"قربان قامت حیدریت آقا جان ♥️✨"
🌱#روز_درختکاری_مبارک_باد 🥳🥳
✍ چقدر خوبه که امروز .. ۱۵ اسفند ۹۹..آخرین روز درختکاری قرن .. هر کسی .. هر جایی که باشه .. اگه براش مقدوره و توانایی داره .. با کاشت یک درخت .. داخل کلی از نتیجه های خوب این کار .. مثلا پاکسازی محیط زیست .. کمک به تنفس انسان ها .. و زیبا کردن محله و .. سهیم باشه .. ☺️😍
#درخت_بکاریم 🙌🕊
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📹 زیارت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف در روز جمعه
چند دقیقه وقت بگذاریم برای زیارت امام زمان عج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
💖🌸 #حدیث_مهدوی 💞🌸
احاديث عن الامام المهدي(عجله الله تعالي فرجه الشريف)
وأما وجهُ الانتفاع بي في غيبتي فکالانتفاع بالشمس إذا غيبها عن الأبصار السحاب وإني لاَمانٌ لأهل الأرض کما أن النجومَ أمانٌ لأهل السماء ..
♦️حضرت مهدی (عج) می فرمایند :
ای شیعه ما ..
نفع بردن از من در زمان غيبتم مانند نفع بردن از خورشيد هنگام پنهان شدنش در پشت ابرهاست و همانا من ايمني بخش اهل زمين هستم، همچنان که ستارگان ايمني بخش اهل آسمانند.
✨♥️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲♥️
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#تلنگرانہ⚠️
داشتمجدول📰حلمےکردم✍🏻، یکجاگیرکردم🧐 "حَلّٰالمشکلاتاست؛ سہحرفی"
پدرم👨🏻💼گفت: معلومہ، «پول💸»
گفتم: نه،جوردرنمیاد🤷🏻♂
مادرم🧕🏻گفت: پسبنویس «طلا💎»
گفتم: نہ،بازمنمیشہ . .😕
تازهعروس👰🏻 مجلسگفت: «عشق❤️»
گفتم : اینمنمیشہ😊
دامادمون🤵🏻گفت: «وام📨»
گفتم : نہ .
داداشمکہتازهازسربازی👮🏻♂آمدهگفت: «کار👨🏻🔧» گفتم : نُچ🙄
مادربزرگم👵🏻گفت: ننه،بنویس«عُمْر»
گفتم: نه، نمیخوره
هرکسےدرمانِ💊💉دردِخودشرامیگفت،
یقینداشتمدرجواباینسؤال،
▪️پابرهنهمیگوید «کفش👟»
▪️نابینامیگوید «نور☀️»
▪️ناشنوامیگوید «صدا🗣»
▪️لالمیگوید «حرف💭»
▪️و . . .
🔺 اماهیچکدامجوابکاملےنبود :)💔!
جواب«فَرَج»بودوماهنوزباورماننشده:
تانیاییگِرهازکارِبشروانشود 😔✋🏼
اللهم؏ـجللولیڪالفرج💚
#اندڪیصبرفرجنزدیک است⛅️
الّٰلهُمَعَجِلِلوَلیڪالفَرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
👇#پرسش_قرآنی
برای اینکه قرآن به قلب و روح انسان تأثیربگذاردچه باید بکنیم❓
برای تأثیرپذیری از قرآن کریم، روایات فراوانی از ائمه معصومین (ع) رسیده از جمله اینکه: قرآن بهصورت ترتیل (آهسته، شمرده، روشن و واضح) خوانده شود. فرد به هنگام خواندن قرآن متوجه باشد قرآن سخن خداست و خدا با او سخن میگوید، بهمعنای آیات توجه کند و بههنگامی که بهآیات انذار و ترس از خدا میرسد بترسد و آثار ترس در او نمایات شود و هنگامی که آیات رحمت و اوصاف بهشت را میخواند امید بهرحمت را در خود زنده کند. و یا اینکه قرآن با #صوت_حزین خوانده شود و…
از همه این امور مهمتر آنکه فرد هرچه #طهارت و #پاکی_نفس و دوری از گناهان را بیشتر رعایت کند زمینهای فراهم کرده که هم قرآن را بهتر میفهمد و هم اثر بیشتری بر او میگذارد چنانکه در خود قرآن کریم آمده است: که این کتاب قطعاً قرآنی است ارجمند، در کتابی نهفته، که جز #پاکشدگان برآن دست ندارند.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_سوم
در حالی که از نگاه به چشمانم فراری بود لبخندی دروغین زد
_کیان حالش خوبه نگران نباش .
دستش را گرفتم، چشمان فراری از چشمانم دروغ بودن حرفش را به سرم می کوبید
_زهرا تو چشمام نگاه کن و بگو کیان حالش خوبه؟بگو عملیاتشون موفقیت آمیز بوده؟
چشمان مشکی اش را که زیادی شبیه چشمان کیانم بود ،به من دوخت .
_کیان خوبه.من مطمئنم
_ولی چشمات داره داد میزنه که دروغ میگی !اگه راست میگی چرا چشمات پر اشکه ؟زهرا نترس نمیمیرم فقط بگو کیان کجاست و در چه حالیه؟
سدچشمانش شکست ،دوزانو روی زمین افتاد
_خبری ازش نیست روژان.هیچکس خبر نداره .فقط میگن محاصره شدن راه ارتباطیشون قطع شده.میدونی چه حالی دارم ؟
دلم میخواد ساعت ها برای بی خبری از برادرم گریه کنم ولی چشمم به مامان که میفته ،که از ترس شهادت کیان سکته رو رد کرده ،به دلم مهیب میزنم که مبادا بی قراری کنی .
جلو مامان لبخند میزنم و به دروغ میگم کیان خبر داده حالش خوبه .بابا میفهمه دروغ میگم .کمیل میدونه جون میکنم تا مامان حرفمو باور کنه تا سر پا بشه .ولی وقتی شب میشه غم سرازیر میشه به دلم .آهسته تو خلوت خودم زجر میکشم از بی خبری کیان و دم نمیزنم .بخاطر خانواده ام.روژان تو دیگه غمی نشو رو غمای دیگه ام .تو نباز خودتو .من امیددارم که خدا به دل عاشق تو ،به نگرانی های مادرانه مامانم نگاه میکنه و خبر سلامتی کیان به گوشمون میرسه .تو رو به جون کیان قسمت میدم ،تو بی قراری نکن .تو باور نکن که کیان رفته .بزار با کمک تو سرپا بمونم و بتونم تحمل کنم سنگینی و غم تو خونمون رو .تو که با من باشی،تو که مثل من امیدداشته باشی به برگشتش ،همه چیز درست میشه.
باشه روژان؟قول بده کم نیاری .بخاطر عشقت به کیان باشه؟
صورت خیس از اشکم را پاک کردم و زل زدم به چشمان خواهرعشقم.
تمام سعیم را کردم تامتوجه بغض صدایم نشود
_باشه قول میدم.داداشت حق نداره خودخواه باشه و به شهادتش فکرکنه .اون باید برگرده جوابگوی قلبی که عاشق کرده باشه.
_خوبه که هستی روژان .باتو تحملش آسونتر میشه.بریم تو حیاط ،خونه خانجونت زیادی وسوسه انگیزه
_بریم عزیزم.هرچند عمارت شما هم کم از اینجا نداره خانوم.
هردو از اتاق خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_چهارم
روی تخت چوبی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به ماهی قرمزهای حوض آب و غرق شده بودیم در فکر کیان.
زهرا که چیزی به ذهنش رسیده بود ، به سمتم چرخید
_روژان به نظرت اگه حضوری بریم پیش فرمانده سپاه جواب درستی بهمون میده؟
_آره به نظرم بهتر از اینه که دست رو دست بگذاریم.
خوش حال از تصور پیدا شدن ردی از کیان با عجله ایستادم
_پاشو زهرا .پاشوالان بریم
لبخندی زد و دستم را گرفت
_بشین روژان جان الان که کسی جواب گو نیست باید ساعت اداری بریم
_باشه .پس تا فردا صبر میکنیم.
خانم جان با سینی چایی به سمتمان آمد.
سینی را روی تخت گذاشت .
چشمم افتاد به غنچه های گل محمدی شناور روی چای.عجیب دلم میخواست کیان را مهمان چای با طعم گل محمدی کنم.
امیدداشتم که یک روز این خواسته ام براورده میشود.
_دستتون دردنکنه خانجون .ببخشید مزاحمتون شدم .
_خیلی خوش اومدی دخترم .تو مراحمی عزیزم.خانواده خوب هستند؟
با مکالمه خانم جون و زهرا از فکر کیان خارج شدم
_خوبن ممنونم سلام رسوندند.
_کاش مامان رو هم میاوردی .از آقا کیان چه خبر کی به سلامتی برمیگرده؟
با شنیدن اسم کیان چشمانم بارانی شد سر به زیر انداختم تا خانم جون متوجه نشود .
زهرا بغض کرده ،گفت:
_مامان یکم کسالت داره تازه دیروز از بیمارستان مرخص شده
_ای وای من .خدا سلامتی بده چرا حالش بد شده؟
_خبری از کیان نیست خانجون.میگن...
زهرای عزیزمن نتوانست بیشتر از نبود برادرش بگوید .
صورتش را با دستانش پوشاند و گریه کرد
.خانم جون او را به آغوش کشید
_گریه نکن عزیزم .ان شاءالله تا فردا خبر سلامتیش میرسه بهتون .تو باید قوی باشی عزیزم.
_خانجون دعا کنید داداشم حالش خوب باشه
_خدا بزرگه عزیزم .من دلم روشنه که حالش خوبه.تا شما چاییتون رو بخورید من برم آماده شم .بیام باهم بریم دیدن مامانت.روژان مادر پاشو تو هم حاضر شو
زهرا با عجله گفت
_راضی به زحمتتون نیستم خانجون
_زحمتی نیست عزیزم .وظیفه است
با رفتن خانم جون به داخل خانه ،دست زهرا را گرفتم
_اشکاتو پاک کن عزیزم .تا تو چایی بخوری من اومدم
_باشه ممنونم
زهرا را تنها گذاشتم و به داخل خانه رفتم .با صدای روهام به سمتش برگشتم
_روژان این دوستای خوشگلتو کجا قایم کرده بودی کلک
با عصبانیت غریدم
_روهام دور و بر زهرا ببینمت کشتمت.زهرا از اون دخترایی که فکر میکنی نیست
_باشه بابا نزن منو .از اون چادر چاغچور کردنش معلومه.
چشم غره به او رفتم و بی توجه از لبخند روی لبانش به سمت اتاقم چرخیدم.
&ادامه دارد...
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_پنجم
خانم جون و زهراحاضر و آماده توی حیاط به انتظار من ایستاده بودن .
با لبخند به سمتشان رفتم
_ببخشید زیاد منتظر گذاشتمتون بفرمایید بریم
در سمت کمک راننده را برای خانم جون بازکردم و کمکش کردم تا سوار شود.
زهرا هم عقب نشست .
بسم اللهی گفتم و خودم نیز سوارشدم.
سکوت فضای ماشین را پرکرده بود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم .
آهنگ ماه و ماهی به گوش رسید.
در تصوراتم کیان ماه بود و من ماهی برکه کاشی بودم.
آنقدر غرق آهنگ و غم نهفته در شعر بودم که متوجه جاری شدن اشکهایم نشدم.
دلم عجیب هوای یار کرده بود.
با نشستن دست روی شانه ام به سمت خانم جون برگشتم
_ببین با این اهنگ غمگینت هم اشک خودتو درآوردی و هم اشک این بنده خدا رو
به زهرا نگاه کردم که صورتش پوشیده از اشک بود
_ببخشید دست خودم نبود
_ان شاءالله خدا دل هرجفتتون رو شاد کنه .با این قیافه بریم عیادت بیمار که اون بنده خدا بیشتر حالش بد میشه.جمع کنید خودتون رو
تازه بیاد آوردم که به خانم جون نگفتم که خاله فکرمیکنه کیان تماس گرفته و حالش خوبه
_خانجون حواستون باشه اونجا حرفی از نبود آقاکیان نزنید .اخه زهرا به خاله گفته آقا کیان تماس گرفته و حالش خوبه.
خاله نمیدونه هنوز خبری ازش نشده
_خوب شد گفتی مادر.باشه عزیزم نگران نباش حواسم هست
_قربون مهربونیتون بشم من.
_خدانکنه ،به جای قربون من رفتن این آهنگ رو عوض کن همه غمای عالم ریخت تو دلمون
_ای به چشم شما جون بخواه عزیزم
آهنگ شاد دلارام حامد زمانی را گذاشتم و لبخند به لب خانم جون و زهرا آوردم.
روبه روی یک گلفروشی ایستادم
_تا شما از این آهنگ زیبا مستفیض میشید من برم یه دسته گل بخرم و بیام
زهرا با عجله گفت
_روژان جان لازم نیست زحمت بکشی همین که مامان ببینتت کلی خوشحال میشه
_زحمتی نیست. چیه حسودیت میشه میخوام واسه خاله خوشگلم گل بخرم؟
خنده کنان از ماشین پیاده شدم و به سمت گل فروشی رفتم .
یک سبد گل رز و مریم به علاوه دو شاخه گل مریم خریدم و به سمت ماشین رفتم .
سبد گل را به زهرا سپردم.
یک شاخه گل مریم را به خانم جون و یک شاخه را به زهرا دادم
_تقدیم به شما گل های خوشگل خودم
صدای خنده در فضای ماشین پیچید
ماشین را روبه روی عمارت پارک کردم
دسته گل را از زهرا گرفتم .
زهرا زنگ خانه را فشرد .
درباصدای تیکی باز شد.
با تعارف زهرا همگی وارد شدیم.
اقای شمس جلو درب ورودی به استقبال آمده بود.
با دیدن خان جون لبخندی زد
_سلام حاج خانم قدم رنجه کردید ،بفرمایید داخل
_سلام آقای شمس شما لطف دارید.خوب هستید ان شاءالله
_خداروشکر شما خوب هستید؟
_سلامت باشید .
سربه زیر انداختم
_سلام
_سلام دخترم .خوبی؟کم پیدایی بابا جون ؟
_ممنونم .ببخشید درگیر درس های دانشگاه بودم
_ببخشید یه لنگ پا دم در نگهتون داشتم بفرمایید داخل
از همانجا بلند گفت:
_حاج خانوم مهمون داریم
همگی وارد خانه شدیم .با تعارف زهرا به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_ششم
لحظاتی بعد خاله به سمتمان آمد و بعد احوال پرسی با خانم جون مرا به آغوش کشید
_چطوری عزیزم؟میدونی چندوقته به دیدنم نیومدی؟نزدیک دوماهه .
کیان که رفت ما روی ماه شما رو زیارت کردیم الان هم که کمتر از دوهفته دیگه کیانم میاد واسه باردوم میبینمت.بیشتر به ما سربزن عزیزم.دلتنگت میشیم
با یادآوری کیان بغض به گلویم نشست .تمام سعیم را کردم تا صدایم لرزشی نداشته باشد لبخندی بر لب آوردم که خودم بهتر از هرکسی میدانستم که تلخند است نه لبخند
_ممنونم خاله جون .شرمنده اتونم بخدا.در گیر دانشگاه بودم.باور کنید من بیشتر دلتنگتون میشدم .حالتون رو همیشه از زهرا جون می پرسیدم
_لطف میکردی عزیزم.بشین دخترم
کنار خانم جان نشستم .زهرا سبد گل را به خاله نشان داد
_مامان جون این گلای زیبا رو روژان جون زحمت کشیدند واستون خریدند
_خیلی قشنگن چرا زحمت کشیدی عزیزم
لبخندی زدم
_قابل شما رو نداره خاله جون.
خانم جون رو به خاله کرد
_شرمنده زودتر خدمت نرسیدیم .ما امروز متوجه شدیم کسالت داشتید.الان حالتون چطوره؟
_دشمنتون شرمنده خانجون .شما یه مادرید درک میکنید چقدر سخته وقتی میدونی پاره تنت جاش امن نیست و هرلحظه ممکنه زبونم لال براش اتفاقی بیفته .
وقتی شنیدم محاصره شدن قلبم طاقت نیاورد.کارم کشید به بیمارستان ولی وقتی زهرا گفت کیانم زنگ زده قلبم به تپش افتاد الان خداروشکر خوبم روز شماری میکنم این دوهفته تموم بشه کیانم صحیح و سالم برگرده به خونش.خانجون شما پیش خدا ارج و قرب دارید دعا کنید کیانم به سلامت برگرده
خانم جون که با شنیدن حرفهای خاله چشمانش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکش را پاک کرد
_ان شاءالله به سلامت میاد عزیزم.به خدا بسپارش
من که دیگه تحمل ان فضا را نداشتم به زهرا اشاره کردم به حیاط برویم.
زهرا بعد از پذیرایی کردن از خانم جون رو به مادرش کرد
_مامان جان من و روژان میریم تو حیاط کاری داشتی صدام کن
_باشه عزیزم برید .
همراه با زهرا به حیاط رفتیم.
روی صندلی های گوشه حیاط نشستیم.
_روژان فردا حتما باید بریم سپاه .مامان امیدواره تا دوهفته دیگه کیان برگرده میترسم اگه بعد دوهفته خبری از کیان نشه ،بفهمه من دروغ گفتم و داداشم جونش تو خطر بوده
دستش را فشردم و اهسته لب زدم
_نگران نباش آقا کیان برمیگرده مگه نمیگفتی کیان سرش بره قولش نمیره .پس نگران نباش اون به من قول داده که سالم برگرده .
از فردا خودمون دوتا میفتیم دنبال پیدا کردن خبری ازش .مگه شهر هرته که یه خانواده رو بزارن تو نگرانی و بگن خبر ندارند .فردا مجبورشون میکنیم خبری بهمون بدهند.
_ان شاءالله
ساعت ها من و زهرا توی حیاط نشستیم و زهرا از خاطراتش با کیان گفت .
اصلا در تصورم نمیگنجید که کیان،استاد سربه زیر دانشگاه انقدر درخانه شیطنت کند و دلبری کند برای خواهر و مادرش .
هرچه بیشتر میشناختمش بیشتر دلم میخواست خدا دل او را با دل من گره ای ناگسستنی بزند با غروب آفتاب با خانم جون به خانه برگشتیم .
همه ی شب ذهنم پر شده بود از کیان
فردای آن روز بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
دلهره و نگرانی در دلم بیداد میکرد .
از نگرانی نمیتوانستم لب به چیزی بزنم و همین عاملی شده بود تا بارها بخاطر حالت تهوع به سرویس بهداشتی پناه ببرم و نگرانی هایم را عق بزنم .
ساعت هشت بود که سر و کله زهرا پیدا شد.
آماده شدم و همراه با او راهی سپاه شدیم تا شاید بتوانیم خبری از کیان پیدا کنیم.
آدرس را از زهرا گرفتم و به راه افتادیم.ماشین را کنار خیابان پارک کردیم و به سمت در ورودی ساختمان سپاه رفتیم.
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتاد_هفتم
سربازی از اتاقک نگهبانی اش بیرون آمد
_بفرمایید با کی کاردارید
زهرا که حالش از من بدتر بود پس مجبور شدم من پاسخ بدهم
_سلام ببخشید ما میخواییم فرمانده سپاه و یا جانشینشون رو ببینیم .
_خانم همینطوری که نمیشه وارد بشید وقت قبلی گرفتید
_نه.ببین آقا برادر این خانم مدافع حرم هستند الان ده روزی هست ازش خبری ندارند.ما اومدیم ببینیم خبری دارند یا نه
زهرا به گریه افتاده بود
_آقا تو رو خدا یه کاری کن من ببینمشون
سرباز که انگار تحت تاثیر قرارگرفته بود نگاهی به ما کرد
_چند لحظه صبر کنید تماس بگیرم بهتون خبر میدم
بارقه امید در دلم روشن شد .چند دقیقه بعد سرباز صدایمان زد .
با عجله به سمتش رفتیم.
_گوشیاتون رو تحویل بدید بعد بفرمایید داخل.
با خوشحالی گوشی ها را به او تحویل دادیم و به داخل مجتمع سپاه رفتیم بعد از پرس و جو به دفتر فرماندهی رسیدیم .
با اجازه ورود سر دفترش به داخل رفتیم.
وارد اتاق که شدیم با مردی روبه رو شدم که موها و محاسنش جو گندمی بود به نظرم آمد چهره اش نورانی بود .
همیشه در جامعه به من القا شده بود که سپاهی ها آدم ها ی خشک و متعصبی هستند ولی وقتی آن مرد به احترام ما ایستاد و با لبخند به ما خوش آمد گفت کلا ذهنیتم در موردش تغییر کرد.
_خیلی خوش اومدید بفرمایید من در خدمتم
من و زهرا کنارهم نشستیم .زهرا با صدایی که به وضوح بخاطر بغض میلرزید لب باز کرد
_ممنونم.راستش داداش من نزدیک دوماهه سوریه است حدودا ده روز پیش وقتی تماس نگرفت نگرانش شدیم .یک آقایی از سپاه تماس گرفتن بهمون گفتن که تو یک روستا محاصره شدن .از اون موقع هم دیگه کسی جواب درستی بهمون نداده
_چندلحظه اجازه بگیرید من تماس بگیرم.
سردار که مشغول گفت و گو با تلفن شد من و زهرا همه وجودمان گوش شده بود تا بفهمیم سردار پای تلفن چه میگوید ولی فقط جمله منتظر هستم را فهمیدیم.
تماس را که قطع کرد.رو به ما کرد
_الان خبر قطعی بهتون میدم نگران...
با صدای تقه ای که به در خورد ،صحبت سردار نصفه ماند
_بفرمایید
سردفتر در حالی که لبخند میزد برگه ای را به دست سردار سپرد.
سردار با دقت برگه را خواند.چشمانش از خوشحالی درخشید
با لبخند به زهرا نگاه کرد
_دخترم نگران نباش .سردارسلیمانی و نیروهاش رفتن کمکشون ان شاءالله تا چند روز دیگه از محاصره خارج میشن .خیالتون راحت هرجا سردار رفته کمک امکان نداشت شکست بخورند .توکل کنید به خدا ان شاءالله به زودی دلاورمون برمیگرده
زهرا از خوشحالی اشک میریخت و توان حرف زدن نداشت .دستش را گرفتم و به سردار گفتم
_خیلی از لطفتون ممنونیم.
زهرا هم تشکری کرد و با دلی پر امید از سپاه خارج شدیم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯