eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.6هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
خسته‌ازدنیاوروزمرّگۍهایش... دل‌تنگِ‌حال‌وهواۍڪودڪۍ... دلزده‌ازآشناوغریبه‌ودوست... پِۍِیڪ‌آرامشِ‌همیشگۍ... دنبال‌یڪ‌گوشِ‌شنوا... یڪ‌آغوشِ‌امن... یڪ‌گوشه‌ۍدنج... یڪ‌لحظه‌نَفَس‌ڪشیدن؛ بۍچون‌وچرا... ڪجابهترازحرم؟! ڪجابهترازڪنجِ‌دنجِ‌شش‌گوشه؟! ڪجابهترازڪربلا؟ 😢 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😊 🍃🍃🎋🎋🍃🍃 🌙 در این شب جمعه و 👈 یک بخونیم از همین راه دور 🌹 هدیه به تمام 🥀 و جمیع خصوصا امواتِ بی‌وارث و بد وارث و کم وارث بسم الله ...
نماهنگ قرار هفتگی 1.mp3
4.59M
نماهنگ قرار هفتگی...🌹🍃 ‎‎‌‌‎‎ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
السلام علیک یا اباعبدالله✋🍃 السلام علیک و رحمه الله و برکاته✋🍃 رزق شب جمعتون✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت127 به دنبالم به اتاق آمد. چادرش را از آویز پشت در آویزان کرد و پرسید: –مامان بهت گفت؟ انگار از نگاهم همه چیز دستگیرش شده بود. روسری‌ام را سرم کردم. –از تو توقع نداشتم رستا، حداقل اول با خودم... لحنش تغییر کرد. –از عمد بهت نگفتم، چون تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای درست تصمیم بگیری، برادر رضا پسر خوبیه، خانوادشم خیلی خوبن، من چند ساله عروسشون هستم هیچ بدی ازشون ندیدم. اونا از خداشونه تو عروسشون بشی، من مطمئنم مامان و بابا هم حرفی ندارن. توام باید جواب مثبت بدی، چپ چپ نگاهش کردم و او بی تفاوت ادامه داد: –اولش شاید یه کم سخت باشه ولی کم‌کم ازش خوشت میاد. اون از همه لحاظ بهت میخوره، هم تحصیلکرده هست هم شغل خوبی داره، خیلی هم مهربون و با فهم و شعوره. من مطمئنم با هم خوشبخت میشید. نمی‌توانستم باور کنم که رستا می‌خواهد همچین کاری را با من بکند. بغض کردم و در گوشه‌ی اتاق نشستم و گفتم: –کاش باهات درد و دل نمی‌کردم. تو الان فکر می‌کنی خیلی داری به من لطف می‌کنی؟ روبرویم نشست. –ببین تلما من که با تو دشمن نیستم. من خواهرتم، دلسوزتم، می‌خوام بهت کمک کنم. با خشم نگاهش کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. هر چه منتظر ساره شدم خبری نشد. چند قطار آمد و رفت ولی او نیامد. ساعت تقریبا نزدیک ده صبح بود. شماره‌اش را گرفتم. با بغض جواب داد. –بیا بالا، دفتر متروام. جنسام رو گرفتن. با نگرانی به طرف دفتر مترو دویدم. در راهرو‌ی آنجا ساره با چشم‌های اشکبار به مامور مترو التماس می‌کرد. –آقا من دوتا بچه دارم، یکیش سوتغذیه داره، مجبورم اینجا کار کنم. کلی پول دادم این جنسهارو خریدم. ساره تا چشمش به من افتاد گفت: –آقا ایناها اینم دوستم، ازش بپرس، این همه‌ی زندگی من رو می‌دونه. تحصیلکرده‌ی مملکته، خودتون ازش بپرسید. هاج و واج نگاهم را بین ساره و مامور مترو می‌چرخاندم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. ساره دستم را گرفت و زیر گوشم گفت التماسش کن جنسام رو بده. من اصلا بلد نبودم التماس کنم، تا به حال از این کارها نکرده بودم. خجالت می‌کشیدم. ساره مرا به طرف مامور مترو هدایت کرد و پچ پچ کرد. –لالمونی گرفتی؟ یه چیزی بگو دیگه. خیلی دلم می‌خواست به ساره کمک کنم. تمام زورم را زدم، لبهایم را تر کردم و با من و من گفتم: –آقا ایشون درست میگن، میشه لطف کنید وسایلشون رو بدید. مامور مترو لبخندی زد و به طرفم آمد. –توام دستفروشی؟ نگاهم را پایین انداختم. ساره جای من جواب داد: –نه آقا، این دوستمه، دستفروش چیه، اصلا به تیپ و کلاسش می‌خوره دستفروش باشه. حالا دقیقا من آن روز مانتو‌ی پوست پیازی‌ام را با شال هم‌رنگش را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم. مامور قطار به کوله پشتی‌ام اشاره کرد. –بازش کن. ساره شتاب زده گفت: –عه یعنی چی؟ وسایل شخصیشه آقا. مامور قطار اخم کرد. –فقط میخوام یه نگاه بندازم، کاریش ندارم. ساره گفت: –شاید سر بریده توشه، این چه کاریه. مصمم بودن را در چشم‌های مامور قطار دیدم. کوله پشتی را روی صندلی که کنار دیوار بود گذاشتم و زیپش را باز کردم. آقا سرکی کشید و دستش را انداخت و یکی از تابلوها را بیرون کشید و نگاهش کرد. از استرس و اضطراب لرزش دستهایم را حس می‌کردم. مامور قطار پوزخندی زد و زمزمه کرد. –تحصیلکرده دست فروش! بعد پرسید: –اینا رو خودت درست میکنی؟ آرام جواب دادم. –بله به همراه خانوادم. –درس میخونی؟ –بله، با رضایت به تابلو که طرح یک درخت پر از شکوفه بود نگاه کرد. پرسید. –قیمتش چنده؟ تا خواستم قیمتش را بگویم ساره گفت: –قابله شما رو نداره، پیش کش. مرد نگاه گذرایی به بقیه‌ی تابلوها که داخل کوله بود انداخت و بعد نگاهش را دوباره به تابلو داد و سرش را کج کرد. –باشه بر‌میدارم. بعد به طرف اتاقی که درش باز بود رفت و تابلو را هم با خودش برد. ساره با عصبانیت گفت: –مثلا گفتم تو بیای اینجا من رو نجات بدی، خودتم گیر افتادی که، من میگم التماس کن اونوقت تو لفظ قلم حرف میزنی؟ مگه روبروی رئیس دانشگاهتون وایسادی که اینجوری باهاش حرف میزنی. بیا الان جفتمونم بدبخت شدیم، خوب شد؟ چرا در کوله رو باز کردی؟ یه داد و هواری، چیزی راه مینداختی جرات نمیکرد بهت بگه... حرفش را بریدم. –تو چرا گفتی پیش کش؟ الان یعنی دیگه بهم نمیده؟ با آمدن مامور قطار گل از گل ساره شکفت. چون در دستهایش وسایل ساره بود. آنها را به طرفش گرفت. –بگیر برو. فقط زودتر. دیگه‌ام روی سکو نبینمت. مثل این دوستت وسایلت رو بزار تو یه کوله. ساره وسایلش را گرفت و چشم چشم گویان از آنجا دور شدیم. زیر گوش ساره گفتم: –نامرد پرکارترین تابلو رو برداشت. ساره با ناراحتی نگاهم کرد. –قیمتش چند بود؟ بگو من بهت میدم. چون همش تقصیر من بود. روی صندلی سکوی قطار نشستم. –ولش کن، فدای سرت. ✍لیلافتحی‌پور                            ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت128 وارد قطار که شدیم غرغر کنان گفت: –کوله‌ام کجا بود، اونم دلش خوشه‌ها، الان باید سود دو هفتم رو بدم تا بتونم یه کوله بخرم. بعد صورتش خندید و ادامه داد. –ولی مرد خوبی بودا، این با کلاسی توام یه جا به درد خوردا، اصلا فکر نمی‌کردم یارو کوتاه بیاد. از شغلی که داشتم راضی نبودم بخصوص از اتفاق امروز حال بدی پیدا کرده بودم. –نگران کوله نباش، من یدونه تو خونه دارم برات میارم. با خوشحالی گفت: –راست میگی؟ اگه من تو رو نداشتم چیکار می‌کردم. راستی امروز یه تصمیمی گرفتم. نگاهش کردم. –فردا با همین مترو خوشان خوشان بریم به آدرس خونه امیرزاده خان. می‌ خوام سر از کارش دربیارم. همین که اسمش را آورد قلبم ریخت. –ساره من طاقت این همه هیجان رو ندارم. زودتر بگو میخوای چیکار کنی؟ –وقتی امیرزاده تو مغازشه و خونه نیست. بریم زنگشون رو بزنیم بگیم ما مامور بهداشتیم و امدیم شرایط شما رو بررسی کنیم که اگه کسی مشکوک به بیماری کرونا بود بفرستیمش واسه تست. بعد میگیم فقط هم اگه افراد مسن تو خونه هست اون بیاد. مادرش که امد همه چیز رو ازش می‌پرسیم دیگه. چون می‌دونی که اینایی که دیابت دارن بیشتر در معرض خطرن، الانم که قربونش برم اکثر آدمهایی که یه کم سنشون بالاست دیابتی هستن. از بس که کار نمیکنن فقط می‌خورن. احتمالا مادرش دیابتیه... نگاه عاقل اند سفیهی خرجش کردم. –تو دیوونه‌ایی ساره، مگه الکیه، تو بگی من از بهداشت امدم اونام باور کنن و اطلاعات بدن. اگه گفتن کارت نشون بدید چی؟ با اطمینان گفت: –ببین من رو شاید باور نکنن ولی تو رو حتما باور میکنن، بعدشم یه پیرزن می‌خواد به ما بگه کارت نشون بدید؟ من خودم از همون اول یه جوری به حرف می‌گیرمش که اصلا یاد کارت مارت نیوفته. چشم‌هایم را در کاسه چرخاندم. –این فکرا چطوری به کلت نفوذ میکنه؟ –خب چون دیروز در خونه‌ی خودمون دوتا خانم امده بودن همین حرفها رو زدن. یه سری بنر و بوروشورم بهمون دادن، نگهشون داشتم که اونا رو بیارم فردا بدیم به اینا که بیشتر باورمون کنن. تمام سوالها و کارهایی که کردن رو یادمه همونا رو ما هم پیاده می‌کنیم. البته راههای بی‌‌دردسرتری هم هستا. بی تفاوت پرسیدم. –چه راهی؟ –این که راحت بریم از خود امیرزاده بپرسیم زن داره یا نه؟ که تو میگی نه، وگرنه من تا حالا صدبار پرسیده بودم. بعد خودش سرش را کج کرد. –البته اگرم داشته باشه که نمیاد بگه دارم. به فکر رفتم. –خب آخه اون خانم چرا باید بگه من زنشم، مریض که نیست، حتما هست که میگه دیگه. ساره نگاهی به مسافرها انداخت و اشاره‌ایی به اجناس دستش کرد و بلند گفت: –خانمها کسی کش و گیره‌ی سر، انواع جوراب، ماسک پارچه‌ایی، لیف نانو، جا سوئچی عروسکی تو رنگهای مختلف نمیخواد؟ بعد صورتش را به طرف من چرخاند. –به هزار دلیل. –تو یه دلیل بگو. –شاید دختر همسایشونه، امیرزاده رو میخواد. تو رویاهاش دلش میخواد زنش بشه. امده واسه شما چارتایی بیاد. –ولی اون رفت زنگ خونه‌ی امیرزاده رو زد. –شاید همسایه‌ی طبقه‌بالاشونه، زنگشون خراب شده مال اینارو زده. سرم را به طرفین تکان دادم. –این که میشه رویا بافی. –شایدم مامانش به زور میگه بیا این دختره رو بگیر ولی امیرزاده مخالفه، دیدی بعضی مامانا تا یه دختر خوشگل می‌بینن فوری واسه پسرشون در نظر میگیرن و دیگه کار به هیچیش ندارن. –حالا اینایی که گفتی رو از کجا بفهمیم؟ ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت129 – راهی نداریم جز این که بریم خودمون بررسی کنیم. –آخه زن امیرزاده قبلا من رو دیده. –اون اگرتو رو دید و شناخت بگو مال خانه بهداشت محل هستی. اون روزم کپسول اکسیژنی که امیرزاده به یه بیمار داده بود رو براش آوردی؟ –البته واسه رد گم کنی یکیمون چادر سرش باشه بهتره. دوباره نگاهش را به مسافران داد. –خانوما کسی نخواست؟ جورابام رو خیلی ارزون میدما. –اونایی که امده بودند در خونه‌ی ما هم یکیشون چادر داشتن. کلا واسه جلب اعتمادشونم خوبه. حرفهای ساره را نمی‌توانستم جدی بگیرم. حتی فکرش هم به من استرس می‌داد. –نه ولش کن ساره میشه مثل آبرو ریزیه دوربین. با کنجکاوی پرسید: –دوربین چیه؟ تمام ماجرای آن روز را که امیرزاده مرا با دوربین دیده بود را برایش تعریف کردم. با چشم‌های باز فقط گوش می‌کرد. یک خانمی کنارش ایستاد و پرسید. –ببخشید جوراب ساق بلندم دارید؟ ولی ساره جوابش را نداد. تمام حواسش در حرفهای من چفت شده بود. آن خانم حتی دست ساره را تکان داد. ولی انگار که می‌خواهد پشه‌ایی را دور کند با تکان دستش او را از خودش دور کرد. از کار ساره چشم‌هایم گرد شد و صحبتم را قطع کردم. خانم گفت: –خدا شفا بده، نه به این که التماس میکنه خرید کنیم نه به این که... فوری گفتم : –ببخشید من حواسش رو پرت کردم. ساره نگاهی به خانم کرد و تازه فهمید چه شده، عذر خواهی کرد و گفت: –نه خانم دیگه ساق بلند نمیارم، مشتری نداره... بعد رو به من ادامه داد: –یکی باید به خودت بگه این فکرا رو از کجا میاری. بعد دستش را جلوی ماسکش مشت کرد و ادامه داد: –عه، عه، رفتی دوربین شکاری گرفتی که پسر مردم رو شکار کنی‌؟ اونوقت ببین اون دیگه کی بوده، چه رکبی بهت زده، اونم رفته دوربین خریده که تو رو ببینه. –آره، کارش برای خودمم عجیب بود. اصلا شوکه شدم. ساره با هیجان گفت: –پس معلومه خیلی براش مهمی... آه سوزناکی کشیدم و دوباره بغض راهی گلویم شد. –بد برزخیه ساره، موندم چیکار کنم. از اونورم رستا پاش رو کرده تو یه کفش که من رو جاری خودش کنه. ساره هینی کشید. –واقعا؟ مگه از ماجرای تو خبر نداره؟ نم چشم‌هایم را گرفتم. –دقیقا چون خبر داره این کار رو می‌کنه، دیشبم خودش و شوهرش با بابام حرف زدن اونم قبول کرد. نوچی کرد. –وقتی تو خودت موافق نباشی که زوری نمی‌تونن. نگاهم را به در واگن دادم. –رستا می‌تونه، دیشب گفت اگه من موافقت نکنم پیش خانواده شوهرش کوچیک میشه و بعدشم همه چیز رو به بابا و مامانم میگه. قطار در ایستگاه ایستاد. یکی از همکارهای فروشنده هنگام پیاده شدن با ترشرویی گفت: –حرفهاتون رو آوردید اینجا؟ حرف دارید وایسید رو سکو حرف بزنید تموم شد بعد بیایید تو قطار. اینجا وایسادید کار که نمی‌کنید راه رو هم بند آوردید. ساره رو به دوستش گفت: –شیدا ما خودمون نموندیم رو سکو توام اونجا واینسا چون جنساتو میگیرن. کلا امروز وضعیت قرمزه ها، بگیر بگیره. ساره رفت و کنج واگن روی زمین نشست و اشاره کرد که من هم بروم. کنارش رو پا نشستم. ساره فکری کرد و گفت: –میگم پس زودتر باید تکلیف امیرزاده رو روشن کنیم. بیا واسه فردا نقشه بکشیم و حرفهامون رو یکی کنیم. اگه رفتیم و دیدیم زن داره که تو با خواهرت جاری شو و تمام، اگرم زن نداشت که میری زن امیرزاده میشی دیگه، این که غصه نداره. بغضم را نتوانستم قورت بدهم و با همان حال گفتم: –به همین راحتی؟ ساره اگر اون زنم داشته باشه من... حرفم را ادامه ندادم. ساره دستم را گرفت. –نگران نباش واسه اونم فکر دارم. اگر زن داشت یه چند باری بگو بخنداش رو با زنش ببینی خودت ازش زده میشی. همه‌ی اینا با من تو کاریت نباشه. یه خانمه هست با ورد خوندن و اینجور کارا یه کاری می‌کنه تو از طرف مقابلت حالت به هم می‌خوره. ابروهایم بالا رفت. –چطوری؟ –دیگه چطوریش رو نمیدونم فقط می‌دونم خیلی کارش درسته. –یعنی، برعکس این کار رو هم می‌تونه انجام بده؟ ساره گنگ نگاهم کرد. –برعکسش؟ بعد خودش جواب خودش را داد. –آهان یعنی یه کاری کنه اون از تو بدش بیاد؟ سرم را تکان دادم. ✍لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯