eitaa logo
شهید رجایی_روستای فخره (گروه جهادی عمار)
99 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
441 ویدیو
38 فایل
درج اخبار و اطلاعات مربوط به پایگاه و مسائل مربوط به کتابخانه شهید مطهری ارتباط با ادمین: @Labayk313r
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى از آن ﭘﯿﺮﻣﺮدﻫﺎى ﺑﺎﺻﻔﺎ و ﺳﺮزﻧﺪه ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ ﻟﺸﮑﺮ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل ﺑﻮد ﻟﻬﺠﻪ اﺻﻔﻬﺎﻧﻰ اش ﭼﺎﺷﻨﻰ ﺣﺮﻓﻬﺎى ﺑﺎﻣﺰه اش ﺑﻮد و ﻻزم ﻧﺒﻮد ﺑﺪاﻧﻰ اﻫﻞ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﮐﺎﻓﻰ ﺑﻮد ﺑﻪپست ﻧﺎواردى ﺑﺨﻮرد و ﻃﺮف از او ﺑﭙﺮﺳﺪ: »ﺣﺎﺟﻰ ﺑﭽﻪ ﮐﺠﺎﯾﻰ؟« آن وﻗﺖ ﺑﺎﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮاﺑﻰ و ﺗﻨﺪى ﺑﮕﻮﯾﺪ: »ﺑﭽﻪ ﺧﻮدﺗﻰ ﻓﺴﻘﻠﻰ، ﺑﺎ ﭘﻨﺠﺎه ﺷﺼﺖ ﺳﺎل ﺳﻨﻢ ﻣﻮﮔﻮﯾﻰ ﺑﭽﻪ؟« از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و ﺟﺎى ﺳﺎﻟﻢ در ﻟﺒﺎس ﻫﺎى ﻣﺎن ﻧﺒﻮد. ﯾﺎ ﺗﺮﮐﺶ آﺳﺘﯿﻨﻤﺎن را ﺟﺮ داده ﺑﻮد ﯾﺎ ﻣﻮج اﻧﻔﺠﺎر ﻟﺒﺎس ﻣﺎن را ﭘﻮﮐﺎﻧﺪه ﺑﻮد و ﯾﺎ ﺑﺮاﺛﺮ ﮔﯿﺮﮐﺮدن ﺑﻪ ﺳﯿﻢ ﺧﺎردار و ﻣﻮاﻧﻊ اﯾﺬاﯾﻰ دﺷﻤﻦ ﺟﺮواﺟﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﺮدان ﻣﺎن از آن ﻧﺎﺧﻦ ﺧﺸﮏ ﻫﺎى اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪى ﺑﻮد! ﻫﺮﭼﻰ ﺑﻬﺶ اﻟﺘﻤﺎس ﮐﺮدﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻮل ﺗﺪارﮐﺎت ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﻟﺒﺎس درﺳﺖ و ﺣﺴﺎﺑﻰبهمانﺑﺪﻫﺪ، زﯾﺮ ﺑﺎر ﻧﺮﻓﺖ. - ﻟﺒﺎس ﻫﺎﺗﻮن ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺶ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮك و ﺳﻪ ﺑﺎر ﺳﻮزن زدن راﺳﺖ و رﯾﺲ ﻣﻰ ﺷﻮد! آﺧﺮ ﺳﺮ دﺳﺖ ﺑﻪ داﻣﺎن ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﻮدش ﻫﻢ وﺿﻌﯿﺘﻰ ﻣﺜﻞ ﻣﺎ داﺷﺖ. ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺮدﮔﻰ او رﻓﺘﯿﻢ ﺳﺮاغ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﺮدان ﻣﺎن. ﺣﺎﺟﻰ اول ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻰ و ﺧﻨﺪه ﺣﺮﻓﺶ را زد. اﻣﺎ وﻗﺘﻰ ﺑﻪ دل ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ اﺛﺮ ﻧﮑﺮد ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﯿﻦ، اﮔﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺞ دﻗﯿﻘﻪ دﯾﮕﻪ ﺑﻪﮐُﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻠﻮار، ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﻧﺪى آﺑﺮو واﺳﻪ ات ﻧﻤﻰ ﮔﺬارم!« ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻣﻰ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺣﺎﺟﻰ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮدﮐﺎر دﺳﺖ ﻣﻦ داد و ﮔﻔﺖ: »ﯾﺎاﷲ ﭘﺴﺮ، آﻧﻰ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﺑﻨﻮﯾﺲ: ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى از ﻧﯿﺮوﻫﺎى ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﻣﺨﺘﺎر ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ.« ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﯾﮏ ﻫﻮ ﺣﺎﺟﻰ ﺷﻠﻮار زاﻧﻮ ﺟﺮﺧﻮرده اش را از ﭘﺎ ﮐﻨﺪ و ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻮرت ﻣﺎﻣﺎن دوز ﮐﻪ ﺗﺎ زاﻧﻮﯾﺶ ﺑﻮد، اﯾﺴﺘﺎد. ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﻮردﻧﺪ و ﺑﻌﺪ زدﯾﻢ زﯾﺮ ﺧﻨﺪه. ﺣﺎﺟﻰ ﮔﻔﺖ: »اﻻن ﻣﻰ روم ﺗﻮ ﻟﺸﮑﺮ ﻣﻰ ﭼﺮﺧﻢ و ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺮوى ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﻣﻰ ﺧﻮاﻫﻰ ﻣﺮا ﺑﻔﺮﺳﺘﻰ ﻣﺮﺧﺼﻰ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺳﺮ و ﻫﻤﺴﺮ آﺑﺮوم ﺑﺮود و ﺳﮑﻪ ﯾﻪ ﭘﻮل ﺑﺸﻢ!« ﺑﻌﺪ ﻣﺤﮑﻢ و ﺑﺎ اراده راه اﻓﺘﺎد. ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﮐﻪ رﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪه ﺑﻮد، اﻓﺘﺎد ﺑﻪ دﺳﺖ و ﭘﺎ و دوﯾﺪ دﺳﺖ ﺣﺎﺟﻰ را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﻧﺮو! ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻟﺒﺎس ﺑﺪﻫﻨﺪ!« ﺣﺎﺟﻰ ﮔﻔﺖ: »ﻧﺸﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﻞ ﮔﺮدان ﻟﺒﺎس ﻧﻮ ﺑﺪﻫﻰ. و اﷲ ﻣﻰ روم. ﺑﺮوم؟« ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ و ﺳﺎﻋﺘﻰ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻧﻮ و ﻧﻮار ﺷﺪﯾﻢ، از ﺗﺼﺪق ﺳﺮ ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى! ﺣﺎج ﻋﻠﻰ اﮐﺒﺮ ژاﻟﻪ ﻣﻬﯿﺎرى در زﻣﺴﺘﺎن ﺳﺎل 70 ﺑﻪ رﺣﻤﺖ ﺧﺪا رﻓﺖ و در ﻧﺰدﯾﮑﻰ ﭘﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪش ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ در ﺑﻬﺸﺖ زﻫﺮاى ﺗﻬﺮان ﺑﻪ ﺧﺎك ﺳﭙﺮده ﺷﺪ. او ﻫﻔﺖ ﺳﺎل در ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد!
"آموزش نارنجک" شلمچه بودیم.🌴 شیخ مهدی می خواست آموزش پرتاب نارنجک بده. گفت:بچه ها خوب نگاه کنین تا خوب یاد بگیرید.😎 خوب یاد بگیرید تا یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄 من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارید اینجا،بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥 داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد:آهای شیخ مهدی چکار می کنی؟! شیخ مهدی یه دفه ترسید و نارنجک پرت کرد!😬 نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز،بچه ها صاف ایستاده بودن!و هاج و واج نارنجک نگاه می کردند.که حاجی داد زد:بخواب رو زمین برادر،بخواب!انگار همه رو برق بگیره.هیچکس از جاش تکون نخورد، چند ثانیه گذشت.همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز. 😨 شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت:هان!😑 یاد گرفتین؟!😁دیدید چه راحت بود؟!😎 فرمانده خواست داد بزنه سرش،که یکدفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت: الله اکبر، الموت الصدام!😳 بچه ها رفتن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟!دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂 شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگین شیخ مهدی کاربلد نیست!😐😂 ببینید چیکار کردم!😌