eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
704 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️128♥️ ▪️ تا 💔 از عشق در سینہ دلے آگاه داریم این عشق را از لطف ثارالله داریم با ڪارواטּ لالہ ها همراه هستیم هشتاد و پنج منزل تا مُحرَّم راه داریم 🌹 🌹
در کلمات ائمھ روۍ دو جملھ راجع بھ حضرت اباالفضل‌العباس'ع' تأکید شدھ است: یڪۍ بصیرت و یڪۍ وفا..! 🌿
Hasan Ataei - Khakam Nakonid (128).mp3
3.32M
خاکم نکنید ... ؏... # وصیت نامه ی عاشقان اباعبدالله الحسین حتما همینه🌱
🖐🏼!' +میگفت: اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی! ولی‌...🤦🏻‍♂ مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانـجام‌بده، صدتاخونہ‌اونورتر🙅🏻‍♂❌ صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت 😄💔 ! ‍‎‌‌‎‎
•🌻✨• 🧔🏻جوان انقلابی خود را برای مردم میکُشد؛😎🕊 همانطور که شهدا خود را فدا کردند...!🕊🥀 🌱 ♥️
~🕊 💕 ♡اولین بار که میخواست بره ♡آینه قرآن‌گرفتم براش قرآن ♡رو بوسید و باز کرد ♡ترجمه آیه رو برام خوند ♡ولی بار آخری که میخواست بره ♡وقتی قرآن رو باز کرد آیه رو ترجمه نکرد!! ♡گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟! ♡رو به من کرد و گفت: اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟! گفتم: نه.. ♡گفت: آیه شهادت اومده💚 ♡من به آرزوم میرسم🙃 ❤️🕊 🌸 ‍‎‌‌‎‎‎
1_1002691418.aac
406K
صدای پر آرامــش 💔😍 دلگرمی دادن ایشان از سفر به سوریه به مردم شریف ایـران☔️ ‍‎‌‌
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
#چادرآنه
🌻 چادرم را باد نیاوردھ ڪھ باد ببرھ…✨ چادرم پرچم غیرتِ💚 همھ‌ے مردمان سرزمینم است🌱 ڪھ سرخے خونشان را بھ سیاهے آن بخشیدھ‌اند… :) ‍‎‌‌‎‎‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #چهاردهم رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا د
💞 💞 . .قسمت . بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😉 . -نه پدر جان...منظور این نبود😐 . مامان:پس چی؟!😯 . -نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم😊 . پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨😳 . مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑😟 . -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠 . -هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞 . بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠 . -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..😐 . -مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒 . -میگم حرفشو نزن😠 . . با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕 . نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞 . ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞 یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺ شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه. .بالاخره فرمانده هست دیگه😊 . فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: . تق تق . -بله بفرمایید . -سلام . -سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید. . -نه اخه با خودتون کار دارم . -با من؟!؟چه کاری؟!😨 . -راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕 . _چه خوب.چه مشکلی؟!😯 . -اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! . -راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!😕 . -اره دیگه 😐 . _خواهرم ،چادر خیلی داره ها... خیلی... چادر که خواهر... بلکه ماست... میدونید چه قدر برای همین ریخته شده؟؟چند تا ؟!چادر گذاشتن میخواد نه اجازه. 😊 ولی همینکه شما تا اینجا به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با و قلبی انتخاب کنین نه به خاطر مردم.✋ . ادامه دارد نويسنده✍ بارتا حالا اخر داستانو عوض کردم 🚫 منبع👇 💟Instagram:mahdibani72