1⃣0⃣3⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🌷نصفہ شب بود، چشم چشم رو نمى ديد، سوار #تانك بودیم، وسط دشت، كنار #برجك نشستہ بودم، ديدم يكى #پيادہ میاد، بہ تانك هـا نزديك مےشد، چندلحظہ #توقف مےڪرد، مےرفت سراغ بعدی،😐 سمت ما هم اومد ،دستش رو دو پايم حلقہ كرد، پايم رو #بوسيد و گفت :
🌷«بہ خدا سپردمتون.»😔
گفتم «حاج حسين؟»،😳
گفت :«هيـس! #اسم نيار»،
رفت طرف تانك بعدے...
🌷تازہ فهمیدم #پاے رزمندہ ها رو مےبوسه، گفت اسمشو نیارم کہ کسے نفهمہ #پابوسشون همون حاج حسین خرازی #فرماندمونه ...😞💚
#سردار_شهید_حسین_خرازی🌸
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
1⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔻راوی: مادر شهید
🔰تازه #پاسدار شده بود که به من گفت: #زن میخواهد، وقتی از الیاس پرسیدیم که چه کسی را میخواهی⁉️ در جواب بیستسؤالی📝 راه انداخت! به ما میگفت بگردید گزینهای را که میخواهم #پیدایش کنید
🔰دو دایره سفید و سیاه جلوی او گذاشته بودیم که اگر جوابش #بله بود روی سفید⚪️ و اگر #نه بود روی دایره سیاه⚫️ انگشت بگذارد! ما هم سؤال میپرسیدیم و او با گذاشتن انگشت👆 روی دایرها #جواب میداد، از روستا و محله و آشنا و فامیل پرسیدیم تا در نهایت روی گزینهای #توقف کرد و ما متوجه شدیم که خواهان دختر #دخترخاله ناتنی من است.
🔰آن روزها دختران در #روستا در سنین پایین ازدواج💍 میکردند و عروس من هم #16سال سن داشت. اینگونه شد که برای الیاس به #خواستگاری رفتیم و بعد از بیست سؤالی به دختر موردعلاقه💖 او رسیدیم!
🔰یک روز قبل از رفتنش مثل همیشه غروب🏜 به خانه ما آمد و کمکم زمزمه رفتنش را به #سوریه شنیدم، وقتی گفت که فردا عازم🚌 است حرفی از #نرفتنش نزدم❌چون راهی را رفت که نمیشد گفت #نرو! فردا صبح که برای خداحافظی آخر آمد، خودم از زیر قرآن📖 او را رد کردم، رفت و #دیگر_نیامد.
🔰بیشترین زمانی که احساس دلتنگی💔 به اوج خود میرسد #غروبهاست، چون هر غروب #الیاس به سراغ من میآمد و همدیگر را میدیدیم💕 و به من میگفت: اگر #کاری دارم بگویم تا انجام دهد، اگر هم نمیآمد حتماً زنگ☎️ میزد و جویای حالم میشد
🔰 اما بعد از #شهادتش غروبها چشمم به در خانه🏡 خشک میشود شاید #الیاسم بیاید و من یکبار دیگر روی ماهش را ببینم😭
#شهید_الیاس_چگینی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh