#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍خواستگار
🌟عباس هفتهای یک خواستگار داشت. فرمانده شهید میگفت عباس هفتهای یک خواستگار داشت. گویی همه خواهان بودند که با عباس فامیل شوند، همیشه به او میگفتند اگر میخواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. در ایام اربعین با خانواده شیرازی آشنا شدند و خانواده حرفها زدن و عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش گفته بود در صورتی که سالم از این مأموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش کنار گذاشته بود...
#شهید_عباس_آسمیه
یاد شهدا با صلوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻پابوس مادر
🌟خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#شهید_امیر_لطفی
یاد شهدا با صلوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟 زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسائل اسلامی برگزار شد و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در ۲ اتاق کوچک اجارهای، آغاز کردیم. یکی از اتاقها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد.
📍 قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانهای با یک چراغ خوراکپزی و مقداری ادویهجات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری میکردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینههای زندگی، مبلغی را قرض میکردیم.
📚 کتاب خاکیها
#شهید_حسن_آبشناسان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟عروسی آقا مصطفی وقتی می خواست برای عروسی اش کارت دعوت بنویسه برای اهل بیت هم کارت فرستاد کارت دعوت نوشتیک کارت برای امام رضا(ع) مشهد،یک کارت برای امام زمان (عج)مسجد جمکران،یک کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا(س) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه(س) قبل از عروسی حضرت زهرا(س) آمدند به خوابش و فرمودند چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟کی بهتر از شما؟ببین همه اومدیم شما عزیز ما هستی...
📍خاطره از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور
📚منبع:یادگاران ۸ کتاب ردانی پور صفحه ۸۴
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم من به گرما خیلی حساسم خواب بودم احساس کردم خیلی هوا گرم شده و متوجه شدم برق رفته ،بعد از چند ثانیه احساس خنکی کردم و به زور چشمانم باز کردم تا مطمئن بشم برق آمده یا نه...
دیدم کمیل بالا سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک شم...!
بعد از چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل خسته شدی! گفت: خواب بودی،برق رفت تو به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی.
📚برشی از زندگی شهید مدافع حرم کمیل صفر تبار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
خاطره ای از علی محمودوند به روایت همرزم شهید
🔻روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت:
🌟«تو به من قول دادی، تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه میروم و دیگه پشت سرم را نگاه نمیکنم»
🔸پای مصنوعیاش شکسته بود، با خنده کمی لیلی رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره»
بالاخره یومالله ۲۲ بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود ۶۲ الی ۶۳ مین را پیدا کرد.
🔸من نیز کنارش بودم، به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود ۷ متر از علی دور شدم، ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمیشد اما خدا هیچگاه خلف وعده نمیکند.
🔶حسین شریفینیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر ۱۰۰ شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده میگذارد، عطر حضور او را میان سجادهاش احساس میکند.
#علی_محمودوند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟برادر شهید:یکبار به محمودرضا گفتم این بار که برمیگردی برایم از آنجا سوغاتی بیاور. سوغاتیاش یک پرچم کوچک قرمز رنگ بود که رویش نوشته بود: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا - لبیک یا زینب»
که آن را بعد از رفتنش روی دیوار نصب کردم و الان یادگاریست که از او باقی مانده و حرفهای زیادی با من میزند. غیر از این یعنی فدا شدن در راه اهل بیت (ع)
انگار چیزی در دل یا ذهنشان خطور نمیکرده است و به چیز دیگری فکر نمیکردهاند.
عنوان این شهدا که مشهور شده «مدافع حرم» است. این عنوان خیلی معنادار است.
🔆محمودرضا میگفت:
اینها میخواهند در منطقه مقاومت شیعی را با مقاومت سلفی جایگزین کنند.
میگفت :حقیقت داستان سوریه همین است، باقی را رها کن.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟خیلی به خانواده شهدا احترام میگذاشت مادران شهدا که روز ختمش آمده بودند، میگفتند: احمد چقدر به ما احترام میگذاشت، میگفتند تا کمر برای ما خم میشد، خیلی محترمانه با خانواده شهدا برخورد میکرد، حاجاحمد دغدغهمند بود؛ همیشه در حال جمعکردن خاطرات از خانواده شهدا بود.
💠روز شهادتش، وقتی که حاجاحمد از ناحیه پهلو تیر میخورد، حدود یک کیلومتر خودش رو عقب میکشونه، چندروز تو بیمارستان حلب بستری میشه و کلیههاش رو از دست میده، شب آخری میگفت: قربون حضرت زهـرا (س) برم چه دردی کشیدی مـادرجان، تا لحظه آخر داشت زیارت عاشورا میخوند، احمد و برادر شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال، هر دو شب شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها شهـید شدند.
🌷شهید احمد اسماعیلی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍شما مریض بودی
🌟همسرم، عزیزم! میخواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه میآمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم.
#شهید_رشید_اسدی_لک_لر
یاد شهدا با صلوات🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #سیره_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟او ویژگی های خاصی داشت :
همیشه دائم الوضو بود.مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
مداومت داشت بر خواندن زیارت عاشورا
مانند الگوی خودش شهید ابراهیم هادی از کمک به نیازمندان غافل نمی شد.
💠روحیه جهادی و انقلابی داشت و در این راه شخصیت کاذب برای خودش نساخته بود.
عاشق، حامی، تابع و مدافع ولایت فقیه بود.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
🔆وقتی شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.
🌷شهیدهادی ذوالفقاری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
💠همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا
قدم به قدم که میرفت جلو، دلتنگ تر از قبل میشد، دلتنگ شهادت، دلتنگ رفقای شهیدش....
کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》
اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍صبر فرمانده...
در جوّ آن روز کردستان خنده رو بودن واقعا نوبر بود. مسئول باشی و هزار تا کار برعهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند و چند بار در روز بخواهی نفراتت را ازکمین ضدّ انقلاب دربیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازمان دهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی، واقعا که هنر می خواهد. بعضی ازبچه ها توی اوقات استراحت، جدول درست می کردند توی یکی از این جدول ها نوشته بود مردی که همیشه می خندد. جوابش یازده حرف بود. یکی با مداد توش نوشته بود محمد بروجردی.
بقیه هم یاد گرفته بودند؛ از این جدول ها درست می کردند. می نوشتند توپ روحیه، مسیح کردستان، بابای بسیجی ها...
📚منبع : کتاب یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 42
🌷شهید محمد بروجردی🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍انقلاب اسلامی همان اسلام است...
🌟من و تو می دانيم كه انقلاب اسلامی كه همان اسلام است اكنون در زمان و مكانی واقع شده است كه برای پيروزی آن نبايد از هيچ كمكی دريغ كرد . بايد به ديگران بفهمانيم كه اسلام قربانيان بزرگی از آغاز تا كنون داده و راحت به دست ما نرسيده و بايد برای آن طبق وظيفه ای كه داريم و خدا از ما خواسته كوشش كنيم . سستی ما در اين زمان باعث می شود تا در روز قيامت مورد مؤاخذه و باز خواست خدا قرار گيريم و آن وقت است كه پاسخی برای گفتن نداريم .
🌷شهید منصور عابدینی🌷
#قهرمانان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سنگر_خاطره
📍وقت شناسی و مسئولیت پذیری شهید
🔻با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمیکردیم، با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهدهمان بود، وقتی من میگفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، میبرد، من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم، جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صفها انجام میداد، تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمیکرد، خلق خوشی داشت، از من خیلی خوش خلقتر بود.
#شهید سیدمرتضی آوینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍فرمانده ای که با سرباز تفاوت نداشت...
🌟یک روز یک ماشین بار آرد، به موقعیت ما در کردستان رسید. محمد به تنهایی کیسه آردها را به پشت می گرفت و به انبار می آورد. راننده کامیون با دیدن این وضع می پرسد، فرمانده سپاه اینجا کیست، کسی نیست به شما کمک کند، خیلی خسته شده اید. محمد می گوید: «لازم نیست من خودم این ها را می آورم.» در آن موقع چند نفر از بچه ها می رسند و هنگامی که محمد را در آن حال خسته می بیند، به او می گویند شما نمی خواهد این کار را انجام بدهید، ما هستیم. راننده تازه فهمید که محمد خود فرمانده سپاه بوده که به تنهایی آردها را به دوش گرفته است.
🌷سردار شهید محمد منتظر قائم🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍کارهاےبۍریا درحین خستگی...
🌟 درمنطقه محمدتقی خیلی تلاش میکرد و زحمت میکشید، وقتی برمیگشت برای استراحت وجای خوابیدن نبود طوری خودش رو یه گوشه مچاله می کرد وبه سختی می خوابید تا بقیه رو از خواب بیدار نکنه یاکسی اذیت نشه.
حتی گاهی بچه ها توی چادر می گفتن ومی خندیدن وبعد مدتی متوجه می شدن آقامحمدتقی نیست، می رفتن دنبالش می دیدن در حال شستن جوراب های بچه هاست یا واکس زدن پوتین های بچه ها. نماز ظهرش را اول وقت خواند و درست دو ساعت بعد با شلیک خمپاره شربت شیرین شهادت را نوشید. آقا محمدتقی در قلب های بچه ها جاودانه شد.
🌷شهید مدافع حرم محمد تقی سالخورده🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻سال ۱۳۵۹ بود.برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه ها را جمع کرد، ازخاطرات کردستان تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت، بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود....
📕منبع: سلام برابراهیم۲
🌷شهیدابراهیم هادی 🌷
#فاتحان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍تواضع فرمانده...
🌟دامادم میگوید شبهایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علیرغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه های بسیجی با او همکلام میشود از او میپرسد جهان آرا کیست؟ تو او را میشناسی و سیدمحمد جواب میدهد پاسداری است مثل تو، او میگوید نه جهان آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب میدهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی اش راهی اتاق فرماندهی میشود میبیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است.
همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار میکرد، آنها میگویند وقتی اسلحه به خرمشهر میبردیم و آنجا خالی میکردیم جهان آرا اصلاً خسته نمیشد. به او میگفتند تو چرا خسته نمیشوی و او پاسخ میداد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کوره های تهران آجر بار میکردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است.
💬به روایت پدر شهید
🌷شهید محمد جهان آرا🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟آخرین محرم زندگی عباس بود. یکی دو روز قبل از شهادتش بود که هوای پادگان دوکوهه را کردیم. با هم از اندیمشک پیاده آمدیم دو کوهه. بین راه نوحه می خواندیم و گریه می کردیم. روی پل دوکوهه که رسیدیم، عباس گفت: خواب از اکبر محمدی بخش دیدم که می خواهم برایت تعریف کنم. اکبر محمدی از دوستان صمیمی عباس بود که سال 72 بر اثر تصادف مرحوم شد. گفت: چند شب پیش خواب اکبر را دیدم. کلی با هم صحبت کردیم. من از شهدا می گفتم و او از اخبار آن طرف.
ازش پرسیدم: اکبر! شما دوکوهه هم می آئید؟
گفت: خداوند بالای سر دوکوهه توی آسمان، یک دوکوهه ساخته که همه شهدا می آیند آنجا.
🌷شهید عباس صابری🌷
💬راوی: عباس قنبری
📚منبع: کتابتفحص، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول-بهار 1389؛ صفحه 99.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍تکلیف شهید...
🌟«یک روز قبل از اعزامش رفت مسجد و با همه نمازگزاران خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. به همه گفته بود میخواهم بروم خارج از کشورهست. آن موقع همه ی مردم فکر میکردند میخواهد برود المان چون من و برادرش خیلی اصرار به رفتنش داشتيم! اما بابک به جای المان سوریه را انتخاب کرد.
روزی که میخواست بره مادرش خیلی بیتابی کرد اما بابک گفت من خواب حضرت زینب (س) رو دیدم و دیگر نمیتوانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. اطرافیان بهش گفته بودند چطور میخواهی مادرت را تنها بگذاری.
بابک گفته بود مادر همه ما انجا در سوریه است من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم میروم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).
🌷شهید بابک نوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟کاک جلال نیز در اوایل انقلاب و در جریان مبارزه با منادیان کفر مجبور به ترک مریوان و مهاجرت به کرمانشاه شد و بعد از سازماندهی سازمان پیشمرگان مسلمان کرد و آمادگی مجدد جهت پاکسازی و آزاد کردن مریوان به منطقه بازگشت و با شجاعت و شهامت کامل با عوامل بیگانه جنگید و پس از مدت کوتاهی به خاطر داشتن استعداد و ابتکار، فرماندهی رزمندگان را عهده دار شد.
🔻شهید کاک جلال بارنامه در مدت کوتاهی که فرماندهی سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد مریوان را بر عهده داشت، در عملیات های بسیاری شرکت داشت. کاک جلال مشاوری امین برای اولین فرمانده سپاه مریوان برادر حاج احمد متوسلیان و همرزمی دلسوز و انقلابی برای شهیدان چمران، بروجردی، ابوعمار و قهاری محسوب میشد.
💠شهید کاک جلال بارنامه بعد از برقراری امنیت و آرامش در منطقه، در سنگر بسیج و تفکر بسیجی نقش آفرینی کرد و به عنوان فرمانده گردان 101 عاشورا، از هیچ کوشش دلسوزانه ای دریغ نکرد و تجربه سال های جنگ و مبارزه را به بسیجیان و حامیان انقلاب اسلامی منتقل کرد و در قامت روایتگری آگاه به همراه کاروانهای راهیان نور دوباره به مناطق عملیاتی اعزام شد و صحنه های جنگ حق علیه باطل را برای هم وطنانش بازخوانی کرد.و سرانجام در خرداد سال ۱۳۸۳ هدف رگبار تروریست ها قرار گرفت و به فیض شهادت نائل شد.
🌷شهید کاک جلال بار نامه🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍دیدار باخانواده های شهدا...
🌟بعد از پنجاه شصت روز تازه از راه رسیده بود و با خود لبخند همیشگی و بوی خاکریز را آورده بود. بچه ها را در آغوش گرفت و گونه هایشان را بوسید. زود صبحانه را آماده کردم. تند تند لقمه هایش را خورد و بلند شد. می دانستم می خواهد به کجا برود گفتم:" بعد از این همه مدت نیامده می خواهی بروی؟ لااقل چند ساعتی پیش بچه ها بمان. اگر بدانی چقدر دلشان برای تو تنگ شده...
با لحن ملایمی گفت:حضرت رباب (س)را الگوی خودت قرار بده. مگر نمی دانی که بچه های شهدا چشم انتظار همرزمان پدرشان هستند تا به آنها سر بزنند و حالشان را بپرسند". کار همیشگی اش بود نمی توانست توی خانه دوام بیاورد. باید می رفت و به خانواده تک تک شهدا و همرزمانش سر می زد.
🌷شهید محمود بنی هاشم 🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🌟حاج حسین فیضی پدر همسر شهید صیاد خدایی: او برای ما معلم انقلاب بود؛ تند میرفتیم میگفت تند نرو و عقب میماندیم میگفت این خوب نیست. او بسیار باهوش، دقیق وقت شناس و قانونی بود. تکه کلامش این بود که پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت آسیب نرسد. او انقلابی، حزب اللهی و منطقی بود.
خیلیها گفتند که او چند خانه در بالای شهر دارد درحالی که او مستاجر بود. حتی یکبار میخواست خانهای را اجاره کند قیمتش بالا بود وقتی از او پرسیدم که چرا نام مرا نگفتی تا خانه را کمی با قیمت مناسبتر بدهند، گفت: ترسیدم بخاطر نام شما خانه را با تخفیف بگیرم. تا این اندازه شهید وابسته به دنیا نبود. او آرزوی شهادت داشت و اکنون به آرزویش رسید. او دائما در سوریه بود و تخصص ویژهای در امور داشت تا جایی که با حاج قاسم سلیمانی همکاری داشت و از نیروهای خوب او بود.
🌷شهید حسن صیاد خدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh