🌷شهید نظرزاده 🌷
فرماندهان گردان #یازهرا.. #شهید محمد رضا تورجی زاده دفاع مقدس #شهید مسلم خیزاب مدافع حرم هر دو #عا
✍دست نوشته فرزند
#شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب:
سلام بابا
دلم خیلی برایت #تنگ شده
جان مادر عزیزم فردا(اول مهر) بیا دنبالم #مدرسه
آخه بچه ها با پدرهایشان می آیند😔
🍃🌺🍃🌺
#تشنــه ست
شـبیه #ماهـیِ بی دریا
یـا #آهوی پا بسته میان صحرا
صبری بده ِای خدا، به فرزندِ شهـیــد
وقتےکه
بلـد شد بنویـسـد
#بـابـا...
#شادی_روح_شهید_خیزاب_صلوات
#سالگرد_شهادت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکند زندگی یا مرگ بعد از تو چه فرقی میکند یاد شیرین تو بر من زندگی را
5⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 پیشگام در کار خیر
🔰بچه های گردان بعد از #شهادت دوستانمان🌷 در #خانطومان تصمیم گرفتند که در طی ماه📆 از کسانی که راضی هستند #ماهی بیست هزار تومان پول بگیرند💰 و به یاد #شهدای خودمان آن را به کسانی که نیازمند هستند بدهند و تا الان این کار #انجام می شود✅
🔰روزی یکی از برادران همکار👤 نظر دادند که اگر میشود ما به فروشگاه #سپاه_کربلا برویم با وامی که می گیریم #جهیزیه بخریم و در طی ماه قسطش💸 را بدهیم.
🔰فروشگاه هم یه نفر👤 می خواست که به #نام آن فرد وسیله بدهند و طبق ماه از فیشش📃 کم کند کسی قبول نکرد❌ جز #میثم، بعد به میثم گفتند: امکان داره کسی در طی ماه این بیست هزار تومن و ندهد🚯 آنوقت باید چه کار کرد⁉️
🔰میثم با لبخند گفت: در طی ماه از فیشم داره #کم_میشه حالا اگه کسی نداده باشه #من ثواب بیشتری می برم☺️ و باید چند تا از این بیست تومنی ها پرداخت کنم💰 و این خود سبب #گشایش برای من میشود و خدا به من بیشتر نظر میکند😍
🔰من قبول میکنم فیش حقوقی #خودم و بدم📃 ولی بچه های حاضر قبول نکردند. ولی #شهید_میثم با لبخند می گفت: من که حاضرم😅 حالا خودتان میدانید #قبول_نکنید
راوی: همرزم شهید
#شهید_میثم_علیجانی🌷
#شهید_مبارزه_با_گروهک_پژاک
#مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#قاصدک گفــــتا. برایم این خبر
🌹🍃 گرکنی #صبروتحمّل مختصر
می شود#ماهی دل آرا،جلوه گر😍 #حضرت_مهدی_امامَ_المُنتظَر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣ #قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «#دختر به راه دور نمی دیم. #نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان #حسن که وقتی به #شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم #خانه شده بودند،
📝یوسف بود. #خانواده یوسف #مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری #خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند #ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با #دخترخاله هایم برویم #خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی #دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم #دانشگاه را تمام کرده بودم. #تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم #خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن #مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست #یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در #خدمتتون هستم.»
ماندیم. #روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه، #آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh