eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
737 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.9هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
کسےاسـت‌کہ وقتےهمہ‌بہ‌دنبـال‌روشـنایےبودند، او‌خــودش چــراغ‌هدایـت‌شـد..!
||••⚠️••|| ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞ درودیواراتاقت 👈🏻••🚪•• کامپیوترت 👈🏻••💻•• موبایلت 👈🏻••📲•• ⁉️ آقابگهـ:🗣✨ دلاتونوبزاریدروی‌میز🖐🏾🍃 نت‌بوک و موبایل‌هاتون‌هم‌بزارید💁🏻‍♂ روی‌میز🛋 میخوام‌همه‌رو‌با‌هم‌یه‌چِک‌کنم✅ ببینم،رومون‌میشه⁉️ ؟!🙃💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین ها که رفتن🌹🌹 زینبی ها کارشون شروع شد🌹🌷 پیشنهاد دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم🌹 رضایت دوست عزیزمون😍😘😘 ممنون عزیزم💖
😄 امــام علے{؏}↯ چیزے را کہ از عهــده انجام آن برنمے‌آیے ضمانــت نکن..!❌ 📚میزان‌الحکــمہ.ج۶.ص۴۴۷📚
‼️ ڪاࢪم شدھ بود چیڪ و چیڪ📸 ! سلفے و یهویے...🤳🏻 پࢪوفایل و پست و استوࢪے... عڪس هاے🖼 مختلف با چادࢪو ࢪوسࢪے لبنانے🧕🏻!! من و دوستم یہویے توے ڪافےشاپ☕️ من و فلانے بهشت زهࢪا🌹 من و خواهࢪیم یہویے فلانجا...👭🏻 عڪس لبخند😊 با عشوه هاے ࢪیز دختࢪڪانہ...🙊🙈 دقت میڪࢪدم ڪہ حتما چال لپم☺️نمایان شود دࢪ تمامے عڪسہا...📸 ڪامنتهایم یڪ دࢪ میان احسنت👏🏼👌🏼 دایࢪڪت هایم پࢪشدھ بود بہ هࢪ بهانہ ایے امدن🚶🏻‍♂ و تعࢪیف و تجمید ها😍!!!!!! از نظࢪخودم ڪاࢪم اشتباه نبود🙃 چࢪا ڪہ داشتم حجاب🧕🏻؛حجاب بࢪتࢪ💫 و البتہ صحبت🗣 از تࢪویج حجاب بود! ڪم ڪم دࢪ عڪسہایم🖼 ࢪنگ و لعاب ها🎨بالا گࢪفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد بࢪکت🤯! ڪلافہ از این صف طولانے...😫🤦🏻‍♀ یڪباࢪ از خودم جویا شدم واقعا چیست علت🧐؟! چشمم خوࢪد بہ ڪتابے...📚 ࢪویش نشستہ بود خࢪواࢪها خاڪ غفلټ و بے خیالے...😞 فوت ڪࢪدم...🌬 و خاڪہا پࢪید از هࢪطࢪف..🌫 "سلام بࢪ ابࢪاهیم" بود✋🏼 عنوان ... آقا ابࢪاهیم هادے خودمان:))))...!! همان گل پسر خوشتیپ...🧔🏻 چاࢪشانہو هیڪل ࢪوے فࢪم💪🏼 و اخلاق وࢪزشے...😍 شڪست خود ࢪا...😎 شیڪ پوشے👖ࢪا بوسید و گذاشت ڪنج خانہ.. ساڪ ورزشے اش👜 هم تبدیل شد به ڪیسہ پلاستیڪے ساده! ࢪفتم سࢪاغ اینستا و پستها و پیوے ها و...📳 نگاهے انداختم بہ ڪامنتہا🗯 80 درصد به بالا جنس مذکࢪ🧔🏻بود!!! با احسنت ها و دࢪودهای فࢪاوان👏🏼! لابہ لاے کامنتها چشمم خوࢪد به حࢪفهاے نسبتا بوداࢪ🧔🏻! دایࢪڪت هایم ڪہ 🤦🏻‍♀! عجب لبخند ملیحے☺️... عجب حجب و حیایے🧕🏻 ... انگاࢪ پنهان شده بود پشت این حࢪفهاے نسبتا ساده عجب هلویی...🍑 عجب قند و نباتے🤤 اے جان و ....! :))🤢 شاید شࢪمسار شدم از این همہ عشوه و دلبࢪے..😓 دیدم شهید هادے ڪجا و من ڪجا! باید نفس ࢪا قࢪبانے میڪࢪدم..🔪 پا گذاشتم ࢪوے و خواستم ڪمے ...😍 پست ها ࢪا حذف ڪࢪدم 🗑 خاڪاے ࢪو قلبمو تڪوندم!!🌬 بعد از آن شدم 💪🏼 و نوشتم از مࢪامِ مشتے ها!!😎 ࢪفقا!! خیلےا‌وقات زدیم 😔 و خودمون متوجہ نیستیم.. بشینیم فڪࢪ ڪنیم... ⏳ بیوفتیم تو 🛣 ...
♥️- ما سینه زدیم ، بی صدا باریدند از هرچه که دم زدیم آنها دیدند، ما مدعیان صف اول بودیم، از اخر مجلس شهدا را چیدند...(:🌱 •↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پروفایل پسرونه
مبعث‌ پیامبر مهربانے ها حضرت‌ محمدمصطفےﷺ بر تمام شیعیان مبارڪ🍃🌺
سلام علیکم🌹 ممنون عزیزم لطف دارید‌.... چشم
سلام میکنم به رفیق گمنام🖐 ممنون عزیزم ...لطف دارید ممنون 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستانتون به کانال شعیه حیدر دعوت کنید..🙏😊
🎀رمان عاشقانه مذهبی🎀: 🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:😠 _اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم: _خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕 لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: _اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!😒 مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو، گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: _هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین، 😔موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام!😠 همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم: _حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!😔 لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:😐 _توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: _چشم!😔✋ ادامہ دادم: _بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟😒 روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد: _نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠 شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت: _هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش!خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ: _جانم بهار.😒 صداے شیطونش پیچید: _سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین جان خوب هستن؟😁 و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!با حرص گفتم: _یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے!😤 +خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد: _بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! +یعنے چے؟مگہ میشہ؟😳 _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت: +پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!😜 با خندہ گفتم: _درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬 +پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!😄 خندیدم: _آرہ من و سهیلے حتما!😄 با هیجان گفت: +سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉 چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟😟 +ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟😳 با لحن بانمڪے گفت: +یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد، احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:😳 _جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒 ڪنارش زانو زد: _امین جان پاشو الان آژانس🚗 میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت: _چے شدہ فاطمہ؟😒 خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:😢 _هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:😨 _برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! 👀👀 سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:😠 _ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت، 😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے، 👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:😊 _اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت: _آب جوش نیومدہ!🍼🍶 امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر شد، 😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت: _جانم بابایے!😍 ه