فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید احمد کاظمی از لحظه شهادتش :
اونقدر کیف داد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تصاویری از حضور شهید بهروز واحدی به همراه فرزند خردسالش در روضه حضرت علی اصغر(ع)
🎥 خدا به دل مادرش رحم کنه...
🔷️ شهید بهروز واحدی شب گذشته بر اثر حملات آمریکایی ها به مواضع محور مقاومت در استان دیرالزور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
◇ این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود.
#شهید_بهروز_واحدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم هاے پر از اضطراب گفت : خوبے مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفے واسه زدن نداشتم
مصطفے پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویے آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشے کنین که بابا ...
چیزے نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگے محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت 20 بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانے قراره بیاد پیشت.
دهنم خشڪ شده بود به سختے گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتے اینجام براش زحمت میشه .
راستے ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ے شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چے میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزے نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولے سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفے رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجورے گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه اے برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزاے صورتم چرخوند.
با حالت بدے ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقے نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صداے بلند سلام یه دخترے نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتے که جلو تر اومد
متوجه شدم کسے همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلے سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنے واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادے از صبح.
چرا این ریختیے شدیے آخه ؟؟
چیکار کردے با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسے کرد و گفت :
+ اے واے ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ے موهامو ریختم تو
با صداے آرومے گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفے که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعے کردم به هیچے جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمے نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلے آورد نزدیڪ و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژے گرفته بودم که محمد یه با اجازه اے گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهے لبخند میزدم و یه وقتایے هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتے حرف هایے که راجع به دلبرے هاے فرشته کوچولو بود ولے تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستے فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگارے
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پے کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییے دختره خیلے خوشگله به داداشم هم میاد. خیلے هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسے بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچے درست شه!
حس کردم یکے قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چے بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ے دنیاے من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزاے دیگه اے حرف میزد ولے من هیچے نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستے فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هے تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیڪ شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ
شدے آجی؟واے دوباره حالت بد شد که.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت شصت و یڪ
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلے تنهام
دلم هیچکسے رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولے جونے نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولے تمام حواسم به محمدے بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتے تصور اینکه براے من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم مے ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چے میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولے انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکے دیگه شه .
کاش حداقل یڪ بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسے پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه اے ڪ روے تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچے نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالاے سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسے حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوڪ عصبے اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چے تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولے روحم ...
با کمڪ مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتے رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزے که از محمد داشتم بود.
حتے نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایے که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هے به سرم میزد همچے رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چے میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صداے قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصاے تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده اے ندارن برام
خیلے خوب میفهمیدم دردم چیه و دواے دردم کیه.
ناچار براے اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبے که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندے زد و از اتاقم بیرون رفت.
صداے اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روے جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله اے که تموم میشد
یه قطره اشڪ از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشڪ هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاڪ میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجورے شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ڪ کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزے رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کارے از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کارے کنم .
نه براے خودم ...
نه براے دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چے یادم مے اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هے به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کارے کن ...
ولے چه کارے !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ے اتاق.
به ندرت با کسے حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگے ...
شده بودم مثل کسے که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
___
بعد از کلے کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونے بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کارے میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوے سورمه اے که تا رو زانوم میرسید با آستیناے پاکتے ساده و یه شلوار لوله تفنگے برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسے خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونے پوشیدم با گوشے تو دستم بدون هیچ هدفے از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چے میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...🤚🍃
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 88 - دو عامل ايمنى از عذاب الهی
وَ حَكَى عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ اَلْبَاقِرُ عليهماالسلام أَنَّهُ قَالَ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: (امام باقر عليه السّلام از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام نقل فرمود)
كَانَ فِي اَلْأَرْضِ أَمَانَانِ مِنْ عَذَابِ اَللَّهِ وَ قَدْ رُفِعَ أَحَدُهُمَا فَدُونَكُمُ اَلْآخَرَ فَتَمَسَّكُوا بِهِ أَمَّا اَلْأَمَانُ اَلَّذِي رُفِعَ فَهُوَ رَسُولُ اَللَّهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم وَ أَمَّا اَلْأَمَانُ اَلْبَاقِي فَالاِسْتِغْفَارُ🍃🌹
دو چيز در زمين مايۀ امان از عذاب خدا بود: يكى از آن دو برداشته شد، پس ديگرى را دريابيد و بدان چنگ زنيد، امّا امانى كه برداشته شد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و أمان باقى ماندۀ، استغفار كردن است
قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ مٰا كٰانَ اَللّٰهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ
كه خداى بزرگ به رسول خدا فرمود: «خدا آنان را عذاب نمىكند در حالى كه تو در ميان آنانى، و عذابشان نمىكند تا آن هنگام كه استغفار مىكنند
قال الرضي و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط🌹🍃
(اين روش استخراج نيكوترين لطايف معنى، و ظرافت سخن از آيات قرآن است)
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دعای_روز_هفدهم_ماه_رمضان
🔹اللّهُمَّ اهْدِنِی فِیهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ وَ اقْضِ لِی فِیهِ الْحَوَائِجَ وَ الْآمَالَ یا مَنْ لایحْتَاجُ إِلَی التَّفْسِیرِ وَ السُّؤَالِ یا عَالِماً بِمَا فِی صُدُورِ الْعَالَمِینَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
🔸خـدایا من را در این مـاه به كـارهاى شایسـته و اعمـال نیك راهنمـائی كـن
🔸و برایم حاجت ها و آرزوهایم را برآور
🔸 اى كه نیازى به سویت تفسیر و سؤال ندارد
🔸اى داناى به آنچه در سینه هاى جهانیان است
🔸 درود فرست بر محمد و آل پاکیزه اش
#دعای_هر_روز_ماه_رمضان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Ahmad-Dabbagh-Tahdir-Quran-Joze-17.mp3
3.89M
📖 تندخوانی جزء هفدهم قرآن کریم
🎙قاری: احمد دباغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 لحظاتی از آخرین دیدار دختر ۲ ساله شهید بهروز واحدی با پدرش در معراج شهدا
#شهید_بهروز_واحدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خبر
💢 شهید دیگری در سال ۱۴۰۳
واحد گشت یگان تکاوری، ویژه تامین امنیت شهروندان [ششم فروردین] در محور خاش _ ایرانشهر، مورد حمله تروریستهای کوردل قرار گرفت؛ که بر اثر آن ستوانسوم محمد ذخیره، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🔸شادی روحشان صلوات
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گسترش اسلام در اروپا
⭕️ انبوه زنان محجبه در خیابانهای لندن را ببینید.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️شهادت یکی دیگر از فرزندان مدافع حرم البرز
روابط عمومی سپاه البرز اعلام کرد:
🔹پاسدار بسیجی “بهروز واحدی” از نیروهای سپاه قدس و بسیجی حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) و حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید.
🔹این شهیدوالامقام بامداد روز سه شنبه همزمان با پانزدهم ماه مبارک رمضان براثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
🔹این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🥀🥀🥀🥀
❣برادر شهیدم !!
اگر اکنون براحتی در کنار سفره ی سحر و افطار می نشینیم و در آرامش و امنیت زندگی می کنیم
تماما مدیون شما و امثال شما هستیم !!😭
و قیمت این آرامش و امنیت، پرپرشدن شما آسمانیان و یتیم شدن فرزندانتان است!😭
حلالمان کنید و برایمان دعا کنید!😭
دلگیرم !!
هرچہ میــدوم!
بہ گرد پایتـان هم نمیرسم!💔
مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪے نیست!
هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ!
شہـــــدا یارے ام ڪنید...
شب های #رمضان
باشهدا بودن حال دیگری داره ❣
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شهیدی که هیچ وقت خبر پدر شدنش را نشنید
🔹شهید رستمعلى آقا باباپور برای آخرين بار در ۱۵ بهمن ۱۳۴۶ با وجود آگاهی كامل از وضع همسر بيمارش که مدت چهار ماه براى حمل فرزند سومش بسترى بود به جبهه حق عليه باطل عزيمت كرد. فرزند سومش در شب اول ماه مبارك رمضان ساعت ۴ بعدازظهر چشم به جهان گشود در صورتي كه ساعت ۴ بعدازظهر روز پنجشنبه مورخه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۶۵ در منطقه عملياتى فاو گلوله دو زمانه بر سر مباركش اصابت و قبل از شنيدن خبر ولادت فرزندش به آرزوى ابديش نائل شد.
🔹آخرین نامهای که همسر شهید برای او نوشت و درست چند دقیقه بعد از شهادتش رسید و محتوای نامه چنین بود : "رستمعلی جان، امروز تو پدر شدی، من هول شدم، سلام، وای نمیدانی چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدی. من گفتم: تو بابای رستمعلی هستی. صاحب اختیاری. گذاشت مهدی. بخدا عین خودته. كشیده و سبزه و ناز، میای؟ باید بیای. شنیدم عملیات شده، رادیو گفت: فاو گرفتین، این فاو چی هست؟ چی داره كه ولت نمیكنه؟ تلویزیون نشان داد، هی نگاه كردم. آخه شماها همه مثل هم هستید. مهدی بهانه باباش و میگیره، تو رو جان مهدی بیا، دلم بد جوری تنگ شده. یه تكه پا بیا، بعد برو... جنگ كه فرار نمیكنه، ناسلامتی بابا شدیها. همه سلام دارند. زود میائی، منتظرتم خیلی... باشه"
دوستت دارم... زهراء
شهید#رستم_علی_آقاباباپور
#شهید_دفاع_مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارشی از ماه مبارک رمضان در خط مقدم هشت سال دفاع مقدس
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا مرزعشق است،طلائیه!
آن سوی مرز،حسینُ
این سوی مرز،عشاقُ الحسین....
اینجاطلائیه است...
.
راوی: علی زین العابدین پور
#ماه_رمضان
#راهیان_نور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور زندگی کنیم؟
پیامی از شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh