eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
5.6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا، هنگامی که شیپور جنگ طنین انداز می‌شود، قلب من شکفته شده و به هیجان در می‌آید، زیرا جنگ مرد را از نامرد مشخص می‌کند! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روسری از سر دخترامون بردارید چفیه سر دختراتون میکنیم😎😂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷🕊☘♥️☘🕊🌷 🌻سیده خانم مادر شهیدی است که دلش هنوز با پسرش است، پسرش محمد 22 فروردین 1362 پرکشید سمت آسمان و جاویدالاثر شد. 🕊جوانی که سال 61 وقتی رفت جبهه 17 ساله بوده و وقتی شهید شده 18 ساله. محمدرضا هنوز هم همان جوان 18 ساله است. گذشت روزگار، فقط سیده خانم را پیر کرده، صورتش را چروک انداخته و سوی چشم‌هایش را کمتر کرده. اما حریف عشق این مادر به فرزندش نشده، همین است که سیده خانم، قطعه شهدای گمنام را رها نمی‌کند، همیشه اینجاست و بساط عشق و عاشقی‌اش برپا.♥️ 🥀سیده خانم هم مثل خیلی از مادران شهدای جاویدالاثر، دلش یک سنگ مزار می‌خواسته، مزاری که یک تکه استخوان هم که شده از جوان رعنایش، در آغوش داشته باشد. ⚘🥀⚘🥀⚘🥀⚘ به ارواح طیبه‌ی شهدای گمنام و به چشم ها و دل های منتظر پدران و مادران و همسران آنان سلام و درود میفرستیم و فضل و رحمت فزاینده‌ی پروردگار را برای همه‌ی آنان مسألت میکنیم.🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌بعد از ظهور کسی داستان زندگی ما را باور نخواهد کرد! 👈 باور نمی‌کنند که ما درس می‌خواندیم تا کارمند شویم... @shahidNazarzadeh
🔅 ۲۶ ✍ سردار شهید علیرضا موحددانش: |نکند در رختخوابِ ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدانِ نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی ( ع) در محراب عبادت شهید شد. و مبادا در بی‌تفاوتی بمیرید که علی‌اکبر(ع) در راه امام حسین(ع) و با هدف شهید شد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸۳۰کومله‌ای که با برخورد جالب حسین؛ عوض شدند... |حسین قجه‌ای توی کردستان فرمانده‌‌ی محور دزلی بود. همیشه کومله‌ها رو زیر نظر داشت و بهشون ضربات زیادی زد. برا همین واسه سرش جایزه گذاشتند... یه روز کومله سرِ راه حسین که پیاده در حال عبور بود، کمین گذاشت. حسین وقتی متوجه کمین اونا شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش رو به پشت کمین‌شون کشید و کومله‌ای که در کمینش بود رو به اسارت گرفت... بعد بهش گفت: «حالا من با تو چیکار کنم؟» کومله جواب داد: «نمی‌دونم، من اسیر شما هستم.» حسین گفت: «اگر من اسیر تو بودم، ‌با من چه می‌کردی؟» کومله گفت: «تو رو تحویل دوستانم می‌دادم و جایزه می‌گرفتم...» حسین گفت: «اما من تو رو آزاد می‌کنم.» بعد هم اسلحه‌اش رو گرفت و آزادش کرد... فردای اون روز دیدیم همون شخص با حدود ۳۰ نفر از افراد کومله‌ها اومدند پیش حسین قجه‌ای و خودشون رو تسلیم کردند... بعد هم همه‌شون جزو یاران حسین شدند... 🇮🇷۱۵ اردیبهشت؛ سالروز شهادت شهید حسین قجه‌ای گرامی‌باد ●واژه‌یاب: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی ها میان میگن ما مشکل کاسبی پیدا کردیم، وضع مالی مون خرابه، بچه دار نمیشم ... تو بحث سلامتی، شفا، مریضی، ازدواج، مسائل اجتماعی، آبرویی ... بخش های علمی، میگه حافظه ام خوب کار نمیکنه ... و از همه مهمتر اینکه آسمون من رو راه نمیده ذکری آشنا برای برطرف شدن هر گرفتاری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کربلای خان طومان چه گذشت؟ ۱۶اردیبهشت سالروز شهادت شهدای خانطومان🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
14.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مصطفی صدرزاده داره میگه به شما شیر خدا باشید کار جهادی کنید 😅 مصطفی_باصفا ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📌 شهیدی که داعشی ها جگرش را بیرون کشیدند 🔹️ از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم؟! ◇ گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی می‌زنے؟؟ ◇ گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. ◇ می‌گفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم حضـرت عـباس (ع) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (ع) عهـد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. ◇ مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم، عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شـد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفــت. 🔹️ تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فرازی از وصیت نامه سردار شهید عبدالرسول زرین(معروف به گردان تک نفره وبهترین تک تیرانداز ): ای مسئولین و ای کسانی که مسئولیت کارهای اجرایی در دست شماست بدانید این کارها مسئولیت و تعهد است در قبال اسلام و خدای نکرده اگر هوای نفس بر شما غلبه کند به زمین می خورید ، مثل بنی صدر و امثالهم و اگر با توکل بر خدا همه کارهایتان اعم از نفس کشیدن و خشم و غضب و دوستی تان و جنگ و جهاد و حرف زدن و اعمالتان برای او باشد در دنیا و آخرت سربلند خواهید بود که اگر مسئولین از روی هوای نفس خود کار کنند به و و معلولین و مصدومین و مجروحین خیانت نموده اند و نه دنیا را دارند و نه آخرت را . ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پیامی که برای پدر و مادرم دارم این است که اگر خداوند من را قبول کرد و فوز عظیم شهادت را نصیبم کرد هیچ نگرانی نداشته باشند و خیلی هم خوشحال و خونسرد باشند که چنین کسی در خانواده انها بوده و چنین لیاقتی را پيدا کرده که در راه اسلام و امام شهید شود. 🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم سلیمانی : جان من و همه شهیدان ارزش فدا شدن برای این ملت را دارد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وضعیت پاهای محمدحسین خیلی خراب بود.طوری که گوشمان را به محل جراحت نزدیک می کردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم اما او پرتوان ، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه می داد.گفتم: آخه باباجان! یه مقدار به فکر خودت باش ، کمی استراحت کن تا جراحت پات خوب بشود. می گفت : می دانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم.... 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید ڪه شد خوابشو دیدم داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره؟ ‏بالاخره حرف زد گفت: مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس.جمعمون جمعه، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجه نمی شید. ‏گفتم:اندازه ظرفیت پایین من بگو فڪر ڪرد و گفت: همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم. ‏بهش گفتم: چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره نگاهم ڪرد و گفت :مهدی! همه چیز ‌دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید. 📚روایت حاج"مهدی سلحشور" از همقطار آسمانی اش شهید جعفر لاله. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨آنها پیش از آنکه شهید شوند، شهید بودند؛ ♦️همسایمون داشت خونه می‌ساخت. گل محمد اون موقع ده الی دوازده ساله بود. یک روز دیدم چوب های سنگین رو روی دوشش گذاشته و برای بنایی می‌بره خونه همسایه. بهش گفتم:«محمدجان! اونا دارن خونه می‌سازن، تو چرا خودت رو خسته می‌کنی؟» جواب داد:«مادرجان! اینها تو خونشون مرد ندارن، وظیفه منه که بهشون کمک کنم...» 📚 کتاب کاش با او بودم، صفحه ۶۸ ، خاطره‌‌ای از زندگی سردار ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿⊱نماز مهر تایید اعمال انسان است ،نماز بسیج همگانی انسان های وارسته است،✿⊱ نماز قدم گذاشتن در راه سلوک الهی است .نمازعطر یاس است✿⊱ نماز چون شیرجه ای است که انسان در انبوهی از نیکی ها می زند وتن خویش را با بوی خوش ونسیم دلنواز بهشتی عطر اگین می کند،✿⊱
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 ...🌷🕊 درد‌،دل‌ آدمی‌ را بیدار میکند.. روح‌ را‌ صفا‌ می‌دهد. غرور و خودخواهی‌ را نابود میکند. نخوت‌‌ و فراموشی‌ را، از بین‌ میبرد. انسان‌ را متوجه‌ وجودِ خود میکند. خدایا؛ اگر این‌ است‌ خاصیتِ‌ درد، این‌ شب‌ ها‌ مرا‌ دردی‌ ده‌ تا به‌ خود‌ آیم.. 🌷🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥 📌شهدا در جنگ سخت توکل به خدا داشتند ما چقدر در فضای فرهنگی از شهدا الگو گرفتیم و در میدان جهاد فرهنگی به خدا توکل کردیم. 🎥روایتگری حجت الاسلام سعید آزاده در جمع دانشجویان دانشگاه شیراز ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖤 یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم‌ که چیزی جا نذاشته باشیم. چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس. باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم‌. هم من هم محمد دلمون گرفته بود . دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی .... از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود. دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم. با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه . سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود . دستم رو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشم هاش رو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد. گفتم : _آخیش !! دلم تنگ شده بود واست. لبخندش عمیق تر شد +اوهوم منم . _وای محمد !!! +جانم؟ _فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم +خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش. _خستم بابا نگران چیه +خب الان بخواب دیگه _سختمه +ای بابا . _راستی آقا محمد +جان دل؟ دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش +آیی !!چیکار میکنی ؟؟ _تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟ +وا _این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن ! +خب ؟ _عاشقت شدن ! +خب بس که دختر کشم. _عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو ! رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم : _هه مظلوم گیر اورده هی هیچی نمیگم...! دوباره برگشتم سمتش و : _میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟ اه محمددد! اعصابمو خورد کردی شونش رو انداخت بالا برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت : +تو حرص خوردنتم ملسه اخه. دوستت دارمم!! لبخند زدم و چیزی نگفتم. دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش. _ دو روز از برگشتمون میگذشت. بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه. خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم. به ساعت نگاه کردم. خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم. از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم. برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد. هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم. سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم. انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم‌. برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم. رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه. چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد. به ساعت نگاه کردم. تازه ساعت دو و نیم بود. چرا انقدر زود اومده؟ در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا. تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم. یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...) در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون. _سلام آقا.چقدر زود اومدی؟ +علیک سلام. فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در نایستین؟ _چرا گیر میدی کسی نیست که خب! +گیر چیه خانومِ من ؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده ؟ یا یا الله میگه؟ نباید اینطوری ببینتت کسی که! عه! +حواسم هست دیگه. ولی به روی چشم، دیگه اینجوری نمیام،ببخشید. حالا بفرمایید داخل لبخند زد وگفت : _قربون چشمات وارد شد. دلم واسش قنج رفت. خندیدم و گفتم: _این نایلون ها چیه دستت؟ +کتابه _کتاب؟ کتابه چی؟ +کتاب کتابه دیگه عزیزم. خریدم باهم بخونیم. _منظورم اینه موضوعیتش چیه؟ +میبینیم باهم دیگه. _اها. +خوبی؟ _شما خوب باشی بله! نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین رفت تو اتاق بلند پرسیدم: _گشنته؟ +اره _بمیرم الهی. غذا هنوز حاضر نشد چرا نگفتی زودتر میای؟ +خدانکنه‌ هیچی دیگه یهویی شد. _کتابا رو کی خریدی؟ +صبح! نمایشگاه زده بودن. هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم. _اها خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری. هنوز تو اتاق بود. در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی! به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم _آقا محمدم ؟! از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت: +جان دل محمد؟ _من میمیرم برات که. چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی. +ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟ _حواسم نبود. حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه. پیش دستی رو دادم دستش. سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد. رفت سمت کتابایی که خرید مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم اومد نشست و مشغول شد +به به چقدر خوشمزه شد _نوش جانت عزیزم +فاطمه خانوم _جانم؟ +من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد