#امیرسینگِ هندو به ایران🇮🇷 که می آید مسلمان میشود. نام #محمد را برای خود انتخاب میکند. سال۵۷🗓 با یک دختر #رفسنجانی ازدواج می کند.
🔸یک شب امام خمینی(ره)را در #خواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی⁉️فردای آن شب، برای #اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود🚌
🔹در گردان های مختلف از جمله ۴۱۸و ۴۱۲حضور می یابد. #شهید_امینی، پایدار و...را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی، #غواصی می بیند پای راستش در عملیات بدر قطـ⚡️ـع شده و پای چپش راکه ترکش💥 میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند.
🔸یکبار بچه های #لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند. هر چه میگوید من رزمنده ایرانی🇮🇷هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم📞 بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ #ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند.
🔹خودش تعریف میکردکه: یک بار در عملیات #خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. #عراقی ها خوابیده بودند. بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی🔠 به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به #اسارت گرفتم.
🔸وقتی #سردارسلیمانی به پاسگاه زید می آید بچه ها به او می گویند: این آقا #هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من👥 وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند💞 و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد: در عملیاتها حضور پیدا می کنی❓ میگوید: #بله، هر وقت شما بگویید روی #چشم می آیم.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarz
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰میخواهم گریه کنم 🔸واقعاً از صمیم قلبم #راضی نشده بودم❌ فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش♥️
3⃣0⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠نگهبان حرم ♥️
🔰میخواست بره #مأموریت، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده📴 داد زدم: تو واقعاً 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده؟؟ گفت: آره؛ اما #خودم باهات تماس میگیرم. نگران نباش.
🔰دلم شور میزد💓 گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین. #جاااان_زهرا بگو کجا میخوای بری؟؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم خب نمیذاری برم که. دلم ریخت. گفتم: نکنه میخوای بری سوریه⁉️ گفت: ناراحت نشیا…آره میرم #سوریه.
🔰بیهوش شدم، شاید بیش از نیم ساعت⌚️ امین با آب قند بالا سرم بود. به هوش که اومدم تا کلمه #سوریه یادم اومد، دوباره حالم بد شد. گفتم: امین، واااقعا، داری میر ی ی ی…؟😢 بدون #رضایت من؟
🔰گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر #قرآن ردم کن. حس التماس داشتم. گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم💞 تو میدونی که #نفسم بنده به نفست. گفت: آره میدونم. گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…❓
صداش آرومتر شده بود…
🔸 #عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
🔹دلبریهایت♥️بماندبعد فتح #سوریه
🔰زهرا جان، ما چطور ادعا کنیم مسلمون و #شیعهایم؟ مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که #حدومرز نمیشناسه❌ اگه ما نریم و اونا بیان اینجا، کی از مملکتمون🇮🇷 دفاع میکنه؟
🔰دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه #خوابی دیده بودم که نگرانیمو😥 نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود، خواب دیدم یه صدایی که چهره ش یادم نیست یه نامه💌 واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: جناب آقای #امین_کریمی، فرزند الیاس کریمی، به عنوان #محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است✅ پایینشم امضا شده بود…
راوی: همسر شهید
#شهید_امین_کریمی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍به وقت شهادت ❣✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج
9⃣0⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠همسران شهدا
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاجحسین #خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقهای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: #زهرا این قطعه #آرامگاه_من است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک میسپارند.
🔰نمیدانستم در برابر حرف #ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به #مـامـوریت میرفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دمدسـتی و #ضروریاش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند.
🔰اما #دفعه_آخر که میخواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع #خداحافظی بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: #ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️
گفت: «من عطر نزدهام🚫»
🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه #عطری به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با #پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـیگفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی #عطرعجیبی میداد
🔰چند مرتبه خواستم به #پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـیدهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم میگفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید🌷 را میداد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود.
🔰مـوقـع خـداحافظی #نگاه_آخرش به گونهای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: #ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی میکنی⁉️ #نگاهت، نگاه دل کندن است
🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه #شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که #تو احساس نکنی حالت #دل_کندن است؟!
امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشکهای من😭 نبود.
🔰وقتی میخواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به #فرودگاه نیا❌ و #رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل #همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید.
🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیلهای جا نگذاشتهای که به #بهانهاش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه #عجله_دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از #سوریه بود. شروع کردم بیقراری کردن و حرف از #دلتنگی زدن.
🔰گفت: #زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش میآید که ما را دوشنبه🗓 برمیگردانند. شاید تاآنروز #نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا #حرف_نگفتهای هست برایم بزن😢
🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف
هایش بوی #حلالیت و خداحافظی👋 میداد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، #برگشت؛ معراج شهدای تهران🌷، سهشنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر #شهیدخرازی آرام گرفت.
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣3⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷 🔰هر چند #گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شو
🔹از زمان عقد و هنگامی که یکی از دوستانش در سوریه #شهید شد، حرف رفتن🚌 به سوریه را پیش کشید و گاهی با هم در مورد این موضوع صحبت میکردیم. اما بهطور جدی در پائیز🍂 و #زمستان سال 95 بود که قرار شد، چند نیروی بسیجی را معرفی کند و خودش را نیز بهعنوان نیروی #پاسدار و علاقهمند💖 معرفی کند.
🔸بنده در زمان #عقد نمیتوانسم رضایت خود را نسبت به این موضوع اعلام کنم😢 ولی بعد از عروسی، روزها که همسرم سرکار میرفت یا #ماموریت بود، برنامه مصاحبه🎤 با همسران شهدا🌷 را نگاه میکرد تا ببینم این بزرگواران چگونه با سختیها مواجعه میشوند.
🔹کلیپهایی در مورد #مظلومیت شیعیان سوریه نگاه میکردم و این فکر در ذهنم همیشه جرقه میزد🗯 که اگر مانع رفتن #یدالله شوم، چگونه جواب اهل بیت (ع) را در روز محشر بدهم😔
🔸تا اینکه وقتی موضوع رفتنش جدی شد و در زمستان❄️ سال 95 در موردش با هم صحبت کردیم، بنده مخالفت نکردم☺️ و حتی تصمیم گرفتم که تا لحظه #رفتنش بیتابی نکنم❌
#شهید_یدالله_ترمیمی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادرش #چهل روز میهمان امامزاده شد و در این چله پیکر پسرش را از حضرت زینب س #طلب کرد. روز چهلم از #ه
🔻 مادر شهید
🔹یک روز با من تماس☎️ گرفت گفت مادر #حلالم_کنید به همین زودی میخواهم بروم "کربلا" همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال شدم.
🔸کمتر از سه روز پاسپورتش📖 را آماده کرد و به #زیارت رفت. وقتی برگشت واقعا تحول عجیبی در او احساس میکردم بیشتر از غریبی #امام_حسین و یارانش میگفت.
🔹مدت کمی نگذشته بود که گفت: مادر به #ماموریت مهم دیگری خواهم رفت دلم گواهی بد میداد😢 گفت: نگران نباش به یک دوره #آموزش موتور سواری میرویم. زنگ زدم به برادرش او هم گفتهاش را تایید کرد.
#شهید_هاشم_دهقانی_نیا
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
۴ سال می گذرد از آخرین عکسی که ازتو گرفتیم📸 از آخرین دیدار 14 فروردین رفتی و در جواب #دلتنگیها با
2⃣4⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠آخرین دیدار
🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای #فامیل خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم #داداشی چرا لباس کار پوشیدی⁉️
🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که #بابا زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و #می_خندیدیم.
🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای #خداحافظی زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره #ماموریت ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با #حسرت تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!!
🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت #کجاست؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو"
بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢
🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب #تولد_دخترم عارفه بود. بچهها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی #شیرینی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچهها رو میخورد.
🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس وذ#زینب جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم #خداحافظی. گفتم کجا به سلامتی❓
🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی #روحیات داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. #لبخند با احساسی توی صورتش بود☺️ و...
🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه #نازش میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام #سوریه برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت #یکدفعه ای شد..
🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که #گریه نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت #محمدتقی میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید.
🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش #داداشم هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری #بی_طاقت میشی، دلم میگیره💔
گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت #افتخار میکنیم.
🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون #دلتنگ نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم #هفت_روز دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه #میام. نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔
🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با #لبخند میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر #ببینمش اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت
و.... #رفففتت.....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون #آخرین_دیدارمون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️
چه طوری..😔
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم #عزاداری ائمه، گریه هاشو😭 با اون پاک میکرد و میگفت: این اشکه
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
🔸عباس نصفي از حقوق ماهانهاش💰 را صرف امور #خيريه ميكرد، در واقع او بخشي از حقوقش را به دو خانوادهاي ميداد كه يكيشان بيمار سرطاني و ديگري بچه #يتيم داشتند
🔹باقي حقوقش را هم بخشي صرف امور روزمرهاش و بخشي را خرج #هيئات و مراسم مذهبي ميكرد.
🔸در طول ماه شايد 20 روزش را #روزه ميگرفت و غذايي🍝 كه محل كارش به او ميدادند، به خانوادههاي مستمند ميداد
🔹يكبار كه ميخواست به #مأموريت برود دو، سه غذا توي خانه🏡 گذاشت و به پدرمان گفت شما براي فلان خانواده ببر، بابا گفت: من خجالت ميكشم دو #غذا دستم بگيرم و ببرم اما عباس اصرار داشت كه اگر كم هم باشد بايد به مردم كمك كرد و باري از دوش كسي برداشت.
#شهید_عباس_آسمیه
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷اين هفت نفر رزمنده و مجاهد عزیز همه برای #بهشت ثبت نام كردند، اما غير از آخرين نفر سمت چپ همه یکجا قبول و شهید شدند.
🔹به نفر آخر گفتند تو هنوز یک #مأموریت مهم داری که باید آن را تمام کنی!
🔸او بعدها امام جمعه شهر کازرون شد و در #شب_قدر قبولش کردند...
نامش شد:
#شهید_محمد_خرسند🌷
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
💟قرار بود بره#مأموریت اونم یه هفته
کلی عذر خواهی کرد که؛ یهو پیش اومده و باید یه مدت #تنهات بذارم. دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست، اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون😀 وارد شد. انگااار که دنیا رو بهم داده باشن گفت:
💟هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم، خانوم من از #تنهایی میترسه. منم که حسااااااااس. وسایلتو جمع کن میفرستمت #شهرستان اینجوری خیالم راحت تره. مأموریتم که تموم شد میام دنبالت، دوتایی برمیگردیم
💟گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم. آخرین ماه های #بارداری همزمان شده بود با زمستون. همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم. گاهی از این همه مهربونیش دلم آشوب میشد😍 فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد اسفند اون سال خودش یه تنه #خونه_تکونی کرد حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد
💟طوری برنامه ریزی کرده بود که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه میگفت: #زمستونه یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم همشو ردیف می کنم برات❤ اونقد شوخی میکرد
که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 💟یه روز تماس گرفت
❣﷽❣
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
💟بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد. نمیتونست مرخصی بگیره بهم گفت: "شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..." نمیتونستم ازش دور شم این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت:
💟"خانومی اگه میشه وسایلمو جمع کن
باس برم #مأموریت" طبق معمول خبر مأموریت رفتنش. حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم😢خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..." غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد
💟اومد و بالا سرم ایستاد. نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت: "وااای خدااا خانوم منو ببیییین. باز دلش گرفت داره واسه آقاش ناز میکنه😉 آخه عزیز من
سفر قندهار که نمیخوام برم...!" با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم
زد زیر خنده و نشست کنارم
💟اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت. آخرشم گفت: "تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم...💕 چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟❤" وقتی رفت بعد چند ساعت #همسر_شهید شنایی🌷 اومد پیشم اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد. گاهی هم صابخونه مون یا دوستام
میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم. بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
0⃣2⃣ #قسمت_بیستم
.
💟نمازمون که تموم میشد میشِستیم تو یکی از صحنای #حرم بعدِ زیارتنامه و #دعا شروع میکرد به حرف زدن و سفارش کردن صمیمانه و ساده ولی دلنشین بعضی وقتام فقط ساکت و آروم خیره خیره زل میزد به #گنبد طلای و اشک تو چشاش حلقه میزد حس میکردم تو نگاش یه #دنیا حرف داره که داره به آقا میگه نمیدونم زیر لب چی زمزمه میکرد ولی #حالت_معنوی قشنگی داشت که هنوز جلو چشام حسشون میکنم کنارش تموم اون روزا آرامشو بی نهایت و به معنای واقعی حس میکردم
💟خاطراتی که با مرورشون سیر نمیشم و برام تکراری نمیشن از حرم برمیگشتم نزدیکای خونه بودیم که یکی صداش زد"مهدی…مهدی..." شهید شنائی بود آقا مهدی گفت"چی شده...؟! چرا سراسیمه ای…؟!" با خنده و پر انرژی گفت "#مأموریت خورده بهمون باید بریم تهران."
💟قرار شد همگی با قطار برگردیم خیلی کنجکاو بودم بدونم قضیه چیه…؟! تا اینکه آقا مهدی بی مقدمه گفت "اگه یه روز ما#شهید شیم شما چیکار میکنین...؟! اگه اومدن و باهاتون مصاحبه کردن چی میگین از ما...؟ مایی که نتونستیم اون جوری که لایقشین. واستون#زندگی درست کنیم"
💟جا خوردم گفتم :
"نگید تو رو خدا حتی فکرشم سخته و اذیتم میکنه بعد از شما دنیا رو هم بهمون بدن میخوایم چیکار...؟ وقتی آرامش نداریم وقتی شما نباشین."
خندید و گفت: "ای بابا سعادت از این بالاتر که بهتون میگن#همسر_شهید...؟!" جوابی نداشتیم جز دلشوره و اضطرابی که به جون هر دومون افتاده بود (همسر شهید مهدی خراسانی)
.
.
#ادامه_دارد ...
.
.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «#دختر به راه دور نمی دیم. #نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان #حسن که وقتی به #شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم #خانه شده بودند،
📝یوسف بود. #خانواده یوسف #مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری #خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند #ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با #دخترخاله هایم برویم #خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی #دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم #دانشگاه را تمام کرده بودم. #تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم #خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن #مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست #یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در #خدمتتون هستم.»
ماندیم. #روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه، #آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰تلاش برای خودسازی شهید عباس آسمیه از زبان برادرشان 🔸برادرم تلاشش #خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت
#خاطرات_شـهید 🌼🍃🌼🍃
💠طاقت رفتنش رو نداشتم
🔰#عباس ۲ سال بود که وارد سپاه شده بود. مدتی به عنوان #تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از #خطرناک بودن کارش می شنید می گفت مادرجان غصه😔 مرا نخور، من به# عشق 💗کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم خودش برای بردن من خواهد آمد.🌼🍃
●✳️به من می گفت# مادر اگر روزی نبودم #۱۳ روز روزه_قضا برای من بگیر. خمس مالش را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به #سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و #آسمانی 🌫شدن کاملا آماده شده بود.🌼🍃
●🔰عباس سخنی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک #ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا #خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم.🌼🍃
●✳️آن #شب 🌝چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب 😔من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد او به من گفت #مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم #شهید خواهم شد چون آن را از #امام حسین(ع) خواسته ام.
●🔰پس بعد از #شهادت من گریه 😭نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد #علی_اکبر امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای #دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در #سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یابد.
#شهید_عباس_آسمیه
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
☘💥☘💥☘💥☘
🔅●هروقت قرار بود #مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد.
🔹 اما این بار فرق داشت. مدام گریه😭 می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم #توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.
♦️صبح🌤 با اشک و قرآن📖 بدرقه اش کردم.
●دستی به #صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"
ﺭاﻭﻱ : #همسر_ﺷﻬﻴﺪ
#شهید_شجاعت_علمداری
#سالروز_شهادت 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عضو يگان تكاوری نيروی انتظامی درجه: #استوار_دوم باور نميكند دل من💔 مرگ خويش را نه نه من اين #يقين
3⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰وقتی وارد خانه #شهیدسلمان شدیم مادرش به استقبالمان آمد. زنی آرام بود و آهسته و محکم سخن می گفت. دردهایش💔 را می شد در چشمانش مرور کرد. می گفت: سعید در شب دوم #ماه_محرم چشم به دنیا گشود و هجرتش🕊 نیز در شب تولد علی اکبر(ع) بود.
🔰دبستان و راهنمائی را در چاه ملک و دبیرستان را در خور گذراند بعد به خدمت #سربازی رفت و در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد. تا قبل از استخدام در نیروی انتظامی کارها و حرفه های🛠 زیادی را تجربه کرد گاهی اوقات به چاه کنی و بنائی و #کشاورزی و مدتی نیز در مخابرات و مدت دو سال هم در کارخانه ای در یزد مشغول به کار شد.
🔰تلاش فراوانی کرد تا در نیروی انتظامی #استخدام شد او دوره ی آموزشی خود را در پادگان شهید بهشتی🌷 اصفهان گذراند و سپس در #کهنوج کرمان مشغول انجام وظیفه شد. وقتی به استخدام نیرو درآمد عقد کرد💍
🔰پسر آرامی بود خیلی #خوش_طبع و اجتماعی بود، دوستان زیادی داشت👥 با همه ی اقوام رفت و آمد می کرد. سعید دفتر خاطرات📖 داشت و تمام #خاطرات مدت زندگی خود را نوشته بود.
🔰چند روز قبل از شروع ماه مبارک رمضان سال 88📆 حدود ساعت 4 صبح به همراه تعدادی از همکاران از #ماموریت گشتی در محور کهنوج، قلعه گنج برگشتیم. وقتی برای استراحت وارد آسایشگاه شدم با صحنه جالبی روبرو گشتم.
🔰چون هنوز وقت #نماز_صبح نشده بود همه چراغ های آسایشگاه خاموش بود. انتهای آسایشگاه فردی را دیدم👤 که کنار کمد لباس نشسته بود و با نور کم سوی گوشی همراهش📱 در حال انجام کاری بود.
🔰نزدیکتر که شدم دیدم #شهیدسلمان است که در حال خوردن سحری است. با لبخندی به او گفتم: بیکاری😏 توی این #گرما روزه میگیری؟ در جواب گفت: چند روز از روزه های پارسال رو نتونستم بگیرم و #بدهکارم. از جوابش تعجب کردم😦 و با خود گفتم که چطور در این دوران که خیلی از مردم حتی بدهی خود به دیگران را فراموش کردنده اند او حرف از بدهی خود به خـ♥️ـدا میزند.
🔰حالا وقتی به آن روز و به آن حرف فکر می کنم💬 میفهمم که زمین #لیاقت داشتن چنین او را نداشت از این رو آسمانی شد🕊 و به خیل #شهدا پیوست و هزار خاطره دیگر که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود❌
راوی: همکار شهید
#شهید_سعید_سلمان
#شهید_نیروی_انتظامی(شهید امنیت)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜محمد غیراز #دانشگاه امام حسین(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد✅ رد رشته #دندانپزشکی و تغذیه هم قبول شد
4⃣9⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷
🔰او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد. #مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج💍 کرده بود.
🔰هر سال در ایام محرم به مناسبت #شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین🚩 در منزل پدریاش مراسم #عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:↯↯
🔰یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید #علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری👥 هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم👌 و به شما سر می زنم.
🔰درحالیکه #لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و #نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی💔 مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم😢 گفت: شما هم می آیی اما هنوز #وقتش نرسیده است!
🔰برادرش می گوید: محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود🚫 حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود. برای مثال همین #آخرین_بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای☕️ خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که مواظب پدر و مادر باش.
🔰این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم #ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم♥️ عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد🚪 و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری #تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
🔰من رفتم. شروع کرد به #نمازشب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟😳 کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان #پاک شوم.
🔰خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا📸 پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا🌷 پیدا کردم.
🔰خوب که دقت کردم یک جای #خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا🌷 رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست😬 گفت: آنجا، جای عکس #خودم است.
راوی: برادر شهید
#شهید_محمد_غفاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 طرح #لبخند😃تــ✨ـــــو برکاشی دل💞 حک شده است ... #شهید_بابک_نوری_هریس🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarza
0⃣0⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
💢بابک جوانی #مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی #آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم.
💢در برخورد اول #بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، #شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان☺️ که قلب ❤️هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که #فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما #متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب🌙 در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت⏰ باید آماده باش می بود.
💢یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت #اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب🌟 زمستانی ❄️☁️سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از #ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان🏘 رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود.
💢بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا 👣می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب ✨نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی 😄زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با #سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و #زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی❓ با خنده گفت همینجوری میگن.
💢 یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های📚 مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر #کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با #سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم.
💢ما به خوردن #شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه🦋 دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد #خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که #چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی😅 ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه #تحریک می شدیم.
💢 خلاصه نتوانست #جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در #یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و #گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
#شهید_بابک_نوری_هریس🌷
-راوی:سجادجعفری✨
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_وحیدرضا_رسولی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰در محل #کار بسیار از خود گذشته بودند و بسیاری از مواقع به صورت داوطلبانه به جای بقیه همکاران انجام وظیفه میکردند. #همچنین از بردن سربازان وظیفه در ماموریتهای #خطرناک اجتناب میکردند و علت آن را این مسئله عنوان میکرد که سربازان به صورت امانت نزد ما هستند و پدر و مادرشان چشم انتظارند.
🔰شجاعت و #دلاوری ایشان زبانزد تمامی همکاران ایشان است. ایشان در پلیس #مواد مخدر سراوان جانشین فرمانده بودند با این حال با تمامی همکاران با #تواضع برخورد میکردند.
🔰شهید و#حیدرضا رسولی در سال 1391📆 در رسته آگاهی نیروی انتظامی استخدام شد. مدت یک سال آموزش را در #دانشگاه نیروی انتظامی تهران گذراند. در سال 1395 برای گذراندن دوره #ماموریت به منطقه سراوان در استان سیستان و بلوچستان منتقل شد. ✔️
🔰و پس از نزدیک به #یک سال دفاع از مردم مسلمان کشورش سرانجام در #بیست و چهارم مرداد ماه سال 1396 هنگام درگیری با اشرار و #قاچاقچیان مواد مخدر منطقه سراوان به فیض #شهادت🕊 نائل شد. پیکر مطهر #شهید در زادگاهش به خاک سپرده شد.⚡️
#شهید_وحید_رسولی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌾#ستارههای_زینبی
🌴همسرم #اواخر از کمر درد شبها🌜 خوابش نمیبرد. دکتر که رفت تشخیص دادند یک #کیست کنار مهره کمرش درآمده و باید عمل شود. دکتر حتی لیست #وسایلی که برای عمل نیاز داشت را به علی آقا داده بود.
🌳همان ایام من هم #مریض بودم. خب چه بهانهای از این بالاتر که یک نفر قرار عمل دارد یا #همسرش مریض است. #شهید به راحتی میتوانست به خاطر یکی از این موارد به #مأموریت نرود، اما به کار و وظیفهاش عشق 💓میورزید.
🌴 همین عشق 🌸🥀و اعتقادی که به هدفش داشت، باعث شد بین #محبت خانواده و رفتن به جبهه توازن ایجاد کند و برای جهاد به #سوریه برود.
ساده زیست هم بود و خیلی اهل مادیات نبود.
🌳اگر میشنید یک نفر #احتیاج دارد، ولو شده با فرستادن غذا به خانهشان سعی میکرد #کمکی کرده باشد، اما نکتهای که من در زندگی با ایشان آموختم، صبر در مسائل و مشکلات است. همسرم آدم #صبوری بود و این صبر را به من هم منتقل کرد. وگرنه داغ رفتنش را نمیتوانستم تحمل کنم.
🌴اینها به خاطر #اعتقاداتشان رفتند و این اعتقادات آنقدر ارزش دارد که برایش جان داد. همینها ما را آرام میکند. من شاید هرگز فکر #شهادت🕊 علی را نمیکردم، ولی حداقل خوشحالم که در راه #درستی او را از دست دادم.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_علی_نظری
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📝وصیت نامه #شهید_محمود_رادمهر🌾🌱 ⚜اگر میخواهید دنیا و #آخرتتان تضمین شود,از #مصائب آخرزمان درامان ب
#تلنگر💥
🌲در #مأموریت ها همه رزمندگان چفیه می انداختند گردنشان الا محمود ؛
یک شال سیاه داشت که #همیشه گردنش بود ، نه فقط محرم 🏴و صفر
یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید گفت ،
مادر جان! ما عزادار امام حسین علیه السلام هستیم .
🌲گفتم ، الان که محرم و صفر نیست!
گفت ، مادرم! ، #عزادار امام حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم...
#شهید_محمود_رادمهر 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
نقاشی #چشمان تو را تا ڪہ خدا کرد گشتند ملائڪ همه #مبهوتِ نگاهت آیا ملکی تو ؟بشرے تو؟تو ڪہ هستی؟ ک
0⃣8⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠همسران شهدا
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاجحسین #خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقهای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: #زهرا این قطعه #آرامگاه_من است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک میسپارند.
🔰نمیدانستم در برابر حرف #ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به #مـامـوریت میرفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دمدسـتی و #ضروریاش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند.
🔰اما #دفعه_آخر که میخواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع #خداحافظی بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: #ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️
گفت: «من عطر نزدهام🚫»
🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه #عطری به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با #پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـیگفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی #عطرعجیبی میداد
🔰چند مرتبه خواستم به #پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـیدهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم میگفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید🌷 را میداد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود.
🔰مـوقـع خـداحافظی #نگاه_آخرش به گونهای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: #ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی میکنی⁉️ #نگاهت، نگاه دل کندن است
🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه #شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که #تو احساس نکنی حالت #دل_کندن است؟!
امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشکهای من😭 نبود.
🔰وقتی میخواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به #فرودگاه نیا❌ و #رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل #همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید.
🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیلهای جا نگذاشتهای که به #بهانهاش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه #عجله_دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از #سوریه بود. شروع کردم بیقراری کردن و حرف از #دلتنگی زدن.
🔰گفت: #زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش میآید که ما را دوشنبه🗓 برمیگردانند. شاید تاآنروز #نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا #حرف_نگفتهای هست برایم بزن😢
🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف
هایش بوی #حلالیت و خداحافظی👋 میداد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، #برگشت؛ معراج شهدای تهران🌷، سهشنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر #شهیدخرازی آرام گرفت.
#شهید_ابوالفضل_شیروانیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_ستار_عباسی 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣8⃣3⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔰گاهی که دلم میشکند💔 و قلبم به درد میآید با #ستار درددل میکنم، خواب خوبی از او میبینم. میفهمم مراقبم است و هوایم را دارد😍 بعد اتفاق خوبی برایم میافتد که تلخیها یادم میرود.
🔰سال اول که ازدواج کرده بودیم ماه #رمضان هوا خیلی گرم بود. ستار تا ظهر سرکار بود. وقتی به منزل میآمد خیلی تشنه و گرسنه بود😪 و اذان شده بود.
🔰یک روز سریع به سمت آب رفت خواست #افطار کند که تلنگری💥 به خودش زد. آن لحظه دیدم رنگ چهرهاش تغییر کرده است. سریع رفت #وضو گرفت و نماز خواند. گفتم چرا اینطور کردی⁉️ گفت: خواستم به خاطر نفسم اول نمازم را نخوانم. بعد از این ماجرا خیلی استغفار و بعد افطار کرد.
🔰حتی دو سال بعد از شهادت🌷 همسرم نمیخواستم قبول کنم که او شهید شده است😔 فکر میکردم به #مأموریت رفته و بر میگردد. خودم را به فراموشی میزدم. شش ماه بعد از شهادتش به کربلا رفتیم. هر زیارتگاهی میرفتم دعا میکردم به من #صبر بدهند.
🔰به مرور زمان صبرم زیاد شد. قلبم آرام گرفت😌 گاهی که خاطرات همسرم یادم میآید ناراحت میشوم. احساس میکنم #پشتوانه محکمی را از دست دادهام. به خودم میگویم به خاطر خدا و ائمه اطهار (ع) رفت و #شهید شد. انشاءالله در آخرت شفیعمان میشود🤲
#شهید_ستار_عباسی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸دو ماهی بود که برای #مأموریت اومده بود به حما، میخواست بره دمشق و مأموریتش رو تمدید کنه، بعد از دمشق هم میرفت به #حلب، دم خداحافظی بهش گفتم محرابی:
🔹مأموریتت که تموم شد و خواستی بری دمشق، روبروی مسجد اموی🕌 یه بازار هست به اسم #حمیدیه
گفت: خب
🔸گفتم: اونجا میشه یه زحمتی بکشی و از #سوغاتیای سوریه بگیری و هر وقت خواستی بیای، برام بیاری یه لحظه ساکت شد بعد یهو با صدای بلند گفت: بازار شام رو میگی⁉️
🔹من از بازاری که #بیبی_زینب (س) رو توش چرخونده باشن، هیچی نمیگیرم هرگز❌❌
#شهید_حسین_محرابی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
*بسم الله الرحمن الرحیم
🍃محکم و باصلابت، نخستین واژگانی که پس از دیدن قاب عکسش در ذهنم نقش بست. چشم هایی مقتدر که در پستوی آن ها میشد #مهربانی را لمس کرد. چشم هایی که دلت میخواست ساعت ها به آنها خیره شوی و برایت از عشقی که به امام داشت بگویند.
🍃از همان برقی که هنگام دیدن تصویر و شنیدن صدای #امام میان دیدگانش شعله میکشید و گرمای عشقش همه را به حیرت واداشته بود. #عشق او برای خدمت به امام امت، اورا موفق ترین کرده بود؛ برای آموختن #زبان_انگلیسی هم به #آمریکا رفت اما ترک #وطن ،رسمِ سربازان این خاک نیست.
🍃مدت ها بعد پس از بازدید موزه حرم #کریمه_اهل_بیت، به فکر نوشتن #قرآن افتاد و میگفت: "هر وقت نوشتن قرآن تمام شود، عمر من هم تمام میشود" همین هم شد! از ساال ۱۳۴۷ نوشتن قران را آغاز کرد و سال ۱۳۵۸ نوشتن آن به پایان رسید...
🍃شهادت به وی الهام شده بود. میخواست به #ماموریت برود که رو به دوستانش گفت: "من از این ماموریت زنده نمیگردم" رفت و تا آخرین قطره خونش شجاعانه #مبارزه کرد. شهید اشراف در تاریخ دهم آبان سال ۱۳۵۸، به ارزوی همیشگی اش رسید و تا ابد افتخار سرزمینی شد که مملو از شهید اشراف هاست.
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_شریف_اشراف
📅تاریخ تولد : ٢ فروردین ۱٣۱۶
📅تاریخ شهادت : ۱۰ آبان ۱٣۵٨
📅تاریخ انتشار : ۱۰ آبان ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : بانه
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید شریف اشراف 🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
*بسم الله الرحمن الرحیم
🍃محکم و باصلابت، نخستین واژگانی که پس از دیدن قاب عکسش در ذهنم نقش بست. چشم هایی مقتدر که در پستوی آن ها میشد #مهربانی را لمس کرد. چشم هایی که دلت میخواست ساعت ها به آنها خیره شوی و برایت از عشقی که به امام داشت بگویند.
🍃از همان برقی که هنگام دیدن تصویر و شنیدن صدای #امام میان دیدگانش شعله میکشید و گرمای عشقش همه را به حیرت واداشته بود. #عشق او برای خدمت به امام امت، اورا موفق ترین کرده بود؛ برای آموختن #زبان_انگلیسی هم به #آمریکا رفت اما ترک #وطن ،رسمِ سربازان این خاک نیست.
🍃مدت ها بعد پس از بازدید موزه حرم #کریمه_اهل_بیت، به فکر نوشتن #قرآن افتاد و میگفت: "هر وقت نوشتن قرآن تمام شود، عمر من هم تمام میشود" همین هم شد! از ساال ۱۳۴۷ نوشتن قران را آغاز کرد و سال ۱۳۵۸ نوشتن آن به پایان رسید...
🍃شهادت به وی الهام شده بود. میخواست به #ماموریت برود که رو به دوستانش گفت: "من از این ماموریت زنده نمیگردم" رفت و تا آخرین قطره خونش شجاعانه #مبارزه کرد. شهید اشراف در تاریخ دهم آبان سال ۱۳۵۸، به ارزوی همیشگی اش رسید و تا ابد افتخار سرزمینی شد که مملو از شهید اشراف هاست.
✍نویسنده: #اسماء_همت
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_شریف_اشراف
📅تاریخ تولد : ٢ فروردین ۱٣۱۶
📅تاریخ شهادت : ۱۰ آبان ۱٣۵٨
🕊محل شهادت : بانه
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh