eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های مشهد یادتون نره برین.. حتما مارو هم دعا کنین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🔸 يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشكلي نبود . سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يكي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور كارها . آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي كه خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ كداممان نمي دانستيم چه كار بايد كنيم . براي زندگي اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي كند ياد او بيفتد. ادامه دارد..... کانال 🍂 @shahidomidakbari
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 يك بار همين جور كه ويترين مغازه ها را نگاه مي كرديم ، جلوي يك لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد . از فروشنده پرسيد: " اين ها چيه؟ " فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند. گفت :" روژ لبه بيست و چهارساعته است . " پرسيد :" يعني چي ؟" آقايي كه هم راه آن خانم بود گفت: " يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه ." خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يك بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم . لبنان كه مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم :" او جايي كه مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت: " نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم. " ادامه دارد..... کانال 🍂 @shahidomidakbari
در ضمیر ما نمیگنجد به غیر دوست کس.. هر دو عالم را به دشمن ده که مارا دوست بس.. :) !! 🍂 @shahidomidakbari
❤ هیچ کس نمیدونه چه بلایی داره سرم میاد.. الله بکل شی علیم... این ایه و معناش خیلی تو قران اومده و هر بار بایداشک چشمامون جاری بشه... کی میگه کسی نمیدونه... کسی میدونه که میتونه همه چی رو زیر و رو کنه... @SHAHIDOMIDAKBARI
💔 حسی شبیه گریه تو اغوش مادر.... .. به تو دردامو بگم روم میشه تو که باشی دلم اروم میشه
•••• دو کلوم حرف حساب ‼️ +حاج‌آقاپناهیان‌میگفت: آقا صبح به شما چشم باز میکنہ این عشق فهمیدنے نیست...!!! بعدما صبح که چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چڪ میکنیم‼️ زشته نه⁉️ 🍂 @shahidomidakbari
💔 قسمت هشتم دعای آن حضرت هنگامی گه به دعا برمی‌خواست...... کانال 🍂 @Shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔅 📖 صفحه ۱۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج کانال 🍂 @shahidomidakbari
دلار ۲۳ هزار تومن بود پراید ۵۰ تومن بود دلار رفت بالا و شد ۳۲ تومن و پراید گرون شد الان بازم دلار ۲۳ تومن هست، ولی پراید ۱۰۳ تومن 🚶🏻‍♂️ 🍂 @shahidomidakbari
ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم💔
نظر کن بر دلم اگر چه غافلم...😔😭
الهـی! به آه‍ غریبی مولام‌علی علیه‌السلام ، در فراق همه‌ هستی اش حضرت‌مادر‌فاطمه‌زهرا‌سلام‌الله‌علیها ما‌رو‌محبین‌واقعی‌حضرت‌مادر‌قرار‌بده که‌در‌راه‌ولایت‌‌همچون‌حضرت‌زهرا‌سلام‌الله‌‌علیها‌باشیم 🍂 @shahidomidakbari
هر که را دیدم از و عشقش قصه گفت کاش می‌گفتند در این ره چه بر گذشت... 🍂 @shahidomidakbari
❓گمنامی یعنی چه ؟؟ 🔹 گمنامی یعنی مثل حاج احمد متوسلیان، بیست سال نامعلوم باشی... 🔹 گمنامی یعنی مثل باکری جنازه ات برنگردد... 🔹 گمنامی یعنی روزنامه نویس احمقی به شهدای مظلوم ما بگوید :«یاران دیکتاتور!!!» 🔹 گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه، که زیر شنی تانکها له شدند و آخ شان هم ضبط نشد ... 🔹 گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های کردستان منجمد شدند ... 🔹 گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی، اما نفرین و ناسزا تحویلت دهند ... 🔹 گمنامی یعنی اشک های ممتد امام در قبول قطعنامه ، و گریه های تلخ بچه ها در روز پذیرش آتش بس ... 🔹 گمنامی یعنی مزاری بی نشان ❗️ 🔹 گمنامی راز عجیبی است ... ❗️ و همه شیعیان و شهیدان گمنام ، گمنامی را از مادرشان (س) به ارث برده اند... 🍂 @shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي كردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود كه به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم . حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم . بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي گيرند . او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت كند شهيد صادقي را . از دوستان نزديك آقا مهدي بود . حرف هايي را كه به هيچكس نمي زد به او مي گفت . آدم نكته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي كرد . اطرافيان از حال من بي خير بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه ي ما . گفت :" آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . " خيلي تعجب كردم . هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد. ادامه دارد..... کانال 🍂 @shahidomidakbari
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 حالا اين كه آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نكردني بود . بعدها فهميدم كه قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي كردم . مادرم مي گفت :" آخر چرا گريه مي كني ؟اين طوري به بچه ات شير نده . " ولي نمي توانستم . دست خودم نبود . درست است كه همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند . ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يك سال بر من گذشته بود . پرسيد:"خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با كي رفتي ؟ما را هم دعا كردي ؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم :" خب ! خيلي حرف زدي كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت :" نه ، ان شاءالله مي آيم . " دوباره بهت زنگ مي زنم. بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت :" امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . اين جا بود كه عصبانيت ده روز را يك جا خالي كردم . گفتم:" نه هيچ لزومي نداردكه بيايند ." اولين بار بود كه با او اين طوري حرف مي زدم . از كسي هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم. ادامه دارد..... کانال 🍂 @shahidomidakbari