eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا به حرمت مادرمون حضرت زهرا 💚 گره‌ها و قفل‌‌هایی که مانع میشن را هر چه زودتر بگشا 🤲 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅تویی که گریه کردی برای خدا، فراموشت میکنه؟ 🎙 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
العبد محمدتقی : امروز هرکس بخواند و برای رفع ابتلائات مسلمان‌ها بعد از نماز نکند، معلوم می‌شود برای رفاه حال دنیای خود هم قاصر بلکه مقصِّر است، در امر آخرت که هیچ! «مَن أصبَحَ وَ لا یَهتَمُّ بِأُمُورِ المُسلِمِینَ، فَلَیسَ بِمُسلمٍ؛ هرکس صبح کند و به امور مسلمانان اهتمام نورزد، مسلمان نیست. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 بگرد نگاه کن پارت95 با عجله دوربین را از جلوی چشمهایم کنار زدم و دنبال صاحب صدا گشتم. مردی سوار ماشین سفید رنگی بود و از خیابان متوجه‌ی من شده بود و قصد آزار داشت. تا نگاهش کردم خندید و پایش را روی پدال گاز گذاشت در خیابان ناپدید شد. زمزمه کردم. –مردم آزار، نصف عمرم رفت. دوباره دوربین را روی چشمهایم تنظیم کردم. امیرزاده از مغازه بیرون آمده بود و به طرف کافی‌شاپ نگاه می‌کرد. دوربین را رویش زوم کردم. یک پلیور مشگی تنش بود و با یک شلوار کتان تیره رنگ. دستهایش را در جیبش برده بود و جلوی مغازه به این طرف و آن طرف می‌رفت. گاهی می‌ایستاد و به طرف کافی‌شاپ نگاه می‌کرد. احتمالا امید داشت که شاید امروز می‌خواهم از طرف مغازه‌ی او به خانه برگردم. با دیدنش لبخند از روی لبهای محو نمیشد. کمی آرام شدم و حالم بهتر شد. زوم دوربین را بیشتر کردم و به چشم‌هایش نگاه کردم. حتی گود شدن چشم‌هایش مشخص بود. همانطور که مشغول نگاه کردنش بودم. سرش را چرخاند و دقیقا به طرفم نگاه کرد. انگار مرا می‌دید چون زاویه‌ی نگاهش دقیقا به طرف من بود. چشم‌هایش را ریز کرد تا دقیق‌تر ببیند. دلهره تمام جودم را گرفت. دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار زدم و نگاهش کردم. درست بود مرا نگاه می‌کرد. بلافاصله دوربین را داخل کیفم گذاشتم و از باغچه بیرون آمدم و دیگر به آن طرف نگاه نکردم و با سرعت به طرف خانه راه افتادم. دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید. خدایا نکند مرا دیده باشد؟ حالا اگر هم دیده باشد فکر نکنم تشخیص دهد که من بوده‌ام. با این دلداریها که خودم را دادم کمی آرام گرفتم. چند پیامک روی گوشی‌ام آمد، نادیا دوباره چند تابلو فروخته بود. خوشحالی‌ام چند برابر شد. در راه خانه برای بچه‌های ساره لباس خریدم. قبلا زنگ زده بودم و سایز بچه‌هایش را پرسیده بودم. کمی هم برای خانه گوشت و مرغ خریدم. می‌دانستم مادر خوشحال می‌شود. برای بچه‌ها هم کمی تنقلات خریدم. به رستا هم زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم. آن روز اشتهایم باز شده بود. از مادر و نادیا خواستم که آنها فقط کارهای مربوط به تابلوها را انجام دهند. پختن شام و کارهای آشپزخانه وخانه هم به عهده‌ی من. از دیدن امیرزاده انرژی گرفته بودم و می‌خواستم این انرژی را خرج خانواده‌ام کنم. مادر با نخ و سوزن و پارچه به دست به آشپزخانه آمد. روی تنها صندلی آشپزخانه نشست و همانطور که مشغول دوختن بود گفت: –میگم مادر کاش پولاتو اینجوری خرج نکنی؟ ران مرغی که در دستم بود را داخل ماهی تابه انداختم، شروع به جلیز و ولیز کرد. –مگه چطوری خرج کردم؟ اشاره‌ایی به چیزیهایی که خریده بودم و گوشه‌ی آشپزخانه بود کرد. –همینا دیگه، پولاتو بزار واسه خودت، بعدا لازمت میشه، بالاخره میخوای ازدواج کنی هزار تا خرج داری مادر. جمع کن اون موقع... نگذاشتم ادامه دهد. –مامان این پول که تنها مال من نیست، همه داریم کار می‌کنیم پس باید جوری خرج بشه که همه استفاده کنیم. البته یه مقدار از پول نادیا رو بهش دادم. ولی بهش گفتم بقیه‌اش رو از این به بعد میدم مامان برات جمع کنه. مادر سوزن را در دستش نگه داشت. –قبول کرد؟ نویسنده:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 بگرد نگاه کن پارت96 –آره، من بگم قبول میکنه، تازه پول تابلو نقاشیهاشم که چندتاش فروش رفته همه رو داده به من. منم میدم به شما. مادر با خوشحالی گفت: –باشه، بده براش جمع کنم، یه چند وقت دیگه که پولاش زیاد شد.میرم یه پلاک زنجیر طلای سبک براش میخرم که هم بندازه کردنش، هم یه پس‌اندازی براش بشه. تو خودتم این کار رو بکن. من راضی‌ام. –ولی من خودم دلم می‌خواد واسه خونه خرید کنم. نگاهم کرد. –میدونم مادر، ولی بزار خریدهای‌ خونه رو پدر و برادرت انجام بدن. بالاخره اونا مردای خونه هستن. یه وقت غرورشون میشکنه. الانم این گوشتا رو زودتر بشور و بسته بندی کن از جلوی چشم بردار. حرفی هم از خریدت نزن. بعد سرش را پایین انداخت و تند تند دوختنش را ادامه داد. عمیق نگاهش کردم. مادر است دیگر، تا رو پودش را با محبت بافته‌اند. حواسش به همه جا هست. به اقتدار پدر و برادرم، به پس‌انداز من و نادیا، به ازدواج و آینده‌مان. نگاهم به انگشتهایش افتاد. رد سوزن بر روی انگشت سبابه‌اش مانده بود. دیگر دستش تند شده بود روزی یک تابلو می‌دوخت. در کنار تمام کارهای خانه بیشتر از همه‌ی ما کار می‌کرد ولی اعتراضی نمی‌کرد. غصه‌ی همه را می‌خورد جز خودش. ران دیگر مرغ را داخل تابه انداختم. –مامان. بدون این که نگاهم کند جواب داد. –هوم. –میگم شما خیلی بابا رو دوست دارید؟ سرش را بلند کرد و لبخند پهنی زد. –چی شده از این سوالا می‌پرسی؟ با کفگیر تکه‌های مرغها را در تابه جابه‌جا کردم. –آخه ندیدم هیچ وقت سر بابا غر بزنید یا با هم دعوا کنید. خیلی جاها بابا یه حرفهایی زده که من با خودم گفتم امکان نداره مامان قبول کنه، ولی شما رو حرفش حرف نزدید. من گاهی جای شما حرص خوردم ولی شما یه جوری رفتار کردید که انگار با میل و رغبت دارید اون کار رو انجام میدید. البته بابا هم همیشه هوای شما رو داره ها. اصلا انگار عاشق هم هستید. البته چه حرفی میزنم اگه همدیگه رو دوست نداشتید که ازدواج نمی‌کردید. مادر سوزش را بر بدن سپید پارچه فرو کرد. –پدرت اصلا انتخاب من نبود. پدر و مادرم بهم گفتن که پسر خوبیه باهاش ازدواج کن. منم حرفی نزدم. یعنی اونقدر واسه حرف پدر و مادرم احترام قائل بودم که قبول کردم. –یعنی دوسش نداشتید؟ –نه. چشم‌هایم گرد شد. –ولی الان که خیلی... دوباره لبخند زد. –اون موقع دوسش نداشتم. ولی بعد از ازدواجمون کم‌کم بهش علاقمند شدم. تکه‌های مرغ را پشت و رو کردم. –پس یعنی خیلی باهاتون مهربون بود که دلتونو برده؟ نخ را از سوزن جدا کرد. –نه والا، اصلا فکر کنم اون موقع بابات نمی‌دونست مهربونی یعنی چی. اتفاقا خیلی هم بد اخلاق بود. با کوچکترین مشکلی به هم می‌ریخت. نخ گلبهی رنگ را از جعبه‌ی نخ‌ها که روی کانتر بود برداشت. وقتی مرا سراپا گوش دید ادامه داد. نویسنده:لیلا فتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🪴🍀🪴🍀🪴🍀🪴 برگرد نگاه کن پارت97 –کم‌کم فهمیدم مردها برعکس هیکلشون خیلی ضعیف هستن. پدرت اصلا طاقت سختی و مشکلات خونه رو نداشت. وقتی کم‌کم یاد گرفتم که مشکلات رو کمتر بروز بدم و کمتر شکایت کنم و غر بزنم. روز به روز اخلاقش بهتر شد. خب طبیعیه که وقتی مرد آرامش داشته باشه مهربونی رو هم از خانوادش دریغ نمیکنه، کم‌کم این مهربونیش اونقدر زیاد شد که دلم می‌خواست همه‌ی سختیها و مشکلات خونه و بچه ها مال من باشه ولی اون دیگه هیچ وقت مثل قدیما عصبی و بداخلاق نباشه. ولی از حق هم نگذریم از همون اول حسابی کار می‌کرد. اونم مشکلات شغلی خودش رو داشت. دیگه نمی‌کشید بیاد خونه منم مشکلات خونه رو، بچه‌ها رو، خودم رو بهش بگم. همیشه از این که مرد کار بود خوشحال بودم. چند سال پیش که شماها خیلی کوچیک بودید یه سال بیکار شد و کار گیرش نیومد اگه بدونی چه مصیبتی کشیدم. از اون به بعد بود که فهمیدم چه نعمت بزرگیه مرد اهل کار باشه. همین که کار باشه خوبه، حالا کم و زیادش دست خداست که برکت بده. کفگیر را داخل بشقاب کنار تابه گذاشتم. –مامان باورم نمیشه بابا یه زمانی عصبی و بد اخلاق بوده. الان که خیلی آرومه و گوش به فرمان شماست. سرش را به علامت تایید تکان داد. –خودمم باورم نمیشه. ولی وقتی برمی‌گردم و به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم زحمت زیادی برای این زندگی کشیدم، حالا هم دارم یه جورایی دست پخت خودم رو میخورم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چرا میخندی دختر؟ –آخه میگید دست پخت. به مرغهای در حال سرخ شدن اشاره کرد. –الان چند وقته همگی دارید کار می‌کنید تا این که امروز تونستید مرغ و گوشت بخورید؟ تازه مهمونم دعوت کردی. اگه سختی نمیکشیدی می‌تونستی؟ دوباره خندیدم و به مرغها نگاه کردم. –اوه،اوه، واسه دستپخت امشب کلی آشپز زحمت کشیدنا، خدا رحم کنه، چه شود این غذا. مادر ریز خندید و من با خودم فکر کردم خنده‌ی مادر چه عطری دارد. تمام خانه را پر می‌کند از بوی عشق، بوی محبت، تمام اهل خانه چشمشان به مادر است. به نگاهش، به لبخندش و به دستهایش. نویسنده:لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔍 چرا گاهی بدون دلیل غمگین و دلگیر میشویم؟❗️ ✳️جابر جُعفي مي گويد: در محضر امام باقر (علیه السلام) بودم، ناگهان دلم گرفته شد. 🔅از امام باقر (علیه السلام) پرسيدم: گاهي به طور ناخوداگاه، اندوهگين مي شوم، به گونه اي كه اثرش در چهره ام آشكار مي گردد، بي آنكه مصيبتي به من برسد يا چيز ناراحت كننده اي به سراغم آيد، رازش چيست؟ ✅️ امام باقر (علیه السلام) فرمود: آري اي جابر! خداوند، انسانهاي با ايمان را از سرشت بهشتي بيافريد و نسيم روح خويش را در بين آنها جاري نمود، به همين خاطر مؤمن، برادر مؤمن است. . 🍀 روي اين اساس، اگر در شهري به يكي از ارواح مؤمنان آسيبي برسد، روح ديگر نيز اندوهگين مي شود، زيرا بين روح هاي مؤمنان، ارتباطي وجود دارد... 🌷 امام باقر با اين بيان، آموخت كه اگر انسان از ناراحتي مؤمنان ديگر ناراحت نشود، در ايمان او نقص و نارسائي وجود دارد. 👌🏻 پس مؤمنان بايد به گونه اي باشند كه از ناراحتي هم با خبر شده و در رفع آن بكوشند... 💡نکته: بی جهت نیست که غروب جمعه ها برای شیعیان دلگیر است، زیرا قلب نازنین قطب عالم امکان آقا عج از دیدن پرونده گناهان شیعیان غرق اندوه میشود و این حزن و اندوه به سایر شیعیان هم سرایت میکند... 🌹اللهم عجل لولیک الفرج 📗اصول کافی، باب اخوة المؤمنين … حديث 2، ص 166 - ج 2. ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا