#خاطرات_طنز_جبهه
#صلوات
💠بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: «نشد این صلوات به درد خودتون میخوره» نفرات جلوتر که اصل حرفهای او را میشنیدند و میخندیدند، چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند. بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
#خاطرات_طنز_جبهه
💠سلامتی راننده
صدا به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
_______________
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
#خاطرات_طنز_جبهه
💠به پسر پیغمبر ندیدم!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
#خاطرات_طنز_جبهه
▫️( به مناسبت ایام شهادت شیهد دین شعاری) نوشت :
بعد از ظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال ۶۴ یا ۶۵ بود. کنار حاج “محسن دین شعاری” در اردوگاه تخریب آن سوی پادگان دو کوهه، ایستاده بودم و با هم گرم صحبت بودیم. یکی از بچههای تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود، از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و باخنده گفت:
ـ حاجی جون، یه سوال ازت دارم، خدا وکیلی راستش رو بهم بگو.
حاج محسن ابروهایش را در هم کشید و درحالی که نگاه تندی به او میانداخت، گفت:
- شما اول بفرمایید بنده تا حالا هر چی میگفتم دروغ بوده؟
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود، سریع عذرخواهی کرد و گفت:
ـ نه حاجی، خدا نکنه، میبخشید بد جور گفتم، یعنی میخواستم بگم حقیقتش رو بهم بگید …
باز دوباره حاجی نگاهی به او انداخت، با این تفاوت که این بار لبخندی بر لب داشت، گفت:
ـ دوباره که گفتی، یعنی من تا پیش از این هر چی میگفتم حقیقت نبوده؟
جوان دوباره عذرخواهی کرد. حاجی درحالی که میخندید، دستی بر شانهی او زد و گفت که سوالش را بپرسد.
ـ میخواستم بپرسم شما، شبا وقتی میخوابید، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارید، پتو رو روی ریش تون میکشید یا زیر ریش تون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسش گری به جوان انداخت و گفت:
ـ چی شده که جناب عالی امروز به ریش بنده گیر دادی؟
ـ هیچی حاجی، همین جوری!
ـ همین جوری؟ که چی بشه؟
ـ خب واسهی خودم این سوال پیش اومده بود، خواستم ازتون بپرسم. حرف بدی زدم؟
ـ نه حرف بدی نزدی ولی … چیزه …
حاجی همین طور که به محاسن نرمش دست میکشید، نگاهی به آن انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور میکرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصود خود رسیده است، خندهای کرد و گفت:
ـ نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم!
و همچنان میخندید. حاجی تبسمی کرد و گفت:
- باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی از ماجرای آن روز گذشت. دست بر قضا وقتی داشتم با حاجی صحبت میکردم، همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا کرد. جلو که آمد، پس از سلام و علیک با خندهی ریز و زیرکی به حاجی گفت:
چی شده حاج آقا جواب ما رو ندادی ها …
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده، گفت:
ـ پدر آمرزیده، یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومد. هرشب وقتی میخواستم بخوابم، فکر سوال جناب عالی بودم. پتو رو میکشیدم روی ریشم، نَفَسَم بند اومد. میکشیدم زیر ریشم، سردم میشد. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو، نتونستم بخوابم.
هر سه زدیم زیر خنده. جوان بسیجی، حاج محسن دین شعاری و من. دست آخر جوانک گفت:
ـ پس آخرش جوابی برای سوال من پیدا نکردی؟!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━