eitaa logo
محله شهیدان امیررستمی ومرتضی وحیدپورحسینی
76 دنبال‌کننده
9هزار عکس
13.2هزار ویدیو
46 فایل
زندگی رادوست دارم رهبرم رابیشتر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رای عزیز من
نشد که بشه هیچوقت یادم نمی‌رود. بعد از مدت‌ها یک خواستگار چرب و چیلی برایم پیدا شد. تحصیل کرده و خوش بر و رو. بلند قد. سید. همه چیز تمام بود. از خانه، ماشین و حقوق خوبی هم برخوردار بود. هر دو خانواده پسندیده بودند هردوی ما را. مادرم توی دلش قند آب می‌شد. هی خدا را شکر می‌کرد. می‌گفت: «دیدی بالاخره بختت باز شد.» اما ته دلم روشن نبود.یک دل‌شوره‌ای گوشه قلبم نوک می‌زد. تا اینکه قرار شد با هم سنگ‌هامان را وا بکنیم. از همه رویا هامان گفتیم. از مسائل دینی، نماز و روزه و حجاب؛ و فرزندآوری زیاد .تا این‌جای کار مشکلی نداشتیم. وقتی بحث‌مان رسید به مرجع تقلید و پیروی از مجتهد در امر سیاست، گیر‌ و گره‌ها شروع شد. من عقیده داشتم که در همه اتفاقات کشورم باید حضوری پر رنگ داشته باشم. متاسفانه او اعتقادی به این امر نداشت. اصلا تا آن زمان یک بار هم در رای‌گیری شرکت نکرده بود. چندتا دلیل برایش آوردم. نه به خاطر اینکه او را تغییر دهم. فقط می‌خواستم متوجه شود که دلایل من قرآنی هست: «شما که ادعای مطالعه تفسیر و قرآن داری، این آیه رو نخوندی که زنان با پیامبر بیعت کردند. حتی در روز غدیر زنان با امیرالمومنین بیعت کردن.» دیدم قبول نمی کند. به او گفتم: «رای من همان بیعتم با ولایت فقیه است. من این رای را دوست دارم چون دانه تسبیحی است که در نخ ولایت مرا نگه می‌دارد. من با این رای از خون شهدا پاسداری می‌کنم. اگر شما در امنیت توانسته‌ای در مراکز علمی درس بخوانی و در آرامش به پست و مقام برسی همه در سایه همین رای بوده.‌» از اتاق بیرون آمدم. همه توی مهمان‌خانه منتظر جواب من بودند. وقتی گفتم: «نشد که بشه» بیچاره مهمان‌ها کل کشیدن در دهان‌شان خشکید. ولی من مصمم پای اعتقادم ماندم چون دیدم زندگی روی پاشنه‌ی همین آرمان‌ها می‌چرخد. پویش سراسری رای عزیز من عضویت در کانال اطلاع‌رسانی و انتشار محتوا: @rayeazizeman کسب اطلاعات بیشتر در: https://azizeman1403.ir
هدایت شده از رای عزیز من
مادرم همیشه آدم بساز و کم‌توقعی بود. نه غصه‌ی نداشتن لباس نو در شروع هر سال جدید را می‌خورد و نه به زیاد شدن چین و چروک‌های صورتش که در نبود لوازم آرایشی به چشم می‌آمد، اهمیتی می‌داد. دندان‌هایش اما حکایت دیگری داشتند… آن‌ها ستون‌های درخشان لبخندش بودند! ستون‌هایی که با وجودشان بی‌دغدغه و زیبا می‌خندید و جای خالی لوازم آرایشی یا لباس‌های نو را از چشم می‌انداخت. هر چند عمرشان رفته‌رفته به انتها رسید… با یک پدر کارگر که به دلیل کهولت سن درآمد ناچیزی داشت و چهار فرزند دانشجو و دانش‌آموز، گاهی حتی در تهیه‌ی نان شب‌مان هم می‌ماندیم و باید وعده‌های غذایی را کم می‌کردیم. با این اوصاف، نه پولی برای پرداخت ماهانه‌ی ارزان‌ترین حق بیمه‌ها باقی می‌ماند و نه امکان کشیدن دندان‌های سیاهی که هر کدام چند صد هزار تومان برایمان آب می‌خورد! آن‌قدر نتوانست دندان‌های پوسیده‌اش را بکشد تا کم‌کم دندان‌های سالمش هم از بین رفتند. مادرم دیگر نمی‌خندید! از درد می‌گفت حاضرم بی‌دندان بمانم ولی تمام این ریشه‌های شکسته و خراب را از دهانم بیرون بکشم. توی قاب تلویزیون گفت ما شهروندان دهک‌های پایین را رایگان بیمه می‌کنند. گفتیم لابد نمایشی برای ارائه‌ی گزارش‌های دهن‌پرکن به مردم و اثبات اجرای عدالت در جامعه است! اما انگار جدی‌جدی حمایت‌مان کرده بودند؛ تا جایی که هزینه‌های معمولی دندان‌پزشکی‌مان به یک‌ششم کاهش پیدا کرد! ▫️▫️▫️ مادرم تمام دندان‌هایش را کشید و حالا هم در آستانه‌ی جایگزین کردن آن‌ها با دندان‌هایی هر چند مصنوعی ولی سفید بود. و من به این فکر می‌کنم که اگر مردی آشنا با «فقر» به مسند ریاست جمهوری نرسیده بود، چه کسی می‌فهمید که ما از غم هزینه‌های دندان‌پزشکی هم لبخندهایمان را قورت می‌دهیم؟! پویش سراسری رای عزیز من عضویت در کانال اطلاع‌رسانی و انتشار محتوا: @rayeazizeman کسب اطلاعات بیشتر در: https://azizeman1403.ir