#خاطرات_طنز_جبهه_ها
شفاعت
خیلی شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم میگفت: مسئلهای نیست دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.
در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
#پسرخاله زن عموی باجناق
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
#نماز تن هایی
💠نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: «نمیآیی برویم نماز؟»
پاسخ میدهد: «نه، همینجا میخوانم»
آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد: «خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...» تنها، حتی نگفته دوتایی، سهتایی.
و او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت:«گفته، تنها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری ... و بعد هردو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.سوال و جواب
خبرنگار آمده بود و یقه یکی از نیروها را چسبیده بود که مصاحبه کند. از او پرسید: «برای چه به جبهه آمدی؟»
در حالی که معلوم بود قصد دارد خبرنگار را سر کار بگذارد، گفت: «از سر بدبختی کْرَم (فرزندم)... چه میدانستم چه خبر است.»
خبرنگار پرسید: «الان که از نزدیک جنگ را دیدید چه؟»
گفت: «احساس مورشت (لرزیدن) دارم ...»
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
💠گربه
یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو»
______________
💠اسلام در خطر است
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.
دیدم رزمندهای دارد میگوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم.»
پرسیدم : «چی شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا میبینم جانم در خطر است!!.»
_____________
💠بین راه نگه نمیدارم
امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
💠پتو
هوا خيلي سرد بود. از بلندگو اعلام كردند جمع شويد جلوي تداركات و پتو بگيريد. فرمانده گردان با صداي بلند گفت: «كي سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم ميشود هيچكدام سردتان نيست. بفرمایيد برويد دنبال كارهايتان. پتويي نداريم كه به شما بدهيم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخي بود.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
برانکارد
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها عبارت نویسی میکردند. یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان به عبارت «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع» افتاد. از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او میکردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه میتوانستیم بخندیم، نه میتوانستیم او را از جایش حرکت بدهیم. بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
کفشای منو کجا می بری؟
مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم درسالن ایستادند.همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرنظرشون داشتیم .اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم.
طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از
اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر . پتوی بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا . نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.
دستشو گرفت، وشروع کرد داد و بیداد : " آهای دزد، آهای ! کفشامو کجامی بری ؟ بچه ها! کفشامو بردند!
پاسدار گفت : " هیس !هیس! ، برادر ساکت !، ساکت باش منم " اما نوری جیغ میزد وکمک می خواست. پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند. یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم.
بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند...!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
#ملائک_نامحرم!
▫️الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.
به محض اینکه قامت می بستی، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج کردن ها شروع می شد.
مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!
اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟!
مثلا یکی می گفت :
_ واقعا که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .
دیگری پی حرفش را می گرفت که :
_ من حاضر هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیــرم ...
و سومی می گفت :
_ مگر می دهد پسر؟ و از قماش حرف ها ...
اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:
ببین! ببین! ملائکه دارند قلقلکش می دهند.
و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم
و لبخند به خنده تبدیل می شد...
خصوصا آن جا می گفتند :
_ مگر ملائکه نامحرم نیستند؟
و خودشان جواب می دادند:
_ خوب با دستکش قلقلک می دهند...
برگرفته از: کتاب فرهنگ جبهه
منبع: (خاطرات ارزشی)
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#خاطرات_طنز_جبهه_ها
سلام
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.رفتم
سراغش...
دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم....
چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:”تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.”گفتم :”راستش به پدرم سلام می کنم. “پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:”چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟”اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:”هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!”پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:”بشکنه این دست که نمک ندارد…”مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━