eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
47.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ننه ام‌البنین به چادرت گرفتارم ❤ | . | 🌙 🍃 . 🎞 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
ننه ام‌البنین به چادرت گرفتارم ❤ #استوری | #ریلز . #ام_البنین | #ام_القمر 🌙 #شنبه_های_ام‌البنینی 🍃 .
به دل‌مون افتاده به رسم اهالی امروز در خونه‌ی خانم باشیم. 😊🌷💚 سلام بر مادرِ 🌙 خانم جان تمام امور مون دستِ شما زندگیِ ما و دعای مادرانه شما
🍃اي مادر چار آفتاب ادرکني زهراي سراي بوتراب ادرکني ما دست به دامان توأيم اي بانو يا فاطمه‌ي بني کلاب ادرکني ✍محسن بلنج
01206229-9108-4364-a85e-79afcf729abc.mp3
13.93M
🎧 کربلایی من درد آوردم که تو درمون کنی من اشک آوردم که تو بارون کنی من طرد شدم از دل دنیا ببین من جا ندارم که تو بیرون کنی ع ما خیلی دلتنگیم 😭💔 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
امروز سالگرد شهادت حمیدرضا الداغی هستش...🖤 فاتحه و صلوات یادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🌊 اللهُم مستقبلاً اعظم من ما نتمنی! ◉ خـدایـا آینده اے بزرگتر از آن چیزے ڪه مـا بـہ آن اܩیدواریم؛ قرار بدہ
ـ𖠸💠💐🍃🌟🌙💐💠𖠸 🪁🕯آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح: 🍓قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا ـ𖠸💠💐🍃🌟🌙💐💠𖠸 ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برگردنگاه‌کن پارت111 امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی... ولی آخر پس چرا با همسرش... خانم نقره سفارش آن عروس و داماد را هم آورد. –آقا سعید بیا اینو ببر.میز شماره هشت. نگاهش که به قهوه‌ی آقای امیرزاده افتاد با چشم‌های گرد شده به طرفم برگشت. –تو هنوز اینو نبردی؟ سرد میشه. اگه تو با این کارات صدای اینو درنیاوردی.... بعد از رفتن سعید از جایم بلند شدم. –الان میبرم. نگاهی به سینی انداختم. –کنار قهوش یه چیزی بزار، خشک و خالی که نمیشه. –گفته تلخ دیگه، بعدشم چیز دیگه‌ایی سفارش نداده، میخوای به حساب خودت یدونه شکلات تلخ بزارم؟ نوچی کردم. نه بابا، میخوای اوقاتش تلخ‌تر بشه. قهوه تلخ، شکلات تلخ چه شود. خندید. –شود برج زهرمار. شاکی نگاهش کردم. –یه شکلات شیری یا ویفری، چیزی، خلاصه یه چیز شیرین بزار. از باکس زیر پیشخوان دو عدد شکلات مغزدار شیری برداشت و کنار فنجان قهوه‌اش گذاشت. –بفرما، سینی را برداشتم و به طرف میزش راه افتادم. دست راستش را زیر سرش مشت کرده بود و منتظر نگاهم می‌کرد. احساس کردم قلبم از جایش کنده شد. صدای گروپ گروپش را می‌شنیدم. پاهایم دستپاچه شدند و سریع‌تر از هر وقت دیگری خودشان را به میزش رساندند. برای همین چند قطره از قهوه داخل نعلبکی‌اش ریخت و شکلاتهای کنار فنجان را خیس کرد. با شرمندگی سینی را روی میزش گذاشتم. صاف نشست و به نعلبکی نگاه کرد و گفت: –یادتونه روز اولی که می‌خواستید چایی رو بزارید رو میز چی شد؟ سرم را پایین انداختم. –ببخشید الان براتون تمیز... با دستش مانع شد. –نیازی نیست. الان دیگه وارد شدید، حداقل رو لباسم نمی‌ریزین، شانس آوردم وگرنه لک قهوه که پاک نمیشه. از حرفش خوشم نیامد برای همین گفتم: –شما نگران نباشید اگه لک میشد خشکشویی ها بلدن چطوری پاکش کنن. پوزخندی زد. –خسته نباشید. فکر کردم می‌خواهید بگید خودم می‌برم می‌شورم. پوفی کردم و زیر لب گفتم: –فعلا که اتفاقی نیوفتاد. خودش را منتظر نشان داد که قهوه‌اش را جلویش بگذارم. نگاهی به شکلاتها انداخت. –من که شکلات سفارش ندادم. به مسخره گفتم: –خانم نقره گذاشته، حتما بخورید واسه اعصاب خیلی خوبه. یکی از شکلاتها را در دستش گرفت و زمزمه کرد. –ببینید همه میدونن کنار هر تلخی باید یه شیرینی هم باشه وگرنه... همان لحظه یک مشتری جدید وارد کافی‌شاپ شد. حرفش را بریدم. –ببخشید من باید برم. مات زده نگاهم کرد. مشتری یک آقای جوان بود که معلوم بود اعصاب ندارد. سه تا ماسک روی هم زده بود. همین که نشست ته مانده‌ی سیگارش را داخل گلدان گلی که روی میز بود انداخت. چون گلدان شیشه‌ایی بود کثیف شدن آبش مشخص شد. نگاه متعجبم را به صورتش انداختم. –آقا سطل آشغال اون گوشه هست، چرا اینجا انداختید. طلبکار گفت: –خب یه زیر سیگاری چیزی بزارید اینجا دیگه من پاشم تا اونجا برم؟ گلدان را برداشتم و گفتم: –اینجا سیگار کشیدن ممنوعه. زمزمه کرد. –اینجا که پرنده پر نمیزنه، سیگار کشیدن به کجا برمی‌خوره. حرفش توهینی بود به همه‌ی آدمهایی که در کافی شاپ بودند. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت112 گلدان را روی پیشخوان گذاشتم. آقا ماهان که در حال تزیین یک اسموتی بود. پرسید: –اینو چرا گذاشتید اینجا؟ –مال میز شماره یازده هست، ته سیگارش رو توش انداخته. ماهان با انزجار به گلدان نگاه کرد. –بعضیها یه ذره شعور ندارن، گنگ نگاهش کردم. برای عوض کردن موضوع به پودر نارگیلی که دستش بود اشاره کرد. –می‌بینی، این خانم نقره و بقیه فقط دنبال کار کشیدن از آدم هستن، آخه یه مسئول خرید میاد اینجا اسموتی سرو کنه؟ لبخند زدم. –چه اشکالی داره، همکاریه دیگه. آقای تازه وارد صدایم زد. –ببخشید من برم سفارش بگیرم. آقای تازه وارد دستمال کاغذی برداشته بود و مدام روی میز را دستمال می‌کشید. تا نزدیکش شدم گفت: –خانم یه الکل بیار اینجا رو ضد عفونی کن. نه به ته سیگار انداختنش، نه به این وسواسی بودنش. –آقا میزها همه قبلا ضد عفونی شدن. زیر لب گفت: –ضد عفونی شدن، آره جون خودت حرفش را نشنیده گرفتم. –ببخشید چی میل دارید براتون بیارم. نگاهی به امیرزاده انداخت و پچ پچ کنان گفت: –تا اینجا رو ضد عفونی نکنی، سفارش بی سفارش. فقط پول میگیرن، اگه من فردا کرونا بگیرم کی میخواد جواب بده. انگار کسی مجبورش کرده بود به اینجا بیاید. نمی‌دانم چرا در بین حرفهایش به امیرزاده نگاه می‌کرد. روی مچ دستش یک علامت عجیب خالکوبی کرده بود که توجهم را جلب کرد. دستمال کاغذی که دستش بود را روی زمین انداخت و عصبی رو به من گفت: –چته، به چی زل زدی، برو یه الکل بیار خودم پاک کنم. کمی ترسیدم و برای آوردن الکل از او دور شدم. تا خواستم از جلوی میز امیرزاده رد بشوم تا الکل بیاورم گفت: –خانم چند لحظه. به طرفش برگشتم و جلوی میزش ایستادم. –بله. اشاره به قهوه‌اش کرد. –این که سرده. دستپاچه گفتم: –واقعا؟ به جای جواب فقط چشم‌هایش را باز و بسته کرد. ولی وقتی چشم‌هایش را بست برای باز کردنشان عجله‌ایی نکرد و وقتی چشم‌هایش را باز کرد نگاهش در نگاهم در هم آمیخت و باعث شد فراموش کنم قرار بود به دنبال چه کاری بروم. حس کردم پوست صورتم سرخ شده، نگاهم را به فنجان دادم و بی اراده و از روی عادت انگششتهایم را دور بدنه‌ی فنجان حلقه کردم. –بله سرد شده، بدید ببرم. تا خواستم فنجان را بردارم، فنجان را برداشت و جرعه‌ایی خورد. –سرد نشده، سرد بود. شماحرف من رو باور ندارید، خودتون امتحان می‌کنید؟ –نه، فقط خواستم... جدی نگاهم کرد. ماسکش را برداشته بود. لبهایش را روی هم فشار داد. – سرد می‌خورم. فقط شما اون وقتی که می‌خواستی بزاری اینو ببری، بزار برای من و جوابم رو بده. من فقط یه سوال دارم. چرا؟ یهو چه اتفاقی افتاد که... آقای تازه وارد با صدای بلند گفت: –خانم این الکل چی شد؟ توجه همه به طرفش جلب شد. حتی آقای غلامی، آن آقا رو به جمع گفت: –یک ساعته به دخترک گفتم برو الکل بیار رفته وایساده داره لاس میزنه. از حرفش آنقدر خجالت کشیدم که دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و من درونش فرو می‌رفتم. امیرزاده ابروهایش را در هم گره زد و از جایش بلند شد تا به طرف آن آقا برود. فوری دستم را جلویش حائل کردم. –خواهش می‌کنم نرید. ولش کنید، اینجا برای من دردسر درست میشه. اون از عمد این کار رو می‌کنه نمی‌دونم چرا می‌خواد شما رو عصبانی کنه. امیرزاده چپ چپ به آن مرد نگاه کرد و پوفی کرد و سرجایش نشست ولی معلوم بود از کاری که کرده اصلا راضی نیست. آن مرد دوباره گفت: –آره،بشین به لاس زدنت ادامه بده، راحت باش. این بار امیرزاده با سرعت بیشتری از جایش بلند شد و رو به من لب زد. از کافی شاپ میبرمش بیرون و حسابش رو میرسم.بعد با گامهای بلند خودش را به آن مرد رساند. آن مرد وقتی امیرزاده را بالای سرش دید خونسرد گفت: –ماسکت رو بزن تا هممون رو کرونا ندادی. امیر زاده خم شد روی صورتش و گفت: –مثل این که تو بلد نیستی مودبانه حرف بزنی.پاشو بریم بیرون ببینم اونجام اینقدر زبونت درازه. مرد با طعنه گفت: –مثلا بیرون بیام میخوای چیکار کنی؟خوش دارم همینجا بشینم. امیرزاده یقه‌اش را گرفت ومشتی حواله‌ی صورتش کرد. تا به حال از کتک خوردن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. واقعا دلم خنک شد. ولی ترسیدم امیرزاده آسیبی ببیند.برای همین خودم را کنارشان رساندم و به امیرزاده گفتم: –بسشه ولش کنید.ولی انگار زبان درازی آن مرد می‌خواست کار دستش بدهد. زیر لب فحشی به امیرزاده داد و امیرزاده مشت دوم را نثارش کرد. گوشه‌ی آستین پلیور امیرزاده را گرفتم و عقب کشیدم و با نگرانی گفتم: –تو روخدا بیایید عقب،ولش کنید. امیرزاده برگشت ونگاهم کرد و با دیدن نگرانی‌ام یقه‌ی آن مرد را رها کرد و گفت: –چیز مهمی نیست شما برید... هنوز حرفش تمام نشده بود که آن مرد از فرصت استفاده کرد و مشتی به صورت امیرزاده زد. من جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم: –مواظب باشید. هم زمان آقای غلامی و ماهان و سعید خودشان را رساندند. ✍لیلافتحی‌پور                       ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯