرزمان👥 گرفت. بعد نماز، همه خیال برخاستن داشتند اما محمود تسبیحات را زمزمه میکرد📿 و می گفت: "امروز باید کار را یکسره کنیم..." سرانجام دعاهای مادر محمود، جسم بی جان و او بود که روز عاشورا از سومار پر گرفت. ✍️نویسنده : 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh