eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ سخت است درک معنی بودنِ با شما! تمامی ایاممان بدون شما می‌گذرد؛ رمضان بدون شما! ... عیدها بدون شما! ... عزاداری‌ها بدون شما! ... بیا و لذت بودن با خودت در کنار خودت در روزگاران خودت را به ما بچشان ... 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆ بارالهـا؛ یاریمان دہ ، ڪه چون آنان باشیم .. آنان ڪه خوبـــــ بودند نه براے یڪ هـفته!! بلڪه براے یڪ تاریخ ... سلام صبح زیباتون، شهدایـے🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از تیر خوردنش بچه‌ها اومدن به کمکمون خیلی خون ازش رفته بود فقط برگشت به یکی از رفقا گفت: بلندم کن رو زانوهام بشينم برگشتم بهش گفتم: واسه چی..؟! خون زیادی ازت رفته که آقا سجاد گفت: اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم.. | |🪴 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📊 | 🔻اینفوگرافی شهدای شاخص ۱۴۰۱ 🌷شهید سید مصطفی ادب دوست🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻امام خامنه ای: حدود سی سال است که از جنگ میگذرد اما... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید آزاد خشنود 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃علاقه به قرائت قرآن، نماز نافله و تقید به ؛ اینها اشتراکاتِ همه آنهایی است که دنیا را رها کرده و رفته اند! 🍃آنقدر برایشان مهم است که حتی برایِ بعد از خود نیز به ما می‌کنند که:"مسجد، و جماعات، مخصوصاً نماز اول وقت، قرائت قرآن کریم با معنی هر روز «را» ترک نکید، با جماعت باشید«که» دست خدا با جماعت هست."* 🍃به گمانم بیش از همه چیز؛ نماز اول وقت است که دستگیرشان شده و پلی ساخته از اینجا به سویِ ابدیت. 🍃 می‌فرمایند: " فضیلت اوّل وقت بر آخر آن، همانند فضیلتی است که آخرت بر دنیا دارد"* 🍃و از نظر آنها این کوچک تر و پست تر از آن است که بخواهند برایش وقتی صرف کنن و همین امر، آنها را به سویِ خدمتِ هرچه بیشتر به خلق ، سوق می‌دهد. 🍃آزادخشنود، اویی که پس جنگ هم از پای نَنِشَست و در "گروهِ توپخانه ۵۶ یونس" خدمتش را ادامه داد تا وقتی که تعرضِ به حریمِ آل‌الله، او را به کشاند. 🍃به عنوانِ مستشار نظامی و داوطلبانه، به سوریه اعزام شد. خدمت کرد؛ و به دست تکفیریهای ملعون؛ به آرزویش رسید. خاکِ حماه، او به سویِ آسمان بود🕊 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، آیا بُوَد که گوشه چشمی به ما کنند؟!😔 🌹 *بخشی از وصیت‌نامه شهید. *(ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص 36) ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ٢٩ آبان ۱٣۴۱ 📅تاریخ شهادت : ٨ فروردین ۱٣٩۶ 🥀مزار شهید :گلزار شهدای کوهنچان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید کمال ذاکری🖤🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃 بر لوح افتخارِ جای جای این آب و خاک، حکاکی نام تو و پرستوهای چون تو را زیبا و تابناک میابم. 🍃پرستو هایی که چون تو رد پای اولیای خدا سرمشق زندگیشان بود،همان هایی که ذکر حق ورد زبانشان بوده. 🍃قصه بدین سان شد؛ آن موعدی که نفس های ، امید حیاتمان را تار کرده بود و شهرِ کمر خم کرده، پاهای خسته اش را با مشقت و سختی روی زمین نگه داشته بود، آنگاه قدم های سبزت را برداشتی تا بعثی را به هلاکت برسانی... 🍃آری ای جان کشور، تو به همراه دیگر جانان بر خواستید و با قدوم پر صلابتتان در شریان های شهرها و روستاها خون روان ساختید و امید حیاتمان را باز پس گرفتید‌💫 🍃ستایش میکنمت که رسم را بر جانِ این سرزمین حک ساختی و وجودت بانی حیاتش گردید. 🍃 ات جاوید و پر رهرو باد ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۴ آبان ۱٣۴٢ 📅تاریخ شهادت : ٨ فروردین ۱٣۶۱ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای مشاء دماوند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهیدابراهیم هادی 🍃هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! یا به هر طریقی بحث را عوض میکرد... هیچ گاه ازکسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن... هیچ وقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمی پوشید... 🧔🏻بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. زمانی هم که علت را سؤال می کردیم می گفت:"برای نفس آدم این کارها لازمه". 📚سلام بر ابراهیم، زندگی¬نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی، ص180 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹عشق او به شهدا تمامی نداشت، به گونه‌ای که هر سال کل ایام تعطیلات عید را در مناطق جنگی و به عنوان خادم الشهدا حضور داشت. 🌹ایام تابستان هم به زیارت امام رضا علیه السلام می رفت و بعضی مواقع به مدت یک ماه ساکن مشهد مقدس بود و حتی یک ماه رمضان به طور کامل در آشپزخانه حرم مشغول به خدمت به زوّار بود. "شهید محمد مسرور" 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت چهل و شش❤️ . نفس های ثانیه ای ایوب جزئی از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست تاول های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی خارش تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم می شد و از زخم ها خون می آمد. ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: "مردم چه ظاهر بین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" 😔 ❤️قسمت چهل و هفت❤️ . بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن: "شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم." عاشق بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده. یک بار بهش گفتم: + ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود. دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم. وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود. بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. ایوب از حال رفته بود که پرستارها برای مسکن قوی آمدند. 😢 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت چهل و هشت❤️ . دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه بود. از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود. گفتم: + دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت + مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود. _ باید این را تا صبح تمام کنم. صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود . ❤️قسمت چهل و نه❤️ با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد. آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند. گفتم: + تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی. ایوب دوباره داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران _ چه خبر از انتخاب رشته م؟ + تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی. قبول شد. مدیریت دولتی دانشگاه تهران بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت. مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من... قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت. آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من از خجالت سرخ شدم. بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم. 😍 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بسیار زیبا حتما مشاهده کنید 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام_آقـا_جان♥️✋🏻 ایــاڪ نـعبـد و ایــاڪ نـستـعـین یـعنـے سـلـآم مـسجـد مـولآے آخـریـن اےجـمڪران‌بـگوڪجـاست‌آخـریـن‌امــید ایـن الشـموس الطـالعه ایـن مــه جـبـین:) ‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🕊♥️」 اگرچه جسم سالمی نداشت،اما روح بلندی داشت🕊 هر چی از عمر زندگیمون میگذشت🦋 بیشتر باورم میشد که در "بله" گفتن به ایشون اشتباه نکردم😊 کلاسم که تموم شد دیدم دم در ایستاده🚶‍♂ واسم دست تکون داد👋🏿 اخمام رفت تو هم "بازم اومدی از وضع درسیم بپرسی؟😒 مگه من بچه ام که هر روز میای با استادم حرف میزنی؟"🤨 زد زیر خنده و گفت:😂 "حالا بیا و خوبی کن آخه کدوم مرد انقد به فکر عیالشه که من به فکرتم...؟"🤗 استادم ما رو با هم دید به هم سلام کردن از خجالت سرخ شده بودم... 🤭 وقتی تو جمع صحبت میکرد فقط نگاهش به من بود👀 انگار که تو اون جمع فقط منم... یه بار گفتم: " ایوب...حرف که میزنی به بقیه هم نگاه کن😐 ناراحت میشن آخه...💔" گفت:"چشم خانوم...😍" اما باز فراموش میکرد🙄 •همسرشهیدایوب‌بلندی💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
جاے شهید هادی خالی ڪه😔 همیشه میگفت: مشڪل کار ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا.....🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید می‌شوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان، آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی‌توانستیم ساکتش کنیم، ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود. داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می‌‌خواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. 🌷شهید هادی کجباف🌷 ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳ شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱ محل شهادت: سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃خاطره شهید... ♥️🎙 مصطفے همیشه با‌وضو‌ بود، یه بار ‌نصف شب بیدار ‌شد... دیدم ‌آب خورد، بعد ‌وضو ‌گرفت رفت ‌در‌ رخت خواب ‌که بخوابه، بهش گفتم: "مصطفے ‌خواب از سرت ‌نمےپره؟!" گفت: "کسے‌ که وضو ‌میگیره و‌ میخوابه تا ‌زمانے که خوابه ‌براش ثواب عبادت ‌مےنویسند! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh