🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید #روح_الله_قربانی در دوران کودکی طعم تلخ بی مادری را تجربه کرد خاطره ای بخوانید از دوران #یتیمی
2⃣3⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
📚بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش
📖روحالله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا #گریه نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 میآمد #مادرش را در بستر بیماری میدید. آنقدر دیدن این صحنه برایش #سخت بود که ترجیح میداد به خانه نرود❌.
📖بعد از مدرسه میرفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم میرفت #بسیج مسجد تا کمتر خانه باشد.میدید که #پدرش بعد از هر باری که مادرش را از #شیمیدرمانی برمیگرداند، چقدر ناراحت است😔.
📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را #سرحال و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بیرمق #مادرش نگاه میکرد و غصه میخورد😓.
📖روحالله سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت🚫. انگار برگشته بود به همان #روزها. همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد میشد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس #بسکتبال برمیگشت، دید #مادربزرگش بدون توجه به او میرود سمت خانهشان🏡.
📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ اینجوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این #عجله کجا داشت میرفت؟علامت سؤالهای ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را #پیچید.
📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانهشان ایستاده بود👥، همهچیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر #مادرش همان نگاه بیرمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع #سختیهایش بود.
📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا #اخراج از مدرسه پیش رفت. انگارنهانگار که این همان #روحاللهی بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درسها مقام میآورد🏅. دیپلم ریاضیاش را که گرفت، رفت کلاس #آیتالله_مجتهدےتهرانی.
📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او میگفت: دوست دارم یا #طلبه بشی یا #شهید.گاهی هم او را «شهید روحالله🌷» صدا میزد. دوست داشت مادرش را به #آرزویش برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود.
📖 #زینب به شانهاش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر میکنی⁉️»روحالله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ #اون_روزا اومد جلوی چشمم.»
نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون اینهمه اتفاقای #بد، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوریش #حس_غرور دارم.»
ـ چی⁉️
📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بندهخدا بابام با ویلچر♿️ میبردش دکتر، اما تو نمیدونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چهجوری با #چادر رو میگرفت. آدم حظ میکرد😍.
زینب به #چشمان_روحالله نگاه کرد. غرور در چشمانش موج میزد.
#شهید_روح_الله_قربانی
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دلم بهانه ی #تو را دارد
تو میدانی بهانه چیست⁉️
⇜بهانه همان است که #شب ها
خواب از چشم خیس😢 من می دزدد
⇜بهانه همان است که #روزها
میان انبوهی از آدم ها👥
چشمانم را پی #تو میگرداند
⇜بهانه همان #صبریست که
به لبانم سکوت😶 میدهد
تا گلایه ای نکنم از #نبودنت😔
صبوری دل مادران چشم انتظار #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «#دختر به راه دور نمی دیم. #نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان #حسن که وقتی به #شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم #خانه شده بودند،
📝یوسف بود. #خانواده یوسف #مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری #خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند #ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با #دخترخاله هایم برویم #خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی #دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم #دانشگاه را تمام کرده بودم. #تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم #خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن #مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست #یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در #خدمتتون هستم.»
ماندیم. #روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه، #آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍علیرضا دبیر(رییس فدراسیون کشتی): 📎وقتی در #برخی از دیدارها سردار سرافراز ، سلیمانی را میدیدم، جمله
♻️پست #اینستاگرامی زینب سلیمانی:
🔰از روزهایی #میگویم که داعش تا چند کیلومتری حرم اباعبدالله آمده بود؛ روزهایی که نزدیک بود خبیثترین و #کثیفترین انسانهای عالم به حرم امام حسین و عباس ابن علی برسند، جایی که قطعهای از بهشت 🌸بر روی زمین بود، جایی که میعادگاه عاشقان💓 در یک روز از جای به جای این دنیا میشود و همه یک رنگ میگیرند رنگ و #عطر عشق حسین(ع)
🔰چقدر آن #روزها قلبتان❣ مملو از خشم و درد بود که #مبادا تاریخ📅 تکرار شود و شما باشی و باز هم به پسر فاطمه نوه ی پیغمبر خدایی ناکرده توهین شود خودتان به #عراق رفتید تا جاده مسیر کربلا را بر زائرین عاشق ایمن کنید. سالها زائرین در امنیت تمام به زیارت مولایمان با پاهای برهنه میرفتند ولی حتی خاری در #مسیرشان نگذاشتید باشد که به پایشان برود آن روزها شما گمنام بودی و کسی نمیدانست برای امنیت زائرین حسین(علیهالسلام) چه خطرهایی را به جان خریدید تا با خیال راحت #زیارت کنند
🔰 و به #خانههایشان 🏘دست پر برگردند... امسال اولین سالیست که اربعین #سالار شهیدان آمده اما شما نیستید و ما هم محروم از زیباترین و عاشقانهترین پیادهروی عالم...
چه خوش محاسبهای حضرت پدر که #چهلمین هفته اسمانی شدنتان مصادف شد با چهلم سیدوسالار شهیدان عالم حکمتش را نمیدانم اما همه اینها کار خداست.
🔰حضرت ع#شق ما امسال محروم از زیارت مولایمان شدیم اما به فال نیک میگیریم چرا که شما امسال مهمان #سیدالشهدا و در کنار ایشان هستید. شما به جای قلبهای خستهمان برایمان دعا 🤲کنید و دست ما را در دست اباعبدالله بگذارید ...
#عملیات_آزادسازی_راه_کربلا
#زینب_حاج_قاسم
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰چند #صباحی ست که آسمان 🌫دلم❣ ابری ☁️و هوای باریدن گرفته. نمیدانم آخرین بار چه زمانی دلم ابرهای تیره
#عاشقانه_های_شهدا💞
#شهید_مدافع_حرم_امین_کریمی
🌷امین #روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم #انجام میدهم.
میگفت: «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
🌷میگفتم: «چیزی نیست، #مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت: «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشه به او میگفت: «با این #بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!😊»
امین جواب میداد:«نه حاج خانم! مگر زهرا کُلفَت من است. زهرا #رئیس من است😍»
#شهید_امین_کریمی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#روزها اول صبــ☀️ــح
به درودی
دل خود گرم♥️ کنيم
و چه زيباست
کنارِ #ياران
خنده بر #صبح زدن😍
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh