eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣4⃣5⃣ 🌷 💠به نقل از مادر شهید:  🔰هر لحظه ی صادق شیرین بود😍، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که پله ها را با خواندن و سرود🎶 بالا می آمد 🔰اکثرأ زمانی که از بیرون می آمد به ما سر می زد بعد به خانه خودشان🏡 در طبقه بالا می رفت. اگرما هم در منزل نبودیم به که با ما زندگی می کند سری میزد 🔰وقتی وارد خانه می شد در می زد🚪 و با لحن خاص خودش می گفت: "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم تو که حاجی نیستی باید بگویی . 🔰می گفت نه ☺️! صدای صادق همیشه در گوشم👂 است!وقتی جمعمان خودمانی بود و و سرحال بود من را " " خطاب می کرد .با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد⚡️اما اگر بود ننه صدایم میزد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣3⃣8⃣ 🌷 📚بخشی از کتاب 📖روح‌الله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 می‌آمد را در بستر بیماری می‌دید. آن‌قدر دیدن این صحنه برایش بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود❌. 📖بعد از مدرسه می‌رفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم می‌رفت مسجد تا کمتر خانه باشد.می‌دید که بعد از هر باری که مادرش را از بر‌می‌گرداند، چقدر ناراحت است😔. 📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بی‌رمق نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد😓. 📖روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت🚫. انگار برگشته بود به همان . همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان🏡. 📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ این‌جوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این کجا داشت می‌‌رفت؟علامت سؤال‌های ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را . 📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود👥، همه‌چیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع بود. 📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا از مدرسه پیش رفت. انگارنه‌انگار که این همان بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها مقام می‌آورد🏅. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس . 📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او می‌گفت: دوست دارم یا بشی یا .گاهی هم او را «شهید روح‌الله🌷» صدا می‌زد. دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود. 📖 به شانه‌‌اش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی⁉️»روح‌‌الله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ اومد جلوی چشمم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون این‌همه اتفاقای ، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوری‌ش دارم.» ـ چی⁉️ 📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده‌خدا بابام با ویلچر♿️ می‌بردش دکتر، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه‌جوری با رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد😍. زینب به نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 شما نگذاشتید من بروم 🔰فاصله ما و ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند💥 کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین💣 باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. 🔰هر چه رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک می افتاد دست تخریب چی👤 دل و جرائتی💪 می خواست، این بار دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. 🔰موقع برگشت تیر خورد💥 همه فکر می کردیم شده. هفت، هشت تیر خورد به . بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس🚑 شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز است.   🔰 تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش🛌 باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی کردند. 🔰همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح🕌 نذر و نیاز. فردا علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند😦 بعد از آن بارها به می گفت: ” 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh