#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیستم
حلما_یه مدتیه که باخودم درگیرم
میدونی انگار راهمو گم کردم
هیچی خوش حالم نمیکنه
الانم که موضوع خواستگار عصبیم کرده
هیچی آرومم نمیکنه؟
حتی دیگه با دوستامم بهم خوش نمیگذره
میدونی فقط وقتایی که به حسن زبان یاد میدم حالم خوبه...
وقتی حرف ازدواج میاد وسط یهو جوش میارم
بهش که فکر میکنم میبینم معیاری ندارم برای همسر آینده نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم😢😢😢
زینب_ عزیز دلم . میفهممت همه آدما گاهی خسته میشن از زندگیشون ولی هر کی یه هدفی داره که بخاطرش نا امید نشه
_حلما جونم تو باید خودت رو پیدا کنی
بعد مسیر زندگیت رو انتخاب کنی
اونوقت میدونی از زندگیت چی میخوای
باورات که پیدا شه میتونی انتخاب درست داشته باشی هم تو هدف هم عشق و ادمایی که باید تو زندگیت باشن
حلما_نمیدونم شاید همینطوره که میگی😕😕😕
گوشیم زنگ میخوره نگینه..
_سلام نگین
نگین_سلام رفیق بامعرفت خوبی
_خوبم تو چطوریی از سپیده چخبر
نگین_منم خوبم سلامتیی سپیده هم خوبه میگفت قرار بود خبر بدی یه روز بریم بیرون😂هنوز هم قراره خبر بدی
حسااابیییی از دستت شاکیه ها ببینتت کچلت میکنه😂😂😂
حلما_ اخ اخ به کل یادم رفت اصلا حواسم نبود🙁🙁
خو حالا که چیزی نشده فردا بریم من قبلش کلاس دارم زودترتعطیل میکنم میام میبینمتون
نگین_کلاس چیییی؟
حلما_زبان درس میدم😊
نگین_اوهووو کجا
حلما_حالا مفصله میگم برات نگین جون من مهمون دارم ساعتشو جاشو برات اس ام اس میکنم
نگین_باشه عزیزم فلا
حلما_خدافظ
گوشی رو قط کردم دیدم زینب داره نگاهم میکنه
چیشده؟؟
زینب_چرا قیافت شبیه اینایی که به اجبار میخوان جایی برن
حلما_هان نه😑 به اجبار نیست فقط یکم از دستشون ناراحتم
مهم نیست حالا
...
حلما پاشم برم میوه بیارم بخوریم و ادامه حرفامون😝😉😉
تا غروب با زینب بودم کلی باهام حرف زد
بعد هم علی اومد دنبالش و رفتن
حرفای زینب عجیب فکرمو درگیر کرد
کلی بهم کتاب معرفی کرد بگیرم بخونم..
اوه یاد فردا افتادم قرار شد به نگین خبر بدم
باز باید دروغ بگم به خونواده😐😐😐
فردا که قراره بریم خونه حسن اینا
یکم زودتر از اونجا میرم به مامام میگم میخوام کتاب بگیرم که حسینم نفهمه😒😒
تازه داره فراموش میکنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری |
از امام باقر علیه السلام روایت شده است:
زیارت مرقد امام حسین (ع) و زیارت قبر رسول خدا (ص) و زیارت مزار شهیدان، معادل است با حج مقبولی که همراه رسول خدا (ص) بجا آورده شود.
📚 کامل الزیارات صفحه ۱۵۶
#اربعین #محرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دستــٰابــٰالاواِلابــیحـرکـَـت😐🔫
همـهسپــٰاهیــٰاوبسیـجیــٰاریخـتنایـنتــو😁
منــونگــٰانکـنبعضـوتــوش🤓👇
https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f
بـدودیــگه😐👆
یااللهبگوحاجی👳🏾♂📿
خطرانفجاررررر💥😁
اینجاانقدرسیاسیهکهامکانتوگونیکردنموجودمیباشد🤣😐
بپررولینکمثلمینمیترکه🤪👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3261333620C41cb92427b
بامدیریتسردار😳😁🙏
🌷شهید نظرزاده 🌷
خطرانفجاررررر💥😁 اینجاانقدرسیاسیهکهامکانتوگونیکردنموجودمیباشد🤣😐 بپررولینکمثلمینمیترکه🤪👇
منبـع توییـت هـایمـ🕌ـذهبیســ🇮🇷ــیاسیطـ😁ـنز
https://eitaa.com/joinchat/3261333620C41cb92427b
#سـه_نفــر_برید_رنــد_بشـه_خب😢
#باتچڪـر😌
#سلام_امام_زمانم❤️
روی هر لب
نام زیبای تو وقتی بشکفد،
زندگی گل🌸 می دهد
عطر نفس های تو غوغا می کند
تو بیا یابن الحسن
دنیا گلستان💐 می شود.
#اللّٰھـُــم_عجـــِّللوَلـیڪَ_لفــَرَجـْــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴بسمہ رب الشہداوالصدیقین🌴
⚡به مناسبت سالروز تولد
⚡شهید_علی_بخشنده
⚡تاریخ تولد : ٢ /۶/ ۱٣٣٩
⚡تاریخ شهادت : ۱۰ /۲/ ۱٣۶۱
⚡محل شهادت : خرمشهر
⚡مزار شهید : ملا مجدالدین ساری
🌸ثانیه ها از پی هم میگذشت و زمان، از نگاه اهالی خانه کش میآمد. هر ثانیه قدر صد ها ساعت برایشان میگذشت. انتظار طاقت را از دل هایشان ربوده بود. نه تنها هوای جمع بلکه هوای خانه هم گرفته و سنگین به نظر میآمد.
🌸واپسین لحظات انتظار، سینه هاشان را تنگ کرده بود و تنها ذکر "الابذرکراللهتطمئنالقلوب" از این سنگینی میکاست. آهنگ گریه نوزاد که در گوششان زنگ زد، جَو سنگین خانه و اعضایش را با خود برد و به دست باد سپرد و حالا این نوزاد پیچیده در پارچه سفید بود که دست به دست میشد و منتظر بودند که نامش را بشنوند.
🌸اسم"علی" که از زبان بزرگ مجلس شنیده شد، رایحه بهار هم در خانه پیچید! و نام علی بخشنده در تاریخ اول ربیعالاول و دوم شهریور ثبت شد. تاریخ ورق خورد، علی دست در دست زمان از پیچ روزگار گذشت؛ قد کشید، آموخت، عشق ورزید و پخته تر شد...
🌸و شد جوان رعنای بیست و دو ساله ای که چند قدم جلوتر از همسالان خود میرفت. از مسیر علم و دانش گذر کرد، پا در رکاب پیر خمین رویای پیروزی انقلاب را با رفقایش به حقیقت پیوند زد و رفت تا پا در وادی دیگری بگذارد! و درست به وقت غروب آفتاب خرمشهر در دومین ماه بهار علی پا در وادی شهادت گذاشت و به آسمان عروج کرد...
🌴ختم صلوات برای سلامتی امام زمانمان....
هدیه به ارواح مطهرشہدا،امام شہدا
روح بلندشهید سرافراز<<علے بخشنده>>
⚡ صــــــــــــــلوات⚡
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzade
قسمتی از وصیت نامه شهید عباس بابایی به این شرح است:
« ...به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم. 🥀
خدایا! مرگ مرا، فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم. خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست. پدر و مادر عزیرم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم...»
#وصیت_شهید
#شهید_عباس_بابائی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
📚شهادت هدف نیست اگرچه انتخاب هست.
حسین علیه السلام برای کشته شدن نیامده ولی ازکشته شدن هم وحشت ندارد.
🔹تقیه/صفحه ٢٠١
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
«رَبِّ لَاتَكِلْنِي إِلىٰ نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً، لَا أَقَلَّ مِنْ ذٰلِكَ وَلَا أَكْثَرَ»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹 #عکس_نوشته
☘شهادت...☘
وصال عاشق و معشوق در زیباترین شکل است🕊
#شهیدمحسنحججی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نگاهش به هلیکوپتر مانده بود.
طوری که انگار بار اولش است هلیکوپتر میبیند،وسط همین نگاهش بود که گفت:
این آهنپاره رو آدمیزاد میسازه و میتونه پرواز کنه حالا فکر کن اگه بخواد خودش رو پرواز بده تا کجاها میتونه بره.🕊
جاهایی را میدید که ما نمیدیدیم،آن هم به خاطر نهجالبلاغه بود و قرآن و المراقبات.
مالِ گوش به زنگ بودنش بود برای اذان تا بدو بدو خودش را به خانه خدا برساند.
مال کلاسهای با وضو و روزه هایش بود.مالِ قبولیش تو دانشگاه انسانساز امام حسین علیه السلام بود،همانجا که خودش گفت:(راه من از دانشگاه امام حسینه نه از دانشگاه علوم پزشکی)💚🌱
پن:در اثر مبارزه با نفس بود که حر خود را نجات داد و به لشکر امام حسین پیوست و در اثر مبارزه نکردن با هوای نفس بود که عمر سعد ساعتها فکر کرد،ولی نتوانست خود را نجات دهد(قسمتی از وصیت نامه شهید قنبر اکبرنژاد)
#پرواز🕊
#کتابخودسازیبهسبکشهداص۱۴۰
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
میزبان امروزمون برادر علی اصغر هست🥰✋
*هدیه امامــ سجاد (ع)*🌙
*شهید علی اصغر اتحادے*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۹
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۸ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
محل شهادت: خط مرزی عینخوش
*🌹مادرشهید← چهار دختر و سه پسر داشتم...🌙اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشتم🥀دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشهای گذاشتم،🥀همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است، درب خانه هم زده میشد!‼️در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامهای خاک آلود از سمت قبله آمد.💫 نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول میکنی؟⁉️ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!🥀آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد!🌙بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و چرخواند و رفت..🕊️گفتم: آقا شما کی هستید؟⁉️ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!💚 هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو،‼️دیدم ظرف دارو خالی است! ‼️صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.🌙آقا فرمودند: شما صاحب پسری میشوی که بین شانه هایش نشانه است، آن را نگه دار!🌙پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد🎊و نام او را علی اصغر گذاشتیم🎊در حالی که بین دو شانهاش جای یک دست بود!!🌙علی اصغر، در عملیات محرم،💫در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) 🎊شربت شهادت را نوشید*🕊️🕋
*شهید علی اصغر اتحادی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_بیست_یکم
مامان_خبریه حلما؟
قراره پیش حسن بری دیگه؟🤔
حلما _آره مامان 😊
بعدم چند تا کتاب میخوام بگردم ببینم پیدا میکنم یا نه...
مامان _ برای خرید کتاب انقدر به خودت رسیدی و ارایش کردی؟؟😕😕
حلما_وااا مامان چه ربطی داره به کتاب خریدن؟😒
من همیشه به خودم میرسم دفعه اولم که نیست...
مامان_دخترم سعی کن یکم مراعات کنی😏
نمیگم حالا چادر سرت کنی
ولی حداقل موهاتو بکن تو دختر
خودت ماشاالله قشنگی
چرا انقدر آرایش میکنی دخترم؟
الکی پوستتم خراب میکنی...
حلما_مامانی گیر نده دیگه😩😩
امروز هوس ارایش کردم
تیپ من خیلی هم سادس
دخترای امروزی ببین
چطور میگردن...
مامان_ سر این چیزا میشه خودتو با اونا مقایسه میکنی
چرا زینب و امثال زینب رو نمیبینی مادر؟
حالا اونا به کنار من دوست ندارم دخترم این جوری برگرده
میدونی که پدرت هم دوست نداره...
حلما_مامان خیلی دراین باره بحث کردیم
من نمیتونم مثل زینب بشم🙁🙁
من فرق دارم
دوست ندارم حجاب زوری که فایده ای نداره
مامان با ناراحتی نگام کردو از اتاق رفت😕
شنیدم زیر لب میگه خدایا خودت به راه بیارش...
دوست ندارم باعث ناراحتی مامان بشم😢😢
ولی من نمیتونم اونی باشم که مامان میخواد
شاید یه روزی همه چی عوض شه ولی اون روز مسلما امروز نیست..
با بچه ها ساعت 5 کافه همیشگی قرار گذاشتم
نمیشه که به خودم نرسم و اونا شیک کنن
برای آخرین بار به خودم نگاه کردم
موهامو کج رو صورتم ریخته بودم که خیلی بهم میومد
ارایش ساده ولی ملیحی کرده بودم
مانتوم یکم کوتاه بود که خب همه مانتو هام کوتاهه و مانتو بلند ندارم😅😅😅
یه جین جذب هم پوشیده بودم
ولی چون ریز نقشم اون جوری تو چشم نیستم
اخ داره دیرم میشه
امروز چون قرار بود بعدش برم بیرون علی و زینبو پیجوندم و گفتم خودم میرم...
زنگ خونه رو زدن
فکر کنم آژانس اومد
حلما_مامان کاری نداری؟😄
من دارم میرم
مامان آشپزخونه بود صداشو شنیدم که گفت: دیر نکنی حلما امشب باید به بابات جواب بدی
مردم مسخره ما نیستن که
اوووف این خواستگار هم برای من دردسری شده
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم
.
.
.
امروز برای حسن کلی نمونه سوال اماده کردم
خیلی باهوشه ولی نیاز به تمرین داره که به بقیه برسه
چون بچه کار هم میکنه وقت کمی برای درس خوندن داره
دوباره یاد حرفای زینب افتادم دلم برای مادر حسن خیلی میسوزه
زود ازدواج کرده
خوشبخت بود، شاید فقیر بودن ولی با تلاش و توکل به خدا زندگی رو پیش میبردن
سر حسن بود که فهمیدن قلب نرگس( مادر حسن) ضعیفه و مشکل مادرزادی داره...
تحت مراقب اون دوران سپری شد و حمید (پدر حسن) نذاشت به نرگس فشاری بیاد و کار کنه
خودش تا دیر وقت کار کرد و سختی کشید که مادر بچش
بچه سالم باشن
مشکل نرگس حاد نبود ولی نباید بهش بیشتر از توانش فشار بیاد
یه مدت اوضاع خوب بود
یکم خودشونو جمع کرده بودن که خدا هدیه رو بهشون داد
سر هدیه خیلی سختی کشیدن و همه پس اندازشون خرج داروی های نرگس شد
ولی باز راضی بودن به رضای خدا و با توکل به خدا پیش میبردن زندگیشونو...
تا این که اون اتفاق تلخ افتاد
یه آدم از خدا بی خبر با ماشین میزنه به حمید و فرار میکنه
حمید زنده میموند فقط اگه یکم زودتر به بیمارستان میرسید اگه راننده اون ماشین فرار نمیکرد
الان این بچه ها یتیم نبودن
بعد اون اتفاق هیچی مثل قبل نشد...
یه مادر جوون با دوتا بچه کوچیک و قلبی مریض...
زندگی خرج داشت و همه فکر خودشون هستن
نرگس شبانه روز کار کرد مثل یه مرد محکم بود و به خدا توکل کرد
پاشو کج نذاشت و پیوسته به خدا توکل کرد
به خاطر اون همه فشار قلبش به مشکل خورده و باید عمل شه
اما کو پول؟؟
خیلی براشون ناراحت شدم
خیلی سختی کشیدن ...😔😔
هنوز ناامید نشدن و سرسختانه ادامه میدن
به شخصه کمبودی ندارم و از زمین و زمان شاکیم
یه وقت هایی واقعا قدر داشته هامو نمیدونم...
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم
سعی کردم لبخند بزنم که بچه ها پی به ناراحتیم نبرن
دوست ندارم ناراحت ببینمشون، با چیزای کوچیک میشه بچه ها رو خوشحال کرد
امروز دسته پر اومدم برای هدیه عروسک و برای حسن لوازم تحریر گرفتم که به عنوان جایزه بدم بهشون...😍😍
#شرمنده_ایم_مولا
ما اهل ظهور های ظهریم آقا
بر، نامه کوفیانه مُهریم... آقا
یک روز اگر بیایی، بهتر
چون منتظران لنگ ظهریم آقا
آقا جان کمکمون کن کمی به خودمون بیایم، خودمونم خسته اییم، برامون دعا کنید شرمنده شما که عزیزترین مان هستید نشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh