eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣9⃣0⃣1⃣ 🌷 🔻راوی: مادر شهید 🔰تازه شده بود که به من گفت: می‌خواهد، وقتی از الیاس پرسیدیم که چه کسی را می‌خواهی⁉️ در جواب بیست‌سؤالی📝 راه انداخت! به ما می‌گفت بگردید گزینه‌ای را که می‌خواهم کنید 🔰دو دایره سفید و سیاه جلوی او گذاشته بودیم که اگر جوابش بود روی سفید⚪️ و اگر بود روی دایره سیاه⚫️ انگشت بگذارد! ما هم سؤال می‌پرسیدیم و او با گذاشتن انگشت👆 روی دایرها می‌داد، از روستا و محله و آشنا و فامیل پرسیدیم تا در نهایت روی گزینه‌ای کرد و ما متوجه شدیم که خواهان دختر ناتنی من است. 🔰آن روزها دختران در در سنین پایین ازدواج💍 می‌کردند و عروس من هم سن داشت. این‌گونه شد که برای الیاس به رفتیم و بعد از بیست‌ سؤالی به دختر موردعلاقه💖 او رسیدیم! 🔰یک روز قبل از رفتنش مثل همیشه غروب🏜 به خانه ما آمد و کم‌کم زمزمه رفتنش را به شنیدم، وقتی گفت که فردا عازم🚌 است حرفی از نزدم❌چون راهی را رفت که نمی‌شد گفت ! فردا صبح که برای خداحافظی آخر آمد، خودم از زیر قرآن📖  او را رد کردم، رفت و . 🔰بیشترین زمانی که احساس دل‌تنگی💔 به اوج خود می‌رسد ، چون هر غروب به سراغ من می‌آمد و هم‌دیگر را می‌دیدیم💕 و به من می‌گفت: اگر دارم بگویم تا انجام دهد، اگر هم نمی‌آمد حتماً زنگ☎️ می‌زد و جویای حالم می‌شد 🔰 اما بعد از غروب‌ها چشمم به در خانه🏡 خشک می‌شود شاید بیاید و من یک‌بار دیگر روی ماهش را ببینم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣ و پدر هم سخت میگرفتند. میگفتند « به راه دور نمی دیم. هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با فامیلی هم موافق نبودند.❌ 📝یکی از دوستان که وقتی به منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم شده بودند، 📝یوسف بود. یوسف بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری ، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍 📝حسن چند بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز. از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با هایم برویم شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود. 📝تازه سال دوم را تمام کرده بودم. بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌 📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن ‌ دادند. 📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد. 📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد، بعد گفت « من از خودم بهتره. میسپرمتون دست کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون، تو که زحمتت نیست، یوسف جان،» یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و‌ حسن نداره. خودم در هستم.» ماندیم. صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم. 📝خودش ماشین نداشت‌. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود. که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و‌ چاییش را که‌ میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛ حافظیه، سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل. یوسف خیلی نجیب بود. جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh