eitaa logo
کانال رسمی شهید امید اکبری
1.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
اِلهی به #اُمید تو ♡.. "خیلی به حضرت رقیه ارادت داشت.." شهــــیدمدافـع‌وطـــن امیداڪبری🍃🥀 از شهدای حادثه تروریستی میلـاد: ۶۸/۱۰/۰۲ اصفهــان شهــادت: ۹۷/۱۱/۲۴ خاش_زاهدان ارتباط با ما: @shahidomidakbariii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔅 📖 صفحه 26 شرکت در ختم قرآن برای فرج 🍂 @shahidomidakbari
Del Tang Samerra.mp3
12.87M
علیه السلام     یامولا لَکَ لَبَیک ... ✨ عشق من سامراته، قبله من خاک پاته بهشت رویایی من، صحن و سراته 🎤 🍂 @shahidomidakbari
❤️ زیارت عالی و والا مقام و پر فیض را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. "حتما هر کجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند"👌 @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 سلام همــه ی امــیدم💔 #سید_رضا_نریمانی #شهید_امید_اکبری
💔 چنـد وقته حسرتیه تو دلــم چنــد وقته منتتو میکشم میخــوام که سفارشمو ڪنــی من می خــوام مثــل تو بشم.. @shahidomidakbari
💔 [ شکـر واقعـے یک نعـمت به ایــن است که ما بدانـیم وظیفـه و تڪلیفی که در مورد آن نعمت و موهــبت داریم چیست، و همان وظیـفه و تڪـلیف را به جـا بیاوریم... ] 📚 حکمت ها و اندرز ها (ج ۱) @shahidomidakbari
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به او امید دارم...♥️ 🍂 @shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدن این فیلم جرم است!  فیلمی زیبا و پر مفهوم در ژانر به کارگردانی و نویسندگی رضا زهتابچیان و تهیه‌کنندگی محمدرضا شفاه محصول تازه سازمان سینمایی سوره حوزه هنری است. این فیلم به ماجرای یک در یک پایگاه می پردازد. هم اکنون میتوانید این فیلم را در سینما ببینید و لذت ببرید👌 @shahidomidakbari
با شهدا صحبت کنید آنها صدایِ شما را به خوبی می‌شنوند و برایتان دعا می‌کنند دوستی با شهدا دو طرفه است..:) 🍃 🍂 @shahidomidakbari
💔 خــداوند، بی عیـب و نقص است. دوسـت داشتن او کــار آسانے ست. کار سخــت، دوست داشتن انسـان فانی با تمـام بدی ها و خوبی هایش اسـت.💔 📚 @shahidomidakbari
کانال رسمی شهید امید اکبری
#پارت8 #عبور‌ازسیم‌خاردار‌نفس🐾 *آرش* دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل
🐾 *راحیل* به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب. با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت: –خواهش می کنم بفرمایید. چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم. خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است. –میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟ با حرفش افکارم نیمه تمام ماند «چقدر راحت است.» –من آهنگی ندارم. با تعجب نگاهم کردو گفت: – مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم: –نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست... به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت. نگاه با تاملی به من انداخت و گفت: –یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟ ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم: –هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید... بی تفاوت به حرفم پرسید: –چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟ ــ یه جورایی میشه گفت. عمیق نگاهم کرد. –دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟ نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم. بعد با اکراه زیر لبی گفتم: – بله "چه عجب متوجه شد." –ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد. "من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ " ایستگاه مترو را که دیدم گفتم: –ممنون دیگه پیاده می شم. –تا ایستگاه بعدی می رسونمتون. ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم. ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست. کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست. –خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه. من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم. –خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟ با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم. به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد. –اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد. –خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد. راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من... با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند. گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود. ــ بله آقای معصومی؟ بعد از سلام گفت: –بچه تب کرده و بی قراری می کنه. ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام. همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود. تماس که قطع شدگفتم: – ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده. دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم. 🍂 @shahidomidakbari ...
کانال رسمی شهید امید اکبری
#پارت9 #عبور‌ازسیم‌خاردار‌نفس🐾 *راحیل* به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی
🐾 ــ خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟ یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم. درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد. نگاهی به گوشی دستم انداخت. –میشه بپرسم کی بود؟ انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم: – من پرستاره دخترشم. با چشم های متعجب پرسید: –کاری که گفتید این بود؟ ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم. انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد. –خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. – من یه تاکسی دربست می گیرم می رم. ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم. اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند. به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم: – چی شد؟ ــ مگه دارو نمی خواستید؟ اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم. اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود. خوش تیپ و خوش هیکل بود. و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم. به چند دقیقه نرسید برگشت. نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم. همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم. زیر لبی گفتم: – چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود." اخمهایش کمی باز شد. –اصلا زحمتی نبود. مسیر زیاد دور نبود. وقتی رسید سر کوچه گفتم: – لطفا همین جا نگه دارید. ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟ ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد. لبخندی زدو گفت: –باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ. تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم. تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم. 🍂 @shahidomidakbari ...
30.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥 کلیپ بخش اول ♦️نا گفته ها و بیان خاطرات شهید امید اکبری از زبان خانواده و دوستان شهید __ @fadaeianhoseinir @Seyedrezanarimani @shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 کلیپ بخش دوم ♦️نا گفته ها و بیان خاطرات شهید امید اکبری از زبان خانواده و دوستان شهید __ @fadaeianhoseinir @Seyedrezanarimani @shahidomidakbari
. آخر الزمون یعنی اینکه... یکی یکی یکی یکی میریزیم...؛ اگه نفهمیم... ! ... 🍂 @shahidomidakbarii
💔 یــا طبــیب القـلوب دل بیمــار را طبیب تویی...
💔 گفتمش: زلف، به خون که شڪستی؟ گفتــا: حافظ..! این قصه دراز است بقرآن ڪه مپرس... @shahidomidakbari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔅 📖 صفحه ۲۷ شرکت در ختم قرآن برای فرج 🍂 @shahidomidakbari
🌺[*شهید عظیم ثابت قدم *]🌺 شهید عظیم ثابت‏ قدم هفدهم بهمن‌ماه ۱۳۳۲ش در شهر زنجان چشم به جهان هستی گشود. کودکی او در جمع خانواده‌ای متدین سپری گشت و در سن هفت سالگی همانند دیگر کودکان زادگاهش به مدرسه رفت تا توشه‌ای از علم روز بردارد و توانست تا پایان سال پنجم دبستان تحصیل کند. 🌺او بعد از اتمام خدمت نظام‌ وظیفه در سال ۱۳۵۴ش به استخدام شرکت مخابرات درآمد و به ‏عنوان مسئول تلفن همگانی در اداره‌ کل ناحیه‌ پنج مشغول به کار گردید. 🌺عظیم در سال ۱۳۵۶ش همراه و همسفر خود را یافت و صاحب دو فرزند شد. او در جریان مبارزات انقلابی ملت غیور ایران، به خیل عظیم تظاهرکنندگان پیوست. به ‏دنبال پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، در انجمن‌های اسلامی به فعالیت فرهنگی پرداخت. 🌺شش ماه بعد از آغاز جنگ تحمیلی، داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام گردید و بعد از پنج ماه مبارزه، از ناحیه‌ چشم مجروح شد. ده روز در بیمارستان اهواز بود و بیست روز در تهران در بیمارستان ۵۰۲ ارتش بستری گردید و سلامتی خود را بازیافت. 🌺اما از جبهه ‏های پیکار حق علیه باطل غافل نگردید تا این‌که سرانجام در تاریخ بیست و هشتم بهمن‏ ماه سال ۱۳۶۴ هجری شمسی در سن سی و دو سالگی طی عملیات والفجر ۸ در منطقه‌ فاو ، شربت شیرین شهادت را نوشید و در بهشت برین مأوا گزید. تاریخ شهادت 🍂 @shahidomidakbari