🌸این ویژگیها عین حقیقت است و اغراق و کلیشه نیست!🌸
شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در مهمانی ها حفظ میکرد
همسرم هرگز نماز اول وقت و نمازشبش ترک نمیشد؛ از غیبت بیزار بود؛ اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل #پدر و #مادر دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد؛
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار حتما #قرآن تلاوت میکرد...
🔴عشق واقعی آن است چیزی را بپسندی که محبوبت را راضی میکند؛ من هم از علاقه و شوقش برای رفتن به سوریه و شهادت آگاه بودم و به همین دلیل برای رفتنش رضایت قلبی داشتم...
متولد ۱۳۶۸
شهادت: ۴/آذر/۹۴
#زندگی_به_سبک_شهدا
آن روز که خبر شهادتش به
همسرش رسید
دیگر بانوی #بسیجی
۲۲ساله «همسر شهید»
خوانده می شود
اما بانویی که
خودش هم یک دختر
#پاسدار است
هیچگاه با مفهوم
#پاسداری و #شهادت
غریبه نبوده
از کودکی در خانواده ای
بالیده است که
بوی
#دفاع_مقدس
می دهد
|فرزانه_سیاهکالی_مرادی|🌈🍃
شهید حمید سیاهکالی مرادی
با دختر دایی خود #فرزانه_سیاهکالی_مرادی
ازدواج کرد✨🍃
اما چندی از پیوندشان نگذشته بود
که لباس شهادت به تن کرد
و در حلب سوریه به دست
نیرو های تکفیری داعش به
درجهی رفیع شهادت رسید🌹
همسرش می گوید:
برای حمید بهترین اتفاقات در
پاییز افتاد🍃
پاییز عقد کردیم
پاییز ازدواج کردیم💍
پاییز رفت کربلا
و الحمدالله در پاییز هم به
#شهادت رسید
💠 برایش صبحانه آماده کردم ٬ برگشت رو به من گفت :« آخرین صبحانه را با من نمی خوری ؟!»
خیلی دلم گرفت 😔گفتم :« چرا این طور میگی ٬ مگه اولین باره میری ماموریت ؟!»
موقع رفتن به من گفت :« فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم ٬ بقیه هم هستن ٬ چطوری بگم دوستت دارم ؟ بقیه که می شنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم »😍
به حمید گفتم :« پشت گوشی بگو یادت باشه !من منظورت رو می فهمم »❤ قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه !
خوشش آمده بود ٬ پله ها را می رفت پایین بلند بلند می گفت :« فرزانه یادت باشه !»
من هم لبخند می زدم و می گفتم :« یادم هست !»😊
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
شهید سیاهکالی ❣
🌹روایت همسر شهید حمید سیاهکالی:
جمعیت زیادی امده بودند ولی از اکثر رفقایش خبر نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند.
منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم شوق حمید مرا با خودش می کشاند نمیتوانستم راه بروم خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و میکشیدند گفتم:خواهش میکنم همراه حمید حرکت کنیم نه جلو بیفتیم نه عقب برویم) دلم میخواست برای بار اخر این خیابان را باهم برویم.....
#یادت_باشه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#التماس_دعا✋
همسر شهید می گفت:
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم
بیرون که بحث تقلب در امتحانات
وسط کشیده شد من گفتم:
دانشگاه اگه تقلب نکنی که اصلا نمیشه!
حمید آقا سریع گفتن: نباید تقلب کنید، مخصوصا تو دانشگاه حتی
اگه رد بشی چون تاثیر مدرڪ روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#دفتر_خاطرات_شهدا
#خاطره_ای_از_کرامت_شهدا🌈🌹
گاهی مزارش که میروم اتفاقهای عجیبی میافتد که زنده بودنش را حس میکنم، یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:
خانومم خیلی دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار
معمولا عصرها سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم از نزدیکترین مغازه به مزارش چندشاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم، میدانستم این شکلی راضیتر است
همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست🕊 خرید کنم.
همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق هق گریههایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که آرام شد
گفت: عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید
باهات یه قراری میزارم
فردا صبح میام سره مزارت، اگه همسرت را دیدم میفهمم که اشتباه کردم تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم
گفتم: من معمولاً غروبها میام اینجا، ولی دیشب خودحمید خواست که من اول صبح بیام سرمزارش، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم، خیلی رویه زندگیاش عوض شد، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی بازه.......
🌈🌹#شهید حمید سیاهکالی مرادی🌈🌹
اونقدر سینه میزد بهش گفتن کم خودتو اذیت کن.
گفت: این سینه نمےسوزه!
موقع شهادت همه جاش ترکش بود جز سینش...
🌷شهید #مدافع_حرم ، حمید سیاهکالی مرادی
#اشنایی_با_شهدا
🌷حمید سیاهکالی مرادی?
نام: حمید سیاهکالی مرادی
ولادت: 1368/2/4 (قزوین)
شهادت: 1394/9/4(سوریه/حلب)
وضعیت تاهل: متاهل بودن و فرزندی نداشتن
سن شهادت: 26
علاقه: نماز اول وقت حفظ قران و کربلا
#معجزه_شهدا
#زهرا_دختر_شهدا
معجزه شهدا در زندگی من خیلی بزرگ بود...
درست سه سال پیش بود که زندگیم عوض شد...
قبل از اون بی حجاب بودم نمازامو یکی درمیون میخوندم 4و به خاطر اینکه توی یه محله بومی زندگی میکردم مجبور بودم چادر سرم کنم اما موهامو تا وسط سرم بیرون میریختم
غیبت و اینا هم که از زبکنم نمیفتاد...
با اخلاقام، با اشتباهام توی فضای مجازی مادرم داشت دیوونه میشد.
همش میگفت چرا خدا داره منو با تو امتحان میکنه؟ فقط از خدا صبر میخوام...
اما من هر روز با دوستای ناباب بیشتری رفت و آمد میکردم
و دینو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار...
تا اینکه با دوستام به یه دلایلی قهر کردم و کنارشون گذاشتم...
تا اینکه با شهید احمد مشلب آشنا شدم. عکسشو روی پروفایل یه نفر دیده بودم...
وقتی عکسشو دیدم یه جوری شدم... انگار تازه بیدار شدم.
کلی جستجو کردم تا تونستم بشناسمش...
از وقتی باهاش آشنا شدم حجابم درست شد
جوری که روسریمو تلق میزدپ و تا پایین پیشونیم جلو کشیدم
اخلاقم بهتر شده بود ولی دوباره مغرور شدم و فکر کردم خیلی خیلی پاکم و فلانم...
تا اینکه برای بار دوم با دوستای جدیدم عازم راهیان نور شدم...
تازه به خودم اومدم دیدم شهدا چقدر پاک بودن چقدر خوب بلد بودن دلبری برای خدا بکنن
ولی خاکی بودن... و من گنهکار داشتم ادعای علامگی میکردم...
اونجا دومین معجزه برام اتفاق افتاد. با اینکه هنوز از خودم راضی نبودم و ادعا داشتم ولی بهتر از دوسال قبلم شده بودم. هرکی بهم میرسید میگفت واییی زهرا چقدر خوب شدی چقدر مهربون شدی...
اما از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون
خیلی از روزا نمازامو دوتا یکی میخوندم...
حال هزارتا کار داشتم به جز نماز و دعا...
گذشت تا اینکه رسید به امسال...
راهیان نور امسال پر بود از درس... تصمیم گرفتم یه رفیق شهید پیدا کنم.
وقتی عکس شهید علی محمد اربابی رو دیدم اشکم در اومد...
انگار استرس تمام اون سال ها از بین رفت و جاشو آرامش پر کرد...
توی اون سفر چهارروزه سعی کردم دائم الوضو باشم...
آخخخخخ که وقتی با شهدا یکی باشی چطوری میتونی با خدا عشق بازی کنی....
وقتی برگشتم سعی کردم معنویت سفرم رو فراموش نکنم.
دیگه نگاه به نامحرم نمیکردم نمازم دیگه دیروقت نمیشد...
نمیذاشتم خنده امو نامحرم ببینه...
برای اینکه دیگه برنگردم به اون روزا اول رمان حجره پریا رو خوندم خیلی تاثیر گذار بود...
بعد از اون رمان یادت باشه❤️❤️
وقتی رفتار شهید سیاهکالی مرادی رو دیدم
سعی کردم رفتارامو باهاش یکی کنم...
از حلال و حرام بودن مال و خوراک گرفته تااااا دائم الوضو بودن...
این تغییرات روز به روز بیشتر میشن! دنیال اینم یه رمان بنویسم برای شهدا..
ولی نمیدونستم کیو بنویسم... الانم پیگیرشم❤️🙃
رمانای شهدا خیلی کمکم میکنن به خصوص( یادت باشد و سربلند)
امیدوارم هیچ وقت مغرور نشم به موقعیت حالام...
دوست دارم منم مثل شهدا سربلند و روسفید باشم...
اگه این متنو خوندین برای شهادتم ۳تا صلوات بفرستید....
(هر کسی 3صلوات بفرسته🌹)
همسر شهید سیاهکالی:
دانشگاه بودم 4 اردیبهشت بود و #تولد آقا حمید.شب قبلش #افسرنگهبان بود و منزل نبود.
وقتی داشتم از دانشگاه میومدم تو راه یه #کیک سبز رنگ که روش طرح #قلب بود براش خریدم.
رسیدم داخل منزل دیدم وسط پذیرایی از #خستگی خوابش برده و پتو انداخته روش😔سریع کیک رو گذاشتم روی میز و بیدارش کردم و چاقو رو دادم دستش و تولدشو تبریک گفتم.😄
تا کیک رو دید اول یه #گاز از کیک زد، بعد شروع کرد بریدن کیک،گفت ازم عکس بگیر😭
#دلتنگی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷