این روزها به مناسبت ۱۱ اردیبهشت روزجهانی کارگر
بهانه ایست تایاد کنیم ازدوتن شهیدان گارگر
کسانیکه کار وکسب رارها کردند
تاازادگی، مردانگی وغیرت ازسرزمینمان گرفته نشود
شهیددفاع مقدس
#عبدالحسین_برونسی
وشهیدمدافع حرم
#سیدرضا_نوده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🖌 در یکی از مدارس ، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کرده و او را مسخره کردند. معلم متوجه شد که این دانش آموز از اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
🖌 زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند ، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده ، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
🖌 در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند ، دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
🖌 تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچه ها بود.
🖌 بچه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار می داد.
🖌 کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش "خِنگ " می نامید ، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
🖌 آن سال با معدلی خوب قبول شد. به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
🖌 مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد ایران است.
✍ این قصه را دکتر (علی ملک حسینی) در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن #معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود ، نوشته است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
⭕️#روز_معلم
⭕️حضرت امام خمینی رحمه الله درباره مقام معلم می فرماید:
♦️ «نقش معلم در جامعه، نقش انبیاست؛ انبیا هم معلم بشر هستند. نقش معلم، بسیار حساس و مهم است و مسئولیت بسیار زیادی دارد. نقش مهمی است که همان نقش تربیت است که اخراج من الظلمات الی النور است. معلم، امانت داری است که [امانت او] غیر از همه امانت هاست؛ انسان، امانت اوست. امانت های دیگر را اگر کسی خیانت به آن بکند، خلاف کرده است، اما امانت اگر انسان باشد، اگر خدای نخواسته به این امانت خیانت شد، یک وقت می بیند خیانت به یک ملت است، خیانت به یک جامعه است، خیانت به اسلام است. معلم، امانت دار نسلی است که تمام مقدّرات یک کشور، به آن نسل سپرده می شود و تربیت شما باید همراه با تعلیم باشد».
♦️«تعلیم» سرمشق همه انبیاست که از طرف خداى تبارک و تعالى به آنها مأموریت داده شده؛ مأموریت خدا به انبیا همین است که بیایند و آدم درست کنند. و آنهایى که به انبیا نزدیکترند آنها به مقام آدمیت نزدیکترند. آن وقت که ملائکه اشکال کردند که آدمى که مفسد در ارض هست چرا خلق فرمودى. جواب این بود که من مىدانم چیزهایى که شما نمى دانید. دنبالش هم خداوند تعلیم همه «اسماء» را به آدم کرد. و وقتى که عرضه داشت به ملائکه، آنها دیدند که نمىتوانند اینطورى که آدم مىتواند ادراک کند حقایق را، آنها نمى توانند .
♦️نقش معلم در جامعه، نقش انبیاست؛ انبیا هم معلم بشر هستند. تمام ملت باید معلم باشند؛ فرزندان اسلام تمام افرادش معلم باید باشند و تمام افرادش متعلم.
🔰۱۲ اردیبهشت ماه، سالروز شهادت استاد متفکر، شهید مرتضی مطهری و روز استاد گرامی باد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝مدیون توایم ...
🎥نماهنگی زیبا بمناسبت روز معلم کاری از گروه سرود نجم الثاقب.
🌷۱۲ اردیبهشت و فرارسیدن روزمعلم برتمامی معلمین
عزیز گرامی باد.
#روز_معلم #معلم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸 #فائزه_رحیمی 🌸
✍️ دانشجو معلم ۲۰ ساله از تهران، که در نخستین سفرش به کرمان، به جمع شهدا ملحق شد.
مسافری از بین شهدای کرمان و از معدود شهدای زن تربیت معلم کشور.
دانشجوی ترم 5 دانشگاه فرهنگیان که برای نخستین بار تصمیم گرفت به مزار سردار سلیمانی برود اما در همان سفر آسمانی شد و به خیل شهدا پیوست.
او دانشجومعلمی پرانرژی بود
دست به قلم بود و مصاحبههای مختلفی را با خانواده شهدا انجام داد که در نشریات دانشجویی از او به یادگار مانده است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای تبلیغ #حجاب باید از بیحجابها گفت...
حقیقت بی بند و باری غرب را در مدارس دخترانه تبیین کنیم...
استاد پناهیان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی تر ...
🎙 شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی در وصف حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#زن_عفت_افتخار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وظایف منتظران و شیعیان
در عصر آخرالزمان
🎙 سخنران : استاد رائفی پور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فواید فتنه های #آخرالزمان
🎙استاد_عالی
جهت سلامتی و تعجیل در امر
فرج #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☘شیخ رجبعلی خیاط
جناب شيخ دنبال غذاهای لذيذ نبود، بيشتر وقت ها از غذاهای ساده، مثل سيب زمينی و فرنی استفاده میكرد. سر سفره، رو به قبله و دو زانو مینشست و به طور خميده غذا میخورد، و گاهی هم بشقاب را به دست میگرفت هميشه غذا را با اشتهای كامل میخورد، و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب يكی از دوستان كه دستش میرسيد میگذاشت.هنگام خوردن غذا حرف نمیزد و ديگران هم به احترام ايشان سكوت میكردند. اگر كسی او را به مهمانی دعوت می كرد با توجه، قبول يا رد میكرد، با اين حال بيشتر وقت ها دعوت دوستان را رد نمیكرد.از غذای بازار پرهيز نداشت، با اين حال از تأثير خوراك در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونی های روحی را ناشی از غذا می دانست.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌱شهید علی تجلایی
اگـه میخواهی محبوبخداشوی
گمنامباش؛
ڪارڪنبرایخدا،
نه برایمعروفیت❗️
الگوی خودسازی
شهید#علی_تجلایی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای ساعت، آن قدر قلبت را میلرزاند تا برای لحظهای دست از کار بکشی و به پیامش گوش کنی و رو به حرم بگویی؛
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْاِمَامُ الْغَریِب...
#چهارشنبههایامامرضایی🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✔️ جدول نهایی مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیهالسلام در سراسر کشور (بمنظور تعجیل در امر فرج)
جمعه ها دو ساعت قبل از اذان مغرب همزمان در سراسر کشور
※ پایگاه مرکزی: تهران/ بهشت زهرا/ گلزار شهدا / قطعه ۴۰ شهدای گمنام(فانوس)
جمعه ۱۴ اردیبهشت | ساعت ۱۶
• سخنران : استاد محمد شجاعی
• با نوای: حاج محمد طاهری
✘ برای اطلاع از نزدیکترین مراسم استغاثه به محل سکونت خود در سراسر کشور، به سایت استغاثه مراجعه فرمایید:
🌐 esteghase.com
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دست دادن رفیق سخته؛ ولی...
#حسین_یکتا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مکالمه دو شهید مدافع حرم در خانطومان لحظاتی قبل از شهادت
🌹 #شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد (ص)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
#ناحله
به مامانم حق میدادم که این حرف هارو بزنه.
_مامان تو برو بخواب خسته ای،شبم مهمون داریم. من اینارو جمع میکنم
مامانم تشکر کرد و رفت. دستکش گذاشتم که ظرف ها رو بشورم. مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد.برگشتم و محمد ودیدم که به دیوار تکیه داده بود.
با دیدنم گفت: کمک نمیخوای؟
خندیدم و گفتم :نه ممنون
به حرفم توجه ای نکرد و اومد کنارم ایستاد .آستین هاش و بالا زد و ظرف های کفی و تو سینک کناری گذاشت و شیر آب و باز کرد.
_نمیخواد آقا محمد خودم میشورم
+من که هستم ،چرا دست تنها؟
_دست شما دردنکنه
داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد
برگشتم طرفش که آب و رو صورتم پاشید .چشام و بستم و عقب رفتمکه خندید.
_اشکالی نداره جبران میکنم.این دومین باره که روم آب ریختی
+چرا دومین بار؟
_یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟
+اها سوسک!
باهم خندیدم.خیلی زود شستن ظرف ها تموم شد.تو ظرف میوه ریختم و بردم تو هال .با محمد روی مبل نشستیم.داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد
+فاطمه
_جانم
+من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟
+بهم ماموریت خورده، چند وقتی پیشت نیستم!
انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
_چقدر طول میکشه؟
+شاید یک ماه شایدم کمتر
خیلی تعجب کرده بودم.
_محمد جدی میگی؟
+آره،دعا کن خیلی طول نکشه.
یه بغض تو گلومنشست. نمیتونستماین همه مدت نبینمش . من تازه بهش رسیده بودم. سعی کردم ناراحتیم و نشون ندم. دوتا خیار پوست گرفتم و تو ظرف نصفش کردم و روش نمک پاشیدم.بدون اینکه نگاش کنم گفتم :بردار
نگاهم و به دستام دوختم.
+فاطمه جان
به سمتش برگشتم
لبخند مهربونی زد و گفت : نرم ؟
_دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم ؟
میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره. پرسیدم:محمد
+جانم
_من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه. چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
+خب خودت گفتی دیگه
_من گفتم ؟ من که اصلا حرف نزدم!
+مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟ مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود.
حاضر بودم با همه چیز کنار بیام ،با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم!واقعیت همین بود که محمد گفت.
_قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
+اره،قول میدم
یه خیار برداشتم و گفتم: برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
_به به!کدبانو!
خندیدم و رفتمتو آشپزخونه.
اونقدر محمد و دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم. ژله رو درست کردم و تو یخچال گذاشتم .دوباره به هال رفتم. محمد سرش و به مبل تکیه داد و چشماش و بست.
_خوابت میاد؟
+یخورده
_برو تو اتاق من استراحت کن
+یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
_اره.رو تختم بخواب
+باشه
محمد رفت و منم به آشپزخونه برگشتم و مشغول درست کرد شام و دسرِ شب شدم.
چهل و پنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم. با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت : به به چه بویی راه انداخته دخترم، خسته نباشی
چیزی نگفتم و به یه لبخند اکتفا کردم
+اقا محمد کجاست ؟
_خوابه
+آها
مامان که رفت آشپزخونه از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقم .
محمد روی تختم خوابیده بود.
بوی قرمه سبزی گرفته بودم. سریع رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه ای اومدم بیرون. یه پیراهن نازک به رنگ آبی یخی برداشتم و پوشیدم .بلندیش تا زیر زانوم بود.یه شلوار کتان آبی رنگ هم پوشیدم. موهام و خشک کردم و پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد.رفتم پیش مامان که یهو یادم اومد محمد و بیدار نکردم
_عه باید محمد و بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم. برگشتم طرف مامان و گفتم :مامان.
+جانم
_قم که بودیم محمد خواب بود. چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت،فکر کردممادرم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد.
مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن،غم مادر و پدر و؟
_من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.
+گفتم بهت که، حس میکنم پسر خودمه.
_پس خودت برو پسرت و بیدار کن.
مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.
چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون. محمد آستین هاش و بالا زد که وضو بگیره.
انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود. رفتم و اتاقم و مرتب کردم. ساعت ۷ و نیم شده بود.
از خستگی روی زمین ولو شدم.
پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق و باز کرد و کنارم نشست
یه لیوان تو دستش بود
نشستم. لیوان و داد دستم . یه قرصم باز کرد و گفت :دستت و بیار
_این چیه ؟
+قرصه،مامانت گفت بیارم برات
تشکر کردم و قرص و آب و ازش گرفتم. لیوان و از دستم گرفت و گفت: بخواب،من میرم بیرون
_نه کجا بری؟
بلند شدم و لامپ و روشن کردم.
گوشیم و در آوردم و پوشه عکس هاش رو باز کردم.