eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید سعید مسافر 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃خداوندا اگر من اهلیت رسیدن به رحمت تو را ندارم اما در مقابل رحمت تو، آن اهلیت را دارد تا به من برسد. این اولین جمله وصیتنامه ای است که تو در سال 86 نوشتی، آن وقت که نه خبری از فتنه بود و نه خبری از و مسلحین. 🍃اما انگار تو این جمله را که تکه ای از دعاهای معصومین بود سرلوحه زندگی خودت قرار داده بودی و از همان زمان حتی از خودت قطع امید کرده بودی و هر چه داشتی همه را به بسته بودی. انگار فارغ از همه چیز و همه کس، خودت را فقط و فقط به دست اراده الهی سپرده بودی تا تو را هر طور که میخواهد و هرکجا که میل اوست بکشاند تا او خودش بهترین ملاقاتش را برای تو رقم بزند. 🍃و مگر غیر از این هم راهی به سوی او هست؟ مگر کسی را در کل این عالم وجود میشود یافت که با پای خود به سوی خدا رفته باشد؟مگر میشود در محضر شریف او قرار گرفت و ذره ای خود را دید؟ تو خودت را به او سپردی و او هم چقدر خوب پذیرفتت. 🍃اصلا انگار از همان آغاز خلقتت او هم همین را برایت مقدر نموده بود و از همبن رو بود که نامت را سعید «مسافر»تقدیر کرد. تو مسافر بودیی و تقدیرت سفر!سفری هم از خود به او و هم از و همه تعلقاتت به معرکه جهادی فی سبیل الله در سرزمین غربت. 🍃تو حتی نامت هم برای ما تذکر است که باید باشیم و مقدمه این سفر ترک خودیت و قطع امید از خود است،قطع امیدی که هدفش سپردن تمام امیدها به خداوند تبارک و تعالی است. ✍نویسنده : 🍃به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۱۴ فروردین ۱۳۹۵.حلب 🥀مزار شهید : گلزار شهدای رشت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به روایت از مادر: چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر اصغرامام حسین (ع)🌷 باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: ابن الحسین امام سجاد (ع)🌷! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸❄ 🤍🥺 می‌گفت:↓ انسان‌یک‌تذکر‌درهر۴ساعت‌بہ‌خودش‌ بدهدبدنیست...!🕰 بهترین‌موقع‌بعد‌ازپایان‌نمازاست...🌱 وقتے‌سربہ‌سجده‌میگذارد،♥ مرورۍبࢪاعمال‌صبح‌تاشب‌خودبیندازد⛅ آیاکار‌اوبراۍرضاۍخدابوده‌یاخیࢪ؟🖐🏾 :)🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃🌹وصيت شهيد: پيام به خواهران و برادرانم، حافظ خون شهدا و دائماً پايبند فريضه ديني الهي و گوش به فرمان رهبر عاليقدر گرامي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران باشيد. 🍃🌹از زبان پدر شهيد:‌ به ياري حق افتخار پدر شهيد بودن را به خود ديده ام چه بسا در برهه اي از زمان مايه فخر و مباهات است كه بتوانم فرمان رهبر عالي مقام انقلاب شكوهمند اسلامي ايران را اجرا نمايم و از حكومت مقدس الله و اسلام دين ناب محمدي (ص) عزيز و ايران پاك دفاع نمايم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🌷 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ🌷 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ🌷 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ 🌷 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ🌷 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ🌷 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ🌷 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم🌷 🗓امروز ۱۴ فروردین ۱۴۰۱ مصادف‌با سالروز: 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید 🌹شهادت شهید ✨شادی اروح مطهرشهدا صلوات✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مےبوسند مہمان را💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت و چهار❤️ . برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید. 😘 . ❤️قسمت شصت و پنج❤️ . برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡 ❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️ ✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت شصت و شش❤️ . از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.😍 کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: "من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. ☺ . ❤️قسمت شصت و هفت❤️ . نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: "خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد: "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا😍 من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. 😍 بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از این به بعد انشاءالله ساعت ۲۱ با رمان شهید درخدمتتون هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمانم 🌺🌾 با یاد تو میخوابم 😴 در خواب تو را بینم 😍 از خواب چو برخیزم اول توبه یاد ایی ✨💫 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *اِفطارِ سُرخ...*🕊️ *شهید محمد طائی*🌹 تاریخ تولد: ۳۰ / ۳ / ۱۳۳۳ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۹ / ۱۳۵۹ محل تولد: قلعه دختر،کرمان محل شهادت: کردستان-مهاباد *🌹راوی← ماه مبارک رمضان بود🌙غذایی را که برای افطارش آورده بودند🍛 برداشت و حرکت کرد🍛 آن روز حقوق هم گرفته بود💰 وقتی به خانه‌ یکی از مستمندان رسید🍂 تمام حقوقش را روی قابلمه‌ غذا گذاشت💰 در زد🚪 در باز شد🔓 مردی ظاهر شد پول و غذا را به او داد🌙همرزم← محمد تیری به شکمش خورده بود🥀گاهی به هوش می‌آمد و دوباره از حال می‌رفت🥀 قرار شد به ارومیه منتقل شویم🚁 چهار ساعت بعد هلی‌کوپتر رسید🚁 ما را انتقال دادند🚁 کیسه‌ خون را به دستش وصل کردند🥀چیزی نمی‌گفت، حتی ناله هم نمی‌کرد🍂ولی از حالت چهره‌اش می‌توانستم بفهمم که درد می‌کشد🥀هلی‌کوپتر به پرواز در آمد🚁 لحظه به لحظه حال محمد بدتر شد🥀رنگ صورتش تغییر کرد🥀نگاهش را به من انداخت و گفت‌: ضعف شدیدی دارم🥀کمک کن شهادتین بگویم، روزه بود🌙 روز قبل هم روزه گرفته و افطار چیزی نخورده بود🥀سحر هـم غذای درست و حسابی نبود🥀و به همین دلیل دچار ضعف شد.🥀گفتم: طاقت بیاور، چیزی به ارومیه نمانده🏥 آهسته شهادتین را به زبان آورد و با آرامش با لب تشنه و گرسنه🥀به سوی معبودش پر کشید*🕊️🕋 *شهید محمد طائی* *شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°🌿💛° ما در مواجهه با مرگ، رسیدن به شهادت و بزرگی را انتخاب کرده ایم... 🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🎥•° -- ࢪفیق حواسټ هسټ⁉️ -- 🕊 :࿐❁❥༅••┅┄ ❬🌹أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌹❭ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت تولد حاج احمد متوسلیان 🎂🎉 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🍃 فرمانده در سال ۱۳۶۱ رفت و هنوز برنگشته است... 🍃فرمانده ای که آرامش این روزها را از تلاش ها و رشادت های او و امثال او داریم. 🍃 چشم های زیادی منتظر حاج احمد متوسلیان هستند و دلهای زیادی از بی خبری اش پیر شدند... 🍃او هم چون اربابش زیر بار ظلم نرفت. نمی دانم سرنوشتش چون شد یا چون کاروان اسرا اما او نمونه بارز است.حال چه اسیر باشد چه .... 🍃منتظران این قصه بلا تکلیفی ۳۸ ساله هنوز هم منتظرند. ، برگرد و پایان بده به این غم بی خبری. بیا، این انقلاب و این روزها نیاز دارد به تو.... 🍃حاج_احمد، دعا کن. شرمنده نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات. ✍️نویسنده: 🌺به مناسبت سالروز تولد 📅تاریخ تولد: ۱۵ فروردین ۱۳۳۲.تهران 📅تاریخ ربوده شدن: ۱۴ تیر ۱۳۶۱.لبنان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بہ‌قول‌شھیداحمدمشلب:(: اگرنگاھ‌بہ‌نامحرم‌راڪنترل‌ڪنید نگاھ‌خداروزیتون‌میشود . .🔓🌱'! ‹♥️🖇› 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حمید هست🥰✋ *زبانِ روزه...*🕊️ *شهید حمید رضا دستگیر*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۱ / ۱۳۴۵ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۲ / ۱۳۶۷ محل تولد: ایلام محل شهادت: قلاویزان *🌹همرزم← حمید همیشه و در هر زمانی از شبانه روز🌙رزمنده ها رو با وجود خطر در بین راه سوار ماشین میکرد🍂من بهش تذکر دادم که این کار خلافه🥀حمید هم یه داستان برام تعریف کرد واز من قول گرفت تا روزی که زنده ام برای کسی تعریف نکن🍂 او گفت: یه روز هنگام غروب در منطقه عمومی دهلران کنار جاده 🌙به یه بسیجی که شال سبز رنگی به گردنش بود برخوردم💚 توقف کردم واونم سوار شد🚖. انگار که منو میشناخت🍂منو به اسم صدا زد‼️ و یه سری از مشخصات شخصیمو گفت‼️بعدش هم گفت:💚من سید مهدی‌ام بسیجی‌های منو هر کجا دیدی سوار کن و نگران نباش💚بعدش هم بهم دست داد🍃و از ماشین پیاده شد🚖 گرمای دستشو حس کردم🌼وقتی به خودم آمدم هر چه اطرافمو نگاه کرده کسی رو ندیدم»‼️( یا صاحب الزمان (عج).»🌼💚» این فرمانده در ماه مبارک رمضان🌙 و با زبان روزه در حالی که سرگرم خنثی کردن مین بود🥀بر اثر انفجار مین💥به شهادت رسید🕊️شدت انفجار به حدی بود که پیکر مبارکش متلاشی شده بود🥀با وجود این که بدنش تکه تکه شده بود🥀اما با خنده ای بر لب✨ به ملکوت اعلی پرواز کرد*🕊️🕋 *شهید حمیدرضا دستگیر* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: مهدی؛ من مثال می‌زنم خدمت شما، مهدی عادی نبود! این فرمانده‌ی شما بود توی صحنه‌ی جنگ! وقتی شهید شد توی یک گودال بود، در نوک. اون روز برادر مهدی شهید شده بود، حمید جا مونده بود. من هیچ حس نکردم، یه جوان رعنایی... هیچ حس نکردم؛ هیچ آثاری را از غم در چهره‌ی او ندیدم. وقتی می‌خواستند جنازه‌ی برادر او را بیاورند نگذاشت...! گفت: اگر توانستید دیگران را بیاورید، جنازه‌ی برادر من را بیاورید! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت و هشت❤️ . کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم: "باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟" خندید:😁 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که: "به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. 😔 . ❤️قسمت شصت و نه❤️ . وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، _های_ویژه از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکترها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد: "خانم این را ببرید آزمایشگاه" اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم: "گفتند این را آزمایش کنید." همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت: """مریض شما فوت شد""" 😦😢 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت هفتاد❤️ مریض شما فوت شد. عصبانی شدم: "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد: "همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم. "حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید: "چند تا بچه داری؟" چشمم به ایوب بود. "سه تا" پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت: "آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن" حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب دکتر کنارم ایستاد و گفت: "تسلیت می گویم" مات و مبهوت نگاهش کردم. لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم. 😢😢😢 ❤️قسمت هفتاد و یک❤️ چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب می کوبید. نگاهش کردم اشک می ریخت و به ایوب ماساژ قلبی می داد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت دکتر می گفت: "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" ❤️ بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا