ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى از آن ﭘﯿﺮﻣﺮدﻫﺎى ﺑﺎﺻﻔﺎ و ﺳﺮزﻧﺪه ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ ﻟﺸﮑﺮ ﺣﻀﺮت رﺳﻮل ﺑﻮد
ﻟﻬﺠﻪ اﺻﻔﻬﺎﻧﻰ اش ﭼﺎﺷﻨﻰ ﺣﺮﻓﻬﺎى ﺑﺎﻣﺰه اش ﺑﻮد و ﻻزم ﻧﺒﻮد ﺑﺪاﻧﻰ اﻫﻞ ﮐﺠﺎﺳﺖ.
ﮐﺎﻓﻰ ﺑﻮد ﺑﻪپست ﻧﺎواردى ﺑﺨﻮرد و ﻃﺮف از او ﺑﭙﺮﺳﺪ: »ﺣﺎﺟﻰ ﺑﭽﻪ ﮐﺠﺎﯾﻰ؟« آن وﻗﺖ ﺑﺎﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮاﺑﻰ و ﺗﻨﺪى ﺑﮕﻮﯾﺪ: »ﺑﭽﻪ ﺧﻮدﺗﻰ ﻓﺴﻘﻠﻰ، ﺑﺎ ﭘﻨﺠﺎه ﺷﺼﺖ ﺳﺎل ﺳﻨﻢ ﻣﻮﮔﻮﯾﻰ ﺑﭽﻪ؟« از ﻋﻤﻠﯿﺎت ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ و ﺟﺎى ﺳﺎﻟﻢ در ﻟﺒﺎس ﻫﺎى ﻣﺎن ﻧﺒﻮد.
ﯾﺎ ﺗﺮﮐﺶ آﺳﺘﯿﻨﻤﺎن را ﺟﺮ داده ﺑﻮد ﯾﺎ ﻣﻮج اﻧﻔﺠﺎر ﻟﺒﺎس ﻣﺎن را ﭘﻮﮐﺎﻧﺪه ﺑﻮد و ﯾﺎ ﺑﺮاﺛﺮ ﮔﯿﺮﮐﺮدن ﺑﻪ ﺳﯿﻢ ﺧﺎردار و ﻣﻮاﻧﻊ اﯾﺬاﯾﻰ دﺷﻤﻦ ﺟﺮواﺟﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﺮدان ﻣﺎن از آن ﻧﺎﺧﻦ ﺧﺸﮏ ﻫﺎى اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪى ﺑﻮد! ﻫﺮﭼﻰ ﺑﻬﺶ اﻟﺘﻤﺎس ﮐﺮدﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﺴﺌﻮل ﺗﺪارﮐﺎت ﺑﮕﻮ ﺗﺎ ﻟﺒﺎس درﺳﺖ و ﺣﺴﺎﺑﻰبهمانﺑﺪﻫﺪ، زﯾﺮ ﺑﺎر ﻧﺮﻓﺖ.
- ﻟﺒﺎس ﻫﺎﺗﻮن ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺶ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻮك و ﺳﻪ ﺑﺎر ﺳﻮزن زدن راﺳﺖ و رﯾﺲ ﻣﻰ ﺷﻮد! آﺧﺮ ﺳﺮ دﺳﺖ ﺑﻪ داﻣﺎن ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﻮدش ﻫﻢ وﺿﻌﯿﺘﻰ ﻣﺜﻞ ﻣﺎ داﺷﺖ.
ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺮدﮔﻰ او رﻓﺘﯿﻢ ﺳﺮاغ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﮔﺮدان ﻣﺎن.
ﺣﺎﺟﻰ اول ﺑﺎ ﺷﻮﺧﻰ و ﺧﻨﺪه ﺣﺮﻓﺶ را زد. اﻣﺎ وﻗﺘﻰ ﺑﻪ دل ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ اﺛﺮ ﻧﮑﺮد ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ: »ﺑﺒﯿﻦ، اﮔﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺞ دﻗﯿﻘﻪ دﯾﮕﻪ ﺑﻪﮐُﻞ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻠﻮار، ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﻧﺪى آﺑﺮو واﺳﻪ ات ﻧﻤﻰ ﮔﺬارم!« ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻣﻰ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
ﺣﺎﺟﻰ ﺳﺮﯾﻊ ﺧﻮدﮐﺎر دﺳﺖ ﻣﻦ داد و ﮔﻔﺖ: »ﯾﺎاﷲ ﭘﺴﺮ، آﻧﻰ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﺑﻨﻮﯾﺲ: ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى از ﻧﯿﺮوﻫﺎى ﮔﺮدان ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﻣﺨﺘﺎر ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ.« ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ.
ﯾﮏ ﻫﻮ ﺣﺎﺟﻰ ﺷﻠﻮار زاﻧﻮ ﺟﺮﺧﻮرده اش را از ﭘﺎ ﮐﻨﺪ و ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻮرت ﻣﺎﻣﺎن دوز ﮐﻪ ﺗﺎ زاﻧﻮﯾﺶ ﺑﻮد، اﯾﺴﺘﺎد.
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﻮردﻧﺪ و ﺑﻌﺪ زدﯾﻢ زﯾﺮ ﺧﻨﺪه.
ﺣﺎﺟﻰ ﮔﻔﺖ: »اﻻن ﻣﻰ روم ﺗﻮ ﻟﺸﮑﺮ ﻣﻰ ﭼﺮﺧﻢ و ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺮوى ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ وﺿﻌﯿﺖ ﻣﻰ ﺧﻮاﻫﻰ ﻣﺮا ﺑﻔﺮﺳﺘﻰ ﻣﺮﺧﺼﻰ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﺳﺮ و ﻫﻤﺴﺮ آﺑﺮوم ﺑﺮود و ﺳﮑﻪ ﯾﻪ ﭘﻮل ﺑﺸﻢ!« ﺑﻌﺪ ﻣﺤﮑﻢ و ﺑﺎ اراده راه اﻓﺘﺎد.
ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﮐﻪ رﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪه ﺑﻮد، اﻓﺘﺎد ﺑﻪ دﺳﺖ و ﭘﺎ و دوﯾﺪ دﺳﺖ ﺣﺎﺟﻰ را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: »ﻧﺮو! ﺑﺎﺷﺪ.
ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻟﺒﺎس ﺑﺪﻫﻨﺪ!« ﺣﺎﺟﻰ ﮔﻔﺖ: »ﻧﺸﺪ.
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﻞ ﮔﺮدان ﻟﺒﺎس ﻧﻮ ﺑﺪﻫﻰ.
و اﷲ ﻣﻰ روم.
ﺑﺮوم؟« ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﻰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ و ﺳﺎﻋﺘﻰ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻧﻮ و ﻧﻮار ﺷﺪﯾﻢ، از ﺗﺼﺪق ﺳﺮ ﺣﺎﺟﻰ ﻣﻬﯿﺎرى! ﺣﺎج ﻋﻠﻰ اﮐﺒﺮ ژاﻟﻪ ﻣﻬﯿﺎرى در زﻣﺴﺘﺎن ﺳﺎل 70 ﺑﻪ رﺣﻤﺖ ﺧﺪا رﻓﺖ و در ﻧﺰدﯾﮑﻰ ﭘﺴﺮ ﺷﻬﯿﺪش ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ در ﺑﻬﺸﺖ زﻫﺮاى ﺗﻬﺮان ﺑﻪ ﺧﺎك ﺳﭙﺮده ﺷﺪ.
او ﻫﻔﺖ ﺳﺎل در ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻮد! #خنده_حلال #خاطرات_جنگ
#طنزجبهه
"آموزش نارنجک"
شلمچه بودیم.🌴
شیخ مهدی می خواست آموزش پرتاب نارنجک بده.
گفت:بچه ها خوب نگاه کنین تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید تا یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.
اول دستتون رو میذارید اینجا،بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد:آهای شیخ مهدی چکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفه ترسید و نارنجک پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز،بچه ها صاف ایستاده بودن!و هاج و واج نارنجک نگاه می کردند.که حاجی داد زد:بخواب رو زمین برادر،بخواب!انگار همه رو برق بگیره.هیچکس از جاش تکون نخورد، چند ثانیه گذشت.همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز. 😨
شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت:هان!😑
یاد گرفتین؟!😁دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش،که یکدفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت:
الله اکبر، الموت الصدام!😳
بچه ها رفتن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟!دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد:
حالا بگین شیخ مهدی کاربلد نیست!😐😂
ببینید چیکار کردم!😌
#خنده_حلال
#خاطرات_جنگ