سلام بر او که:
از خدا خواسته بود که بدنش یک وجب از خاک زمین را اِشغال نکند...
و آب دجله او را برای همیشه با خودش برد...💔
#شهید_مهدی_باکری
#سالروزشهادت 🕊🥀
هدیه به روح مطهرشون صلوات🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🤍💛#شهید_مهدی_باکری
بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امرالله با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمیشناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آنها را تماشا میکند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستادهای و ما را نگاه میکنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمدهای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد: «بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکیهای ظهر بود که حاج امرالله متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت: «حاج امرالله من یک بسیجی ام 🍃
#شهید_مهدی_باکری
#سالروزشهادت 🕊🥀
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#شهیدباکری چه قشنگ گفتند:
خدایا،
نمیریم در حالیکه از ما راضی نباشی
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
مداحی_آنلاین_نماهنگ_قرار_حدادیان.mp3
2.68M
🍃توی تقویمای دنیا ببینیم یه روز انشاءالله
🍃زیر یک جمعه نوشته ظهور بقیة الله
🎙 #محمدحسین_حدادیان
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
❤️ماه رمضان در جبهه
🔻فرقی نمیکند سرباز باشد یا فرمانده!!
فرقی نمیکنددرجنگ زیر توپ و خمپاره باشد یا در خانه های لوکس!
فرق نمیکند سر سفره فقط نان خالی باشد یا ده نوع غذا رنگی!!
سربازان راه حق فقط میدانند
که برای با خدا بودن
باید خاکی تر از هر خاکی باشی
و بدور از هرچه غیر خدای است.
لحظات پرفیض افطار 🤲📿
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴
#برگرد_نگاه_کن
قــسمت 3
من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم.
–اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست
چیکار باید انجام بدم؟
دستی به موهای بلند و جو گندمیاش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش همخوانی نداشت کشید.
–حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان.
البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟
–بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافیشاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم.
با رضایتمندی لبخند زد.
–چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه.
برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی.
به نظرم کارفرمای سختگیری است.
داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد
–سلام عزیزم، خوش امدی.
–سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم.
با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد.
–برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو.
بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم.
تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجهی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود.
پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم.
نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود.
خوب نمیتوانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی
جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم
نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود.
ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار میکردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را درآورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم میسوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند.
خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود.
جلوی آینه چرخی زدم.
این رنگ مغنعه به پوست سبزهی صورتم میآمد. زیر لب گفتم:
–واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده میکردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته.
تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم.
📝نــویسنده رمان: لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯