eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
41 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید امید اکبری
#من_میترا_نیستم #پارت_ده هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت می رفتم‌ .بازار ایستگاه هفت،بازار پُر
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و فعال‌. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد . مثل خودم زیاد خواب می دید . همه مردم خواب می بینند ،اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت .انگار به یک جایی وصل بودیم.زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد ، دنبال نماز و روزه و قرآن بود . همیشه میگفتم از هفت تا بچه جعفر ، زینب سهم من است . انگار قلبم آن را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دورو بر خودم میچرخید.همه خواهر و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت.حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود . چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است .خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می کنند . وقتی از خواب بیدار شد به من گفت :"مامان من فهمیدم اون ستاره پُر نور که همه بهش تعظیم میکردن ،کی بود ."با تعجب پرسیدم :" کی بود؟" گفت :" حضرت زهرا (سلام اله علیها) بود." هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم ، بدنم میلرزد . زینب از بچگی ، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود .برادرش اهل تئاتر و فوتبال بود و در شهر ، گروه نمایش داشت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با او تمرین می کرد. مهرداد نقش مقابل خودش را به زینب میداد. او بیشتر بیرون از خانه بود ، ولی مهران اهل مطالعه و اکثراً در خانه مشغول خواندن کتاب بود . مهران با پیک های کیهان بچه ها و کتاب‌هایی که جمع کرد ، یک کتابخانه راه انداخت و چهار خواهرش را عضو کتابخانه کرد . دو ریال حق عضویت هم از آنها گرفت .دختر ها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند . بزرگتر که شدند ، مهران دخترها را نوبتی به سینما می برد . علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه ،از همان بچگی که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما می رفت ،شکل گرفت. بیشترین تفریح بچه ها رفتن به خانه مادرم بود و با هم بودنشان. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند ،ولی وضعیت ما طوری نبود که سفر برویم. اولِ تابستان که میشد ، دورهم می نشستند، هر کدام نقشه رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف میزد . هر تابستان فقط حرف سفر بود و فکرش . تعدادمان زیاد بود و ماشین هم که نداشتیم؛برای همین ،حرف مسافرت به اندازه سفر رفتن برای بچه ها شیرین بود. بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی تواند از خانه بیرون برود، دور هم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند؛ از باغ ارم شیراز و سی و سه پل اصفهان،و هر کدام از بچه ها چیزهایی را که درباره آن شهر خوانده بود برای بقیه تعریف میکرد یا از روی همان مجله می خواند و عکس هایش را به بقیه نشان میداد. آنقدر از حرف زدن درباره آن شهر لذت می‌بردند که انگار و همان شهر سفر کرده‌اند. در باغ پشت خانه ایستگاه شش، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال میوه می داد .بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دختر ها زیر درخت جمع میشدند. مهران و مهرداد روی پشت بام می رفتند و شاخه های بلند درخت را که تا آنجا قد کشیده بود،تکان می دادند. کُنارها که زمین می‌ریخت، دخترها جمع می کردند. بعضی وقت ها به اندازه یک گونی کُنار پُر میشد. من گونی پُر از کُنار را به بازار ایستگاه هفت می بردم و به زن های فروشنده عرب می‌دادم و به جای آن میوه های دیگر می گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا کُنار بچینند، مهران و مهرداد دنبالشان می گذاشتند و آنها را دور می کردند. مینا و مهری مدتی پول هایشان را جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دختر ها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهار تایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم. بچه های همه سر به راه و درس خوان بودند ،اما زینب علاوه بر درس خواندن ،مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند .آنها متدین بودند. تنها خانه محله بود که پشت در، پرده بزرگی داشت تا وقتی درِ خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود. بقیه پارت های رمان 👇🏻 ╭─┅─•❀♡❀♡•─┅─╮ ‌ @shahidomidakbari ╰─┅─•❀♡❀♡•─┅─╯