#داستان_آموزنده
#گفتگوى عالم و عابد
عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد:
نماز خواندنت چگونه است ؟
عابد: از عبادت مثل من عابد مى پرسى ؟ با اينكه نمازم خيلى طول مى كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم .
عالم : گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است ؟
عابد: چنان مى گريم كه اشكهايم جارى مى گردد.
▫️عالم : براستى اگر بخندى ولى خدا ترس باشى ، بهتر از گريه اى است كه به آن ببالى و افتخار كنى .
(ان المدل لا يصعد من عمله شى ء):
آن كس كه به عملش ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود. (مورد قبول درگاه الهى نمى شود.)
#بحار
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
#گفتگوى عالم و عابد
عالمى نزد عابدى رفت و از او پرسيد:
نماز خواندنت چگونه است ؟
عابد: از عبادت مثل من عابد مى پرسى ؟ با اينكه نمازم خيلى طول مى كشد، من از فلان وقت تا فلان وقت مشغول عبادت هستم .
عالم : گريه ات هنگام راز و نياز چگونه است ؟
عابد: چنان مى گريم كه اشكهايم جارى مى گردد.
▫️عالم : براستى اگر بخندى ولى خدا ترس باشى ، بهتر از گريه اى است كه به آن ببالى و افتخار كنى .
(ان المدل لا يصعد من عمله شى ء):
آن كس كه به عملش ببالد چيزى از عملش بالا نمى رود. (مورد قبول درگاه الهى نمى شود.)
#بحار
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
✍ حکایت پادشاه و وزیر
💠پادشاهی را وزیری عاقل بود که از وزارت دست برداشت.
پادشاه از دیگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
▫️گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است.
⁉️ پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای
▫️گفت از پنج سبب:
#اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن میکند.
#دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمی خورد و مرا میخوراند.
#سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
#چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
#پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او می بخشاید.
🤲 خدایا ما را یک لحظه به حال خود وا مگذار
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍم میگذﺍﺭﯼ، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ میپرﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمیرﻭﯼ، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ میپرسی، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ میکنی.
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ میشوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمیکنی، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ.
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم
▫️تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید...!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنک شود، ناگهان نگاهم به مورچهای افتاد كه روی لبهی ليوان دور ميزد، نظرم را به خودش جلب كرد، دقايقی به آن خيره ماندم و نكتهی جالب اينجا بود كه اين مورچهی زبان بسته دهها بار دايرهی كوچک لبهی ليوان را دور زد.
هر از گاهی میايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد، یک طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع از هر دو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد.
▫️او قابليتهای خود را نميشناخت، نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد، مسيری طولانی و بیپايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود.
یاد بيتی از شعری افتادم كه ميگفت،
سالها ره ميرويم و در مسير،
همچنان در منزل اول اسير
▫️ما انسانها نيز اگر قابليتهای خود را میشناختيم و آنرا باور میكرديم هيچگاه دور خود نمیچرخيديم، هيچگاه درجا نمیزدیم!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
مسافری خسته که از راهی دور میآمد، به درختی رسيد و تصميم گرفت که در سايهی آنقدری اسـتراحت کند.
غافـل از اينکه آن درخت جـادويی بود، درختی که میتوانست آنچه بر دلش میگذرد برآورده سازد.
وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تخت خواب نـرمی در آنجا بود و او میتوانست قـدری روی آن بيارامد، فـوراً تختی که آرزويـش را کرده بود در کنـارش پديـدار شـد.
مسافر با خود گفت: چقدر گـرسـنه هستم، کاش غذای لذيـذی داشتم.
ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـکار شد، پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد.
بعـد از سير شدن، کمي سـرش گيج رفت و پلکهايش به خاطر خستگی و غذايی که خورده بود سنگين شدند.
خودش را روی آن تخت رهـا کرد و درحالی که به اتفاقهای شگفتانگيز آن روز عجيب فکـر میکرد با خودش گفت: قدری میخوابم، ولی اگر يک ببر گرسنه ازاينجا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهر شد و او را دريد.
👈هر يک از ما در درون خود درختی جادويی داريم که منتظر سفارشهايی از جانب ماست.
ولي بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت #افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نيز تحقق میبخشد؛ بنابراين #مراقب آنچه به آن #میانديشيد باشيد.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده 👇
مردی با همسرش به پیکنیک میروند.
پس از اینکه خودروی خود را در کنار جاده پارک میکنند، زن خطاب به مرد میگوید: بریم بشینیم زیر اون درخت.
اما مرد میگوید: نه! همین وسط جاده ابهتره! زود زیرانداز رو پهن کن!
زن میگوید: آخه اینجا که ماشین میزنه بهمون!
ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن میکند و مینشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آنها میآید و هرچه بوق میزند، آنها از جایشان تکان نمیخورند؛ کامیون هم مجبور میشود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت میکند.
مرد که این صحنه را میبیند، رو به زنش میگوید: دیدی گفتم وسط جاده امنتره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!
🌱برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمیخواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه بهشکلی کاملاً حق به جانب صحبت میکنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر میدانند.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
آهنگری در قریه ای زندگی می کرد. روزی آهنگر از دوست خود مبلغی قرض گرفت تا با آن مغازه ای اجاره کند. کوره آتشی در آن بنا کرد و صندل و پتکی از آهن ساخت تا مشغول آهنگری گردد. اوضاع بر وفق مراد آهنگر پیش می رفت که فَلک را بر او آتش و امتحان سختی نوشته شده بود که او از آن بی خبر بود.
دست آهنگر جوان را آهنی داغ بشدت سوزاند که او را تحمل بالا گرفتن پتک آهن تا مدت ها نبود. سررسید بدهی او نزدیک شد و آهنگر در کوره آتش دیگری وارد شد که شب و روزش را از او ربود. از همسر خویش رخصت طلبید و به شهر به بهانه کار رفت.
دست او را که زخم و ناقص یافتند کسی کاری به او نمی سپرد، پس آهنگر مجبور شد در جلوی مسجد جامع شهر بنشیند و گدایی کند تا مردم دست زخم بسته او ببینند و بر او ترحم نمایند تا با صدقه مردم بدهی خود بپردازد.
چند روزی از بساط عجز و ذلت او نگذشته بود که در آن شهر مردی که از او داسی خریده بود او را شناخت. نزد او با حالی سرشار از تأسف نشست و آهنگر داستان زندگی خود برای او بازگو کرد. در آخر کلام آهنگر به او گفت: مرا فَلک پیش پایم جز دریوزگی و گدایی و سؤال از مردم نگذاشت. دیدم اگر آبروی خود نزد مردم با گدایی ببرم بهتر از آن است که آبروی صداقت را در قریه خویش با خُلف وعده برم و در قریه ام کسی بر کسی دیگر قرض ندهد. اگر شخصیت و بزرگواری خویش زخمی نمایم بهتر از آن است چهره اعتماد و صداقت را در ولایت خود زخمی سازم و دیگران را آسیب زنم.
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
▫️یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت نجات يافت.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌹کانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
@shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━
#داستان_آموزنده
🔆شیطان در مجلس ناسزاگو
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله با ابوبكر كنار هم نشسته بودند. در اين موقع شخصى آمد و به ابوبكر دشنام داد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ساكت و آرام نظاره گر بود. وقتى شخص دشنام دهنده ساكت شد ابوبكر به دفاع از خود به جوابگوئى و دشنام دادن به او پرداخت .
همين كه ابوبكر زبان به ناسزاگوئى باز كرد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از جاى برخاست تا از نزد ايشان دور شود. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود بلند شد، به ابوبكر گفت : اى ابوبكر، وقتى كه آن شخص به تو دشنام مى داد، فرشته اى از جانب خداوند به دفاع از تو جوابگوى او بود، اما هنگامى كه تو شروع به ناسزاگوئى كردى آن فرشته شما را ترك كرده و از نزد شما دور شد و به جاى او شيطان آمد. من هم كسى نيستم كه در مجلسى بنشينم كه در آن مجلس شيطان حضور داشته باشد.
📚ابليس نامه 1/ 73 - احياء العلوم 3/ 370.
@shahidsalehi72🌹
#داستان_آموزنده
🔹عالم نحوى
▫️شخصى علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبيات عرب بسيار ترقى كرده و او را دانشمند علم نحو مى خواندند. روزى سوار بر كشتى شد، ولى چون مغرور به علم خود بود رو به ناخداى كشتى كرد و گفت : آيا تو علم نحو خوانده اى ؟ او گفت : نه ، عالم گفت : نصف عمرت را تباه نموده اى !!! ناخداى كشتى از اين سرزنش اندوهگين و خاموش ماند و چيزى نگفت .
كشتى همچنان در حركت بود، تا اينكه بر اثر طوفان به گردابى افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت . در اين هنگام ، كشتيبان كه شنا مى دانست ، به عالم نحوى گفت : آيا شنا مى دانى ؟ گفت : نه ، ناخدا گفت : همه عمر به فناست چرا كه كشتى در حال غرق شدن است و تو شنا نمى دانى .!
او به غرور خود پى برد و متوجه شد كه بالاترين علم آن است كه انسان اوصاف زشت و صفات رذيله را در وجود خود نابود كند تا غرق درياى غرور نگردد.
📚داستانهاى مثنوى
@shahidsalehi72🌹