eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣8⃣4⃣ 🌷 🔰پیشانی ام را چـسـبانده بودم به خاک مرطوب و را به هم می فشردم. با هر نفس، بینی ام،پر می شد  از ذرات خاک دشمن😣. ناخن هایم در خاک فرو رفته بود. چشمهایم بسته بود😑 🔰اما گوشهایم بی آنکه بخواهم سوت کشدار خمپاره ها 💥و صدای کر کـنـنـده ی انـفجـار🔥 را می شنید.عبور تند و تیز که هـوا را می شکافـت و از بالای سرم رد می شد آنقدر نزدیک بود که را حس می کردم و بوی موهای سوخته ام را تشخیص می دادم🌫. 🔰زمین گیر شده بودیم. صاف بود؛ بی هیچ پستی و بلندی و نه حتی بوته ای🌿 که بشود پشت آن پناه گرفت. ما خیلی راحت هدف رگبار تیرهـا💥 بودیم که اگـر سـر بلند می کردیم، اولین شان روی می نشست. 🔰محسن صدایم زد. رو برگرداندم را نشانم داد. با انگشت به جـلو اشاره کرد👆. هـمپای اوبرخاستم. قدمی را که برداشته بودیم، به زمین نرسیده بود🚫 که چـیزی به صـورتم پاشید. بی هیچ صدایی به زمین افتاد؛ درست پیش پای من😢 سوراخ کوچکی مـیان و حـفره ی بزرگ خون آلودی پشت سر. 🔰خـودم را پـرت کـردم زمـین و را چـسبانـدم به خاک. تن جـوان محسن من شـده بود.چند نفر دیگر هم سینه خیز یا خمیده به قصد خاموش کردن رفتند جلو، ⚡️اما همه نرسیده به قوس خاکریز هلالی🌙 به زمین افتاده بودند. 🔰صبح نزدیک بود. می دانستم با اولین پرتوهای آفتاب🌥 قتل عام خواهیم شد.در هـیاهـوی انـفجار از خاک صدایی آمـد. سـرم را بی آنکه بلند کـنم چـرخانـدم. گوشم راچسباندم به زمین. صدا پر حجم و گنگ بود، مثل خرد شدن سنگ ها زیر تانک. وحشت زده😰 پیش رویم را نگاه کردم؛ خبری نبود🚫. خیره شدم به سرم. 🔰در روشنی رو به خامـوشی یک ،سایه هایی👥 را دیدم که جلو می آمدند. بیش از ده تانک و وانتی که جلوتر از آنها حرکت مـی کرد.به خودم گفتم: الان می زنندش.ماشین 🚘جلو آمد و با فاصله ی کمی از ما کرد. سایه ای سـریع و چابک از پشت فرمان پایین پرید بعد خودش را آرام کشید بالا و در زیر باران تیر💥 ایستاد روی کاپـوت ماشین😦. 🔰درست سینه به سینه ی آتش🔥. آرام می نمود، پنداری هجوم تیرهای سرخ که چـنانکه تن شب را پاره می کردند از روبه رو می آمدند، جـرقه هـای یک آتـش بازی است. دسـتـش را بالا آورد و چـیزی رامقابل صورتش گرفت. دید در شب بود. شتابی در حرکاتش نبود. 🔰صدای برخورد بافلز و کمانه کردنشان را خیلی واضح می شنیدم🎧.کـمی بعد با دسـتش به جایی در رو به رو اشـاره کـرد👆 و به بیسیم چی📞 که حالا روی زمـیـن کـنارماشین🚘 نشسته بود، به فریاد چیزی گفت که از آن فاصله بود... 🔰کمی بعد صدایی صاف و بی لرزش فریاد کشید: !دشت ناگهان روشن شد✨. تانک ها با چـراغـهای روشـن💡 و نـور افـکـن های گـردان و آتـش یکـریزمـسـلسل هـایشان بـه درآمـدند.گـردان به مژه بر هم زدنی سینه از خاک برداشت و شب🌙،یکسره هیاهو و فریاد🗣 شد. 🔰او، همچنان ایـسـتاده بـود، بر بلندترین مکان و گویی تیرها از او می کردند. صبح بود؛ او،در زمینه ی نارنجی درخشان آسـمان پشـت سرش هیبتی داشت. باد صبحگاه می وزید🍃و آستین خالی اش را، چنانکه پرچمی، در امـتداد تـیرهـا حـرکت می داد. تانکها جلو افتاده بودند،خودم را به یک خیز از خاک کندم و رو به دشمن، چشم در چشم گلوله ها ... 📚منبع/پروانه در چراغانی (بر اساس زندگی شهید حسین ) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔮🔶🔮🔶🔮🔶🔮 📜 #ترمزگناه ‌ ✍یه روز با مسعود در مورد گناه کردن افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا که وجهه اونا تو جامعه خوب نیست صحبت میکردیم. 🍂مسعود میگفت: ما نباید به #گناه نزدیک بشیم و باید برای خودمون #ترمز بذاریم. 🍂 اگه بگیم فلان کار که به گناه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله ای نداریم پس باید برای خودمون چندتاترمز و عقبگرد موقع #نزدیک شدن به گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب #گناه نشیم.. #شهیدمدافع_حرم #شهید_مسعود_عسگری🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺 دمدمای غروب یک مرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه راه، من و هم با داشتیم از برمی گشتیم به شهر،  چشمش که به قیافه ی زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو و رفت طرف اونا، پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: « »، رانندگی بلدی؟  آن شخص گفت: «بله بلدم!»، علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند و ما هم عقب تویوتا، توی اون زمستان ! و می پیچید توی عقب تویوتا ؛ هر دوتامون شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی اش را پنهان نکرد و گفت: « می شناسمش، اینا از همون نشینانی هستند که فرمود به تمام .نشین ها شرف دارن، تمام سختی های ما توی به خاطر ایناس ... ! 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰دوری از گناه از کلام شهید 🔹یه روز با #مسعود در مورد گناه کردن🔞 افراد و مکروه بودن یا یه سری کارا که وجهه اونا تو جامعه خوب #نیست صحبت میکردیم. 🔸مسعود می گفت: ما نباید به گناه نزدیک بشیم🚷 و باید برای خودمون #ترمز بذاریم. اگه بگیم فلان کار که به گناه نزدیکه ولی #حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصله ای نداریم❌ 🔹پس باید برای خودمون چند تا ترمز⛔️ و عقب گرد موقع نزدیک شدن به #گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب گناه نشیم..... راوی: دوست شهید #شهید_مسعود_عسگری ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸خانه مان امام حسین (ع) بود. مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان🔊 ظهر بود که صدای شدیدی از خیابان آمد.....❗️ 🔹بلافاصله یکی از ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات ! از ترس خشکم زده بود😰 و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه بودم 🔸همین که چشمم به افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔 سرباز و شما. بعد هم به آقا متوسل💞 شدم که بلایی سرش نیامده باشد. 🔹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت. شکسته بود اما به خیر گذشت. از این سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم❌ فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری🥛 هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود❤️ راوی: مادر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸خانه مان امام حسین (ع) بود. مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان🔊 ظهر بود که صدای شدیدی از خیابان آمد.....❗️ 🔹بلافاصله یکی از ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات ! از ترس خشکم زده بود😰 و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه بودم 🔸همین که چشمم به افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔 سرباز و شما. بعد هم به آقا متوسل💞 شدم که بلایی سرش نیامده باشد. 🔹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت. شکسته بود اما به خیر گذشت. از این سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم❌ فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری🥛 هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود❤️ راوی: مادر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌 همیشه میگفت:نباید به نزدیک بشیم باید برای خودمون بذاریم اگر بگیم فلان کارکه به گناه نزدیکه ولۍحروم نیست رو انجام بدیم تا گناه نداریم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh