eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣9⃣1⃣ 🌷 💠 خواب (عج) و نوید شهادت 🌷يك روز او را بسيار ديدم، پرسيدم: «چه شده؟ اين‌طور سرحال شدى!» پاسخ داد: «ديشب وقتى كرده بوديم، در خواب، صحراى وسيعى را در مقابلم ديدم و را كه صورتش مى ‌درخشيد.» به احترام ايشان ايستادم و سؤال كردم «آقا ما چه مى ‌شود؟» فرمودند: « با شماست ولى اگر پيروزى واقعى را مى ‌خواهيد، براى من دعا كنيد.» 🌷باز پرسيدم: «آقا من مى شوم؟ فرمودند: «اگر بخواهى، بله. تو در همين مسير شهيد مى ‌شوى، به اين نشانى كه از سينه به بالا چيزى از بدنت باقى نمى ماند. به بگو پيكرت را به قم ببرد و به خانواده برساند.» 🌷اين وصيت‌نامه‌اش را نوشت و از شهيد برونسى خواست كه هر وقت شهيد شد، جنازه‌اش را به قم برساند. چند روز بعد متوجه حضور ما شد و ما را به بست. طلبه ى جوان شهيد شد و از سينه به بالا، چيزى از بدنش نماند. 📚 كتاب ١٥ آيه، صفحه ٩١ راوى: محمد قاسمى 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهید_ابراهیم_هادی ⭕️ابراهیم میگفت: بهتره که شبها #زود بخوابیم تا نماز صبح رو اول وقت و #سرحال بخونیم. کسی که نماز ظهر و مغرب رو اول وقت بخونه هنر نکرده چون بیدار بوده. آدم باید نماز صبح هم #اول_وقت بخونه. ‌ #شهید_ابراهیم_هادی🌷 #شهید_گمنام 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣3⃣8⃣ 🌷 📚بخشی از کتاب 📖روح‌الله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 می‌آمد را در بستر بیماری می‌دید. آن‌قدر دیدن این صحنه برایش بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود❌. 📖بعد از مدرسه می‌رفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم می‌رفت مسجد تا کمتر خانه باشد.می‌دید که بعد از هر باری که مادرش را از بر‌می‌گرداند، چقدر ناراحت است😔. 📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بی‌رمق نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد😓. 📖روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت🚫. انگار برگشته بود به همان . همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان🏡. 📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ این‌جوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این کجا داشت می‌‌رفت؟علامت سؤال‌های ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را . 📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود👥، همه‌چیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع بود. 📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا از مدرسه پیش رفت. انگارنه‌انگار که این همان بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها مقام می‌آورد🏅. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس . 📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او می‌گفت: دوست دارم یا بشی یا .گاهی هم او را «شهید روح‌الله🌷» صدا می‌زد. دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود. 📖 به شانه‌‌اش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی⁉️»روح‌‌الله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ اومد جلوی چشمم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون این‌همه اتفاقای ، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوری‌ش دارم.» ـ چی⁉️ 📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده‌خدا بابام با ویلچر♿️ می‌بردش دکتر، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه‌جوری با رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد😍. زینب به نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰داییش تلفن کرد☎️ گفت: #حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان🛌 افتاده، شما همین طور نشستین⁉️ 🔰گفتم: نه. #خودش تلفن کرد.  گفت: دستش یه خراش کوچیک👌 برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت: شما نمی خواد بیاین🚫 خیلی هم #سرحال بود. 🔰گفت: چی رو پانسمان می کنه⁉️دستش #قطع_شده. همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه کردم گفتم: #خراش_کوچیک 🔰خندید😄 گفت: " دستم قطع شده، #سرم که قطع نشده. #شهید_حسین_خرازی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh