eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
5.7هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣5⃣4⃣ 🌷 💠به روایت مادر شهید 🔹صبح به حاج آقا گفتم: «یه خبر از بگیرین.»نزدیک ظهر زنگ زدم☎️، گفتند: «دارم میام خونه🏡.» 🔸پرسیدم: «چرا این موقع؟» گفتند: چون امروز روز خانواده است، می‌خواهم دور هم👥👥 باشیم. 🔹گفتم: کی تا حالا ما روز دور هم بودیم⁉️گفتند: حالا دامادها هم می‌آیند. 🔸گفتم: من که خبر نداشتم، آن قدر نهار نداریم. ناهار🍲 خریدند و آمدند.پرسیدم: از چه خبر؟ 🔹خیلی من من کردند و گفتند: «مثل اینکه تیر💥 خورده.» بعد دیدم یکی یکی فامیل‌ها آمدند. 🔸گفتم: اگه تیر 💥خورده چرا همه دارن میان اینجا؟گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو . 🔹نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن و روضه آقا اباالفضل. بعد هم بلندبلند گریه کرد😭 🔸وسط گریه‌هایش گفت: 《آقا،یا اباعبدالله! اباالفضل رو نتونستی به اهل خیمه بدی و ستون خیمه رو به کنایه بر زمین انداختی⚡️، من چطور به اهل این خانه🏡 خبر بدم که ما دیگه ...》😭 🔹تازه فهمیدم که اباالفضلم به آرزوش رسیده😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣7⃣4⃣ 🌷 🔹بعد از شنیدن سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچه‌ها بدهم😊، به همین علت ظهر در راه بازگشت از به آنها گفتم:« پدر هست، هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم😔 و این می‌تواند زیاد مهم نباشد♨️». 🔸انسان حقیقی در فناست كه می‌یابد، و به دیگران نیز حیات می‌بخشد🕊،‌ و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دلـ❤️ ناشناس بماند، و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.😔 🔹در روز تشییع جنازه⚰ از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم😢. چگونه او در تنهایی خود این همه داشت؟😭 بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت داشت. . باب شهادت🚪 به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم⁉️ 🔸این روزگار كه نیست🚫. او همواره در پی بود. از مرگ نمی‌هراسید❌ و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیله‌ای است تا كه آن را بشكافد و آن همه بر گرد طواف كند 🔹تا خود شمع 🕯صفت شود و در مدح عشق، ، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حق‌طلبی تمام اعصار را لبیك گوید،‌ او را یافت و از همان جا نیز به یاران (ع) پیوست😔 👈راوی : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣4⃣6⃣ 🌷 🔸‌مادرمون خیلی بی تابی میکنه چون و چند روز بود منتظر دیدن جانش بود.که 🌷 فرزندشو براش آوردند. 🔹همه ما دلهره💗 اینو داشتیم که وقتی مادرمون پیکر⚰ و میبینه چه داره.حتی دکتر و آمبولانس🚑 تو معراج هماهنگ کردیم 🔸اما وقتی بهشون گفت که مهدی گفته تو وقت دیدار همدیگر، به مادرم بگو آروم باشه🙂 نمیدونم چی جوری⁉️ 🔹ولی که خیلی حالش بد بود هر جوری شد بخاطر آقا مهدی خودشو کنترل کرد😊 وآروم آروم آقا مهدیشو نگاه میکرد 😢و می بوسید انگار این چند سالشو داشت جبران میکرد!! 🔸که جبرانم نشد آخر😔!!!!!!!! چون دوباره مهدی خیلی ازش جدا شد و مادر موند با دلتنگهاش💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 🔻راوی: مادر شهید 🔰من و هر دو عاطفی و به‌هم وابسته💞 بودیم و این وابستگی از طرف من خیلی بیشتر بود. دانشگاهش را انتخاب کرد و می‌خواست این فاصله عاطفی را کم💕 کند. 🔰چند روز قبل از رفتنش برای چکاپ قلب❤️ به تهران رفت و آنجا دکتر می‌گوید باید سریع بستری🛌 و عمل شوی و در قلبت بگذاریم. همسرم و دخترم با هم👥 رفته بودند 🔰و چون بحث پیش آمد به آقاعارف گفتم شما هم پیش‌شان برو. هم همین کار را کرد و چند روز آنجا ماند. عمل انجام شد✅ و باتری را که گذاشتند همان روز به عارف زنگ📞 می‌زنند که آمده. پدرش می‌گوید من حالم خوب است و اگر می‌خواهی بروی من نمی‌شوم❌ 🔰خواهرش خیلی به عارف بود و آنجا با هم صحبت‌هایشان را می‌کنند، گردش می‌روند. را بعد چند روز فرستاد🚌 و خودش پیش ماند. پدرش گفت حالم خوب است🙂 و نگران حال من نباش. 🔰عارف دادن به من می‌رود و من مرتب تماس می‌گرفتم☎️ و می‌دیدم موبایلش خاموش📴 است. به پدرش می‌گفتم چرا موبایل خاموش است⁉️ که پدرش می‌گفت داشت و رفت. 🔰من خیلی تعجب کردم😟 که عارف چطور برای امتحان پدرش را در بگذارد و برود. پدرش هم با خیال راحت صحبت می‌کرد. به می‌گفتم چه امتحانی بود که آن‌قدر مهم بود و شما را تنها گذاشت👤 و رفت. گفت امتحانش بود و ممکن است طول بکشد. 🔰پدرش به برگشت و من نمی‌دانستم از دست عارف ناراحت باشم یا نه🙁 بعد از چند روز که دوباره پرسیدم کجاست❓ گفت که رفته است و تلفنش باید خاموش📵 باشد. 🔰یک روز زود که بلند شدیم نماز📿 بخوانیم فکرم خیلی مشغول شد. به گفتم از تو چیزی می‌پرسم، تو را خدا راستش را بگو. گفتم عارف کجاست😢و بااصرار من گفت به رفته است. گفتم یا حضرت زینب(س) و شنیدن این جواب برایم بود. سکوت سهمگینی آن روزها جانم را گرفته بود. 🔰از روزی که عارف را حس عجیبی داشتم. تمام اینها تمام شد و چند روز بعد برای مهمانی به رفتیم. بعد از صرف شام گوشی‌ام📱 را باز کردم و در فضای مجازی عارف را خواندم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣8⃣0⃣1⃣ 🌷 💠آرزویش مفقودالاثر شدن بود 🔰پسرم به عنوان اعزام شد. اولین بار که به عنوان روحانی اعزام شد🚌 عملیاتی صورت نگرفت. وقتی به برگشت خیلی از این مساله ناراحت بود😔 به همین جهت گفت: «برای بار دوم به عنوان روحانی نمی‌روم🚷 چون نمی‌توانم آنجا باشم و نروم» 🔰ولی قسمت بود که نیز به عنوان روحانی برود. به نقل از دوستان و همرزمانش👥 این‌طور بود که چون اجازه رفتن نداشت⛔️ شب صورت خود را می‌پوشاند و همراه باقی همسنگران وارد عملیات می‌شود که با اصابت سه تیر💥 به سینه مجروح می‌شود و سپس به می‌رسد🌷 🔰پیکر محمدحسین و بنده همچنان چشم به راه هستم. مفقودالاثر بودن یکی از پسرم مانند پدربزرگ👤 و سه دایی‌اش بود. من هم تسلیم خواسته خدا و هستم. 🔰 را ۲ نفر از همرزمانش آوردند. او خیلی مواقع به جای دوستانی که باید دیده‌بانی می‌دادند بیدار می‌ماند. خیلی اتفاق افتاده که از غذای🍲 خودش به داده باشد. ✓شب‌زنده‌داری‌ها، که می‌خواند و کمک‌های داوطلبانه👌 برای امور گردان مواردی است که دوستانش نقل کرده‌اند. هر زمان یکی از همرزمانش به منزل ما می‌آیند🏘 از شهید را تعریف می‌کنند. (پاکستانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ولادت: ۶۸/۲/۴ شهادت: ۹۴/۹/۵ مزار شهید: گلزار شهدای قزوین🌷 محل شهادت: سوریه، حلب 🌾مهر ماه سال 94 وقتی برای اعزام به ، سوار اتوبوس🚌 شده بودیم حمید را دیدم که به دیوار تکیه زده بود. وبا خاصی نگاهش به اتوبوس بود🙁 🌾چون از صبح چیزی نخورده بودم آبمیوه ای🍹 که در دست داشتم را می نوشیدم وقتی آبمیوه تمام شد حمید جلو آمد پاکت خالی را از دستم گرفت تا دوباره از اتوبوس پیاده نشوم🚷 وبا حسرت خاصی گفت: ، این سری که قسمت نبود من بیام (ان شاء الله سری بعد)😔 🌾هنوز ده روزی📆 نبود که از برگشته بودم ومشغول پذیرایی از مهمانان بودم. که آقا حمید آمد🕊 📜بخشی از وصیت نامه: 🔹همیشه یادتان💭 را 🔸من به هنگام نظر بازی 🔹ز رخسار جویم 🔸واین است اوج طنازی 🔹همیشه با لبت آرام 🔸و با چشمان تو😍 مستم 🔹قسم خوردم به جـ❣ـان تو 🔸که پای هستم 🔹همیشه خار بودم 🔸به چشم دشمن ناپاک😈 🔹خدارو شکر در 🔸به افتاده ام بر خاک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 💠امام زمان(عج) نامه شهادت ابراهیم را امضا کرد 🔰شهید ابراهیم رشید، ۱۰ تیرماه📆 در منطقه سوریه به شهادت رسید🕊 معراج شهدا🌷 در دوازدهمین روز تابستان، میزبان پیکر شهید مدافع حرم بود. برادرش ابوالقاسم، اسفندماه سال ۶۲ شد و در سال ۷۳ به وطن بازگشت. 🔰مادرشان از روی پسرش، قاسم را شناخت، همان جورابی که یازده سال پیش برایش خریده بود و امروز مردی دیگر👤 از خانواده رشید می‌شود. ابراهیم که از پنج سال پیش چشمانش👁 را از دست داده است، زمانی که پسرش را شنید، گفت: "انالله و انا الیه راجعون" و مادرش در ادامه می‌گفت: که شهید🌷 گریه ندارد❌ و باید خوشحال باشیم. 🔰ابراهیم از اهالی صرم از بخش کهک (نزدیک ) است. او زاده کوچه‌ای🏘 بود که هر خانواده‌اش یک شهید🌷 دارد که می‌توان به شهدایی همچون 🔅احمد گلی، 🔅علی فصیح‌خواه، 🔅نقی، 🔅باقر و 🔅رضا نصراللهی، 🔅احمد رضوان‌لو و 🔅محمد حاج احمدی اشاره کرد. 🔰خانواده رشید ۹ پسر و یک دارد که دو پسر👥 این خانواده قاسم (شهید دفاع مقدس) و (شهید مدافع حرم) شهید شده🕊 و دو پسر دیگر این خانواده هستند. 🔰در خلال مداحی‌ها🎤 و پس از وداع خصوصی، پیکر شهید ابراهیم رشید⚰ را به میان جمع می‌آورند. به هنگام شهادت روی لباسی👕 که او پوشیده بود، نام حک شده است. پیکر را که آوردند، پس از اتمام مداحی، رویش را بازکردند تا حاضران هم با شهید رشید داشته باشد و در این لحظه متوجه کبودی گوشه چشمش و پهلوهای💔 زخمی‌اش شدیم. در تمام لحظات مراسم شهید ابراهیم رشید، روضه زهرا(س) خوانده شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻مادر شهید 🔰همه می‌دانستند #من_ومجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا مریم خانم☺️ و #پدرش را آقا افضل صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او #داداش_مجید می‌گفتیم. 🔰آن‌قدر به هم نزدیک بودیم💞 که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان #جمع می‌شدند. وقتی خبر #شهادتش🌷 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم❌ لحظه‌ای مرا تنها👤 نمی‌گذاشتند. 🔰با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند که کسی برای گفتن #خبرشهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتا دور #یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت🌷 پسرم نشوم😔 🔰این کار تا ۷ روز🗓 ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت📵 بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش #خبر_شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭 🔰او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد🚷 آخر از تناقضات حرف‌ هایشان و #شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم #مجیدمن هم شهید شده🕊 است. #شهید_مجید_قربانخانی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰پزشکی که از فرودگاه✈️ سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او #مراقبت می‌کرد، خیلی منقلب شده بود. سوال کردم: #دکتر حال برادرم چطوره⁉️ گفت: عینه خودشه ..! 🔰گفتم: چی عینه خودشه؟!😟 چندین مرتبه دیگر با حالی #مبهوت، همین کلمات راتکرار کردوگفت: #حامد مثلهِ حضرت عباسه👥 وقتی اولین بار دیدمش انگار #حضرت_اباالفضل رودیدم. دستان قطـ⚡️ـع شده و پیکر #بی‌چشم وبدن پر از ترکش حامد🌷 حال همه را منقلب می‌کرد. 🔰حامد ۴۲ روز در #کما بود و نهایتاً در چهارم تیر سال ۹۴ در شب‌های ماه مبارک رمضان، به #شهادت رسید🕊 آن زمان بحث مدافعان حرم هنوز درمیان مردم جا نیفتاده بود⭕️ موضوع #امنیتی بود و تشییع پیکرها هم خیلی با شکوه برگزار نمی‌شد. تشییع پیکر⚰ حامد به عنوان #مدافع_حرم برای اولین بار در تبریز علنی شد. 🔰وقتی #خبر_شهادت به دوستانش رسید، پایگاه بسیج و هیئت های مذهبی تا اذان صبح به صورت کاملاً خودجوش✌️ و بدون اجازه از ارگان‌ها، بنرهایش را در سرتاسر شهر نصب کردند✅ در واقع مسئولین در عمل انجام شده قرار گرفته بودند. تشییع #باشکوهی هم برگزار شد. راوی: برادرشهید #شهید_حامد_جوانی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 9⃣1⃣ 🍂ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم: _کی اومدی؟ هنوز یک ربع مونده +ما اینیم دیگه میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😅 🌿خندیدم و گفتم: _نه ساعتمو یه ربع میکشم جلو. فکر می کنم سر موقع رسیدی😅 سرماخوردگی بهتر شده؟؟ +الحمدلله خوبم. همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم: _میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟؟ پس از چند ثانیه سکوت گفت: +جواب این سوال تو بعدا میدم. بقیه رو بپرس. _باشه هرجور صلاح میدونی. قبل از همه حرف ها بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم❌ هر چی می پرسم فقط فقط برای اینکه دنبال جوابم امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ۲۴ قبر یک هم سن خودم رو دیدم خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوان ۲۰ ساله زندگیش رو بزاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدر تو افتادم. پدرت حتماً خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شما رو ول کنه و بره؟؟!! 🍂همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت: +چقدر از روزهای جنگ یادته؟ کمی فکر کردم بیشترین چیزی که یادم می‌آمد استرس شنیدن آژیر قرمز🚨 و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم آمد روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم و از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. و گاهی هم در محله همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت میرفت. گفتم: _خانواده ام سعی می کردند و از فضای جنگ دور نگه دارند. چیزی زیادی توی خاطراتم نیست بیشتر همون استرس آژیر قرمز ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 💠راوی: مجید طاهری آقای طاهری قریب 10 سال با هادی شجاع در حوزه همکاری و فعالیت داشته است. 🔰آخرین دیدارم با هادی 30 روز قبل از بود، در آن روز بیشتر از مراسم عروسی‌اش🎊 صحبت کرد و از سفر به حرفی نزد❌ شهید شجاع مسئول حوزه بسیج بود. 🔰در آن ایام بسیاری از اوقات را در حوزه با هم بودیم و گاهی شب تا صبح را کنار هم👥 سپری می‌کردیم. هادی قبل از اینکه جذب شود و در بسیج ویژه شروع به فعالیت کند، خیلی مشتاق💖 بود که به سوریه برود. 🔰شهید شجاع توسط محمود رضا بیضایی🌷 که از بچه های بود و 2 سال پیش در سوریه به شهادت رسید آموزش نظامی🏋 دید و ارادت ویژه ای به این داشت. 🔰وقتی محمود رضا را شنید بغض عجیبی😢 گلویش را گرفته بود، سپس گفت باید بیضایی را از این تکفیری ها بگیرم. *وظیفه ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم 🔰در ایست بازرسی‌هایی که برگزار می‌کردیم خیلی خوش رو🙂 خوش خنده و بود از هر کدام از رفقایش بپرسید اولین نکته ای که از این شهید به یادشان می آید بود که همیشه بر صورتش حک شده بود و رنگ و بوی شهدا🌷 را داشت. 🔰در برنامه های ایست و بازرسی ای که در می گذاشتیم وقتی مجرم یا متهمی😓 را دستگیر می کردیم به هیچ وجه اهانت نمی‌کرد🚫 و می‌گفت وظیفه ماست با مناسب این ها را اصلاح کنیم. 🔰در بسیاری از رزمایش ها با هم💕 بودیم آنقدر را دوست داشت که به سردار نصیری گفته بود اگر بحث ازدواجم💍 مانع به سوریه است بفرمایید تا زمان عروسی را عقب تر بیاندازم. قبل از 3 بار به سوریه سفر کرده بود🚌 و خانواده اش از این موضوع بی خبر بودند. 🔰تازه نامزد کرده بود و زنگ زد گفت ماشینم🚙 خراب شده اگر می توانی بیا ماشین را به ببریم با یک وانت رفتم پیشش و ماشین را با یک طناب بستیم🎗 و مسیر 20 دقیقه ای را 2 ساعته⌚️ طی کردیم در راه به قدری شوخی کرد و آنقدر ماشین بیچاره اش را مسخره کرد کلی خندیدیم😄 و خوش گذشت دلم نمی خواست راه تمام شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
«محمد مهدی خیزاب» فرزند مدافع حرم، سرمزار پدر می‌رود و خطاب به او چنین می‌نویسد: ✍بسم رب الشهدا سلام و عرض ادب به و قهرمان زندگی‌ام💪 پدر آمده‌ام کنار مزارت تا کنم با شما. از بغضی که در گلویم هست بگویم. 🍃پدرجان، رفت، رفت و آسمانی شد. حاج قاسمی که برای همه فرزندان شهدا🌷 می‌کرد. شما دعا کن برای "فرزندان حاج قاسم" برای و برای آقای شیرازی و دوستان حاج قاسم. 🍂پدرجان من وقتی حاج قاسم را شنیدم راهی بیمارستان شدم و نتوانستم در تشییع حاج قاسم شرکت کنم😭 ولی به حاج آقای شیرازی و عباس آقا و حاج حسین یکتا گفتم مرا به حاج قاسم برسانید، به حاجی بفرمایید که سلام من و مادرم را به آقا (ع) و پدرم♥️ برسانید. 🍃من دوری حاج قاسم را تحمل می‌کنم و منتظر می‌مانم چون می‌دانم که شما کنار حاج قاسم خوشحال‌تر هستید😊 🍂من و همه‌ حاج قاسم‌های دیگری هستیم و او را خواهیم گرفت👊 "ومن‌الله توفیق" 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣3⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰هاشم دهقانی از  جوان تیپ ۳۷ سپاه حضرت عباس (ع) و از رزمی کاران زبده استان بود👌 که قبل از عید به جمع پیوسته بود پیش از اعزام به سوریه این شهید را از دور دیده بودم اما از نزدیک ملاقات نکرده بودم👥 تا اینکه در ماموریت سوریه با این شهید شدم و در اولین روزهای ماموریت به رشادت‌ها و جدیت این شهید🌷 در انجام ماموریت محوله پی بردم. 🔰قبل از ۷ اسفند ماه شهید دهقانی را به خوبی نمی‌شناختم تا اینکه در عملیات ۷ اسفند سال ۹۴📅 با این شهید همرزم همراه شدم و جهت انجام ماموریت به یکی از روستاهای آماده شدیم و در شب عملیات، بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء 📿به طرف یکی از روستاهای سوریه حرکت کردیم 🔰شهید دهقانی در این ماموریت یکی از دسته های گردان را بر عهده داشت و در حین حرکت دسته این شهید پیش رو بود👤 و وقتی عملیات شروع شد در هر محوری که با آتش سنگین💥 دشمن مواجه می‌شدیم از خواسته می‌شود تا در محل حاضر شود و تا زمانی که آتش دشمن را خاموش نمی‌کرد باز نمی‌گشت🚷 تا اینکه آن روستا را به تصرف خود درآوردیم لذا در آن شب با شجاعت‌ها و این شهید جوان آشنا شدم. 🔰بنده بعد از مجروحیت💔 وارد حیاتی شدم و به دنبال من دیگری به نام حاجی رضا وارد حیات شد در آن لحظه به شدت زخمی و ضعیف شده بودم😓حاجی رضا، شهید دهقانی را فراخواند و وضعیت مرا به وی اطلاع داد آنان خواستند مرا به محلی امن منتقل کنند🚑 اما  آن حیات تنها یک راه ورودی داشت که از آن ورودی هم امکان تردد وجود نداشت🚫 لذا مجبور بودیم از دیوار بپریم. 🔰از انجایی که به شدت شده بودم امکان پریدن از دیوار وجود نداشت و آنان نیز از وضعیت جسمی من ناامید شده بودند😔 تا اینکه شهید دهقانی ازم خواست به طرف دیوار حرکت کنم و با کمک وی توانستم از دیوار عبور کنم💪شهامت شهید هاشم دهقانی در آن زمان مثال زدنی بود که موجب شد یابم. 🔰در بیمارستان بودم که از رزمندگان خبر نحوه زخمی💔 شدن دهقانی را شنیدم به طوری که برای بازپس گیری به این روستا حمله ور شده بودند و چند تن از پاسداران جوان با تمام در مقابل تکفیری‌ها ایستاده بودند که از جمله آنان شهید دهقانی🌷 بود که با نهایت تلاش در مقابل دشمن ایستادگی و دفاع کرده بود که در نهایت وی بر اثر مجروحیت شده و حرکت برای این شهید غیر ممکن شده بود. 🔰از آنجایی که به علت مجروحیت از خارج شده بودم دیگر خبری از وی نداشتم😢 تا اینکه این جوان دلاور را شنیدم. راوی: حجت الاسلام رضایی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💬خواب شهادت 🔰این خواب خیلی مرا خوشحال کرد دیدم که امام سجـاد(ع) نوید و من را به مادرم می‌گوید😍 و من چهره‌ی آن حضرت را دیده و فرمود: تو به مقام شهادت می‌رسی🌷 🔰و من در تمام طول عمرم به این خواب دل بسته‌ام💞 و به امید در این دنیا مانده‌ام و هم‌اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می‌شود👌و منتظر آن هم خواهم ماند ... 🔰تا کی صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم🕊 و به جمع آنها بپیوندم. هم اکنون و همیشه دعای قنوت نمازم🤲 " اَلّلهُمَ اَلْرزُقنی تَوفیقَ الْشَهادَتِ فی سَبیل‌ِالله " است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمی‌خواهم❌ ✍ کرده بود تا زنده است کسی دفتر خاطراتش را نخواند. 💢راستی چه رمزی است؟ بین شهادت توسط امام ‌سجاد(ع) و اعزام به سوریه از طریق "تیپ امام سجاد (ع)" 📒منبع: دفترخاطرات‌شهيد 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢بہ نقل از یکی از دوستان شهید: 🔸شبی که میثم اومد، مسئول خیریه زنگ زد و گفت: "آقای فلانی، خبر دارین آقای نظری شـهید شدن؟ گفتم: بله، ولی شما رو از کجا میشناسید⁉️ 🔹گفت: آقا میثم شبها🌙 کالاهای مورد نیاز نیازمندان رو میبردن و توزیع میکردن. "ظاهرا حتی اش هم از این موضوع بی اطلاع بودند 🔸در حین مراسم همش داشتم را میدیدم، لبخند از روی لبهای او کنار نرفت. مرحله ی بالاتر از ایمان است، قطعا اینها به یقین رسیدند👌 ولادت:۱۳۶۷/۱۲/۱۹ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ خاک سپاری: ۱۳۹۷/۱۲/۱۶ امامزاده جعفر سلام الله علیها کن، تهران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣3⃣3⃣1⃣ 🌷‍ 💠 🔸یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی 🏥خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.»🚐 تا گفت علمدار تو سینه ام حبس شد.😨 🔹به خودم گفتم: «نه، که حالش خوبه.🤫 اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی هست.🙁 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📱 اما کسی گوشی را برنداشت. 🔸شب آماده خواب شدم.😴 خواب دیدم: «که در یک هستم. از دور گنبد ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده🕌 رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی را با لباس خاکی دیدم.😵 🔹هر رزمنده ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹 🔸بعد از احوالپرسی🤝 به پدرم گفتم: «پدر کسی هستید🤔.» گفت: «منتظر سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم !»🕊 گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. 😍ما آمدیم اینجا برای سید. 🔹البته قبل از ما معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند.😘 الان هم خدا و بزرگان دین در کنار او هستند🤗.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب شدم😱. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از . گفت سید موقع پرید.😭 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔰می گویند خدا را آفرید که گوشه ای از وجود خودش بر روی زمین باشد تا وقتی بنده ای را به زمین و اهلش هدیه🎁 کرد، او را به رسم امانت به آغوش مادر بسپارد. اصلا عشق واقعی♥️ همان محبت عزلت نشین دل . 🔰مسعود عسگری درآغوش پر مهر مادری بزرگ شد که آرزوهای بسیاری برای داشت. دوست داشت او را در لباس دامادی ببیند و هروقت برق چشمانش😍 خبر از آرزویش داشت، مسعود می گفت: "هروقت رسید خودم می گویم." 🔰مادر در ندایی از دل پسر برای دیدن دامادی اش و پسرش در انتظار ندایی از اهل آسمان💫 برای رسیدن به 🔰مقدمات را فراهم کرد و راهی شد. بی قراری مادرش شروع و هر بار با برگشتنش قرار به دل بی قرار💗 برمی گشت. در هر وداع او را امیدوار می کرد به دیدن دوباره اش اما آخرین بار گفت منتظرش نباش❌. دل مادر کاسه آبی شد که از چشمانش ریخت😭 و بدرقه راه پسرش شد. 🔰قلب مادر در تلاطم دریای نگرانی بی تاب و مسعود قدم به قدم به شهادت🌷 نزدیک تر شد. بدن مسعود با برخورد توپ تکه تکه شد. آنطرف حس مادری کار دست مادرش داد و اوهم تکه تکه ترک خورد💔 و شکست. چشم پسر فدا شد و چشم مادر به در خشک شد. دستش قطع شد و مادر دست شست از برگشتنش. پاهای مسعود قطع شد و زانوان لرزید. 🔰خدا اش را پس گرفت و صبر را به دل داغدار مادر عطا کرد. را که شنید محکم ایستاد. در مراسم وداع با دیدن بدن اربا اربا فرزندش به یاد جوان اشک ریخت و با دیدن دست جدا شده مسعود به یاد کربلا ناله زد😭 🔰آرزوی دامادی اش بر دل ماند. اما داغ سنگین نشسته بر قلب مادر به بهای فرزندش آرام شد♥️ ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۸ شهریور ۱۳۶۹ 📅تاریخ شهادت: ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🕊محل شهادت: حلب_سوریه 🥀مزار شهید: بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh