برگردنگاهکن
پارت151
بعد از خوردن پیتزا جعبهاش را برداشتم تا داخل سطلی که چند متر آن طرفتر از مغازه بود بیندازم. سطل آشغال بالای پیاده رو بود یعنی باید به طرف کافی شاپ چندمتری میرفتم.
تا خواستم جعبه را داخل سطل بیندازم کمی دورتر، دخترکی را دیدم که مدام به این طرف و آنطرف نگاه میکرد. این همان دختری بود که از من آدرس کافیشاپ را پرسیده بود. کافیشاپ که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت، یعنی هنوز دنبال آدرس است. خواستم به طرفش بروم تا کمکش کنم، ولی همان موقع دیدم ماهان به طرفش میآید. دخترک با دیدن ماهان برایش دست تکان داد. ماهان کیسهی مشگی را که در دستش بود را با عجله دست دختر داد و حرفی به او زد. همان لحظه آقای غلامی را دیدم که دوان دوان به طرفشان میآمد. هنوز چند قدمی مانده بود که به آنها برسد ماهان به دخترک اشارهایی کرد. دخترک پا به فرار گذاشت. صدای آقای غلامی میآمد که داد میزد.
–وایسا دختر.
من ترسیدم و به طرف مغازه پا تند کردم. نمیخواستم آقای غلامی را ببینم.
یک قدم بیشتر نمانده بود به مغازه برسم که دخترک به من برخورد کرد و هر دو نقش زمین شدیم. کیسهی سیاهی که در دست دختر بود از دستش به زمین پرت شد و صدای شکسته شدن شیشهایی آمد. بعد هم ریختن مایعی تقریبا هم رنگ آب بر روی زمین.
دختر فوری بلند شد و با خشم به طرفم غرید.
–کوری نمیبینی؟
من هم از جایم بلند شدم و شروع به تکاندن مانتوام کردم.
دخترک نگاه تاسف بارش رابه نایلون داد و زمزمه کرد.
–حیف اون همه پول.
هراسان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد آقای غلامی به طرفش میدوید. فحشی نثارش کرد و به طرف ایستگاه مترو فرار کرد. آقای غلامی خودش را به نایلون سیاه رساند و خم شد، بویش کرد.
بعد عصبانی به طرف ماهان که پشت سرش بود برگشت.
–پس اون نایلونهای سیاه که میاوردی و میبردی از این زهرماریا بوده.
ماهان سرش پایین بود. آقای غلامی چشمش به من افتاد. نگاهم را از او گرفتم و به داخل مغازه آمدم، ولی صدای سرزنشهایش را که روی سر ماهان هوار میکرد را میشنیدم.
بعد از چند دقیقه دیدم وارد مغازه شد و پرسید:
–-اینجا کار میکنی؟
جوابش را ندادم.
چرخی در مغازه زد و با تمسخر گفت:
–واسه همین امیرزاده سنگ تو رو به سینش میزد. پس واست نقشه داشته.
بانفرت نگاهش کردم.
–میشه از مغازه بیرون برید.
پوزخندی زد.
–من سه برابر اینجا بهت حقوق میدادم. تازه تو خونه واسه خودت راحت بودی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–من به مفت خوری عادت ندارم. اطراف شما مفت خور زیاده سه برابر حقوق رو بدید به اونا.
نیش خندی زد.
–آره، شماها فقط به حمالی عادت دارید. نون راحت خوردن رو پس میزنید.
پوزخندی زدم و به بیرون مغازه و به آن نایلون اشاره کردم.
–نون راحت خوردن ارزونی خودتون، اینجور نونا از گلوی ما پایین نمیره. نوش جونتون، خودتون میل کنید.
خدا را شکر با صدای زنگ گوشیاش از مغازه بیرون رفت و دیگر نیامد.
اعصابم حسابی خرد شده بود و میخواستم زودتر به خانه بروم.
طبق چیزی که امیرزاده گفته بود بیست دقیقه قبل از رفتنم پیامی برایش فرستادم.
موقع رفتنم که شد ریموت را زدم و راه افتادم.
تا نزدیک شدن به ایستگاه مترو چند بار برگشتم تا ببینم به مغازه آمده یا نه، ولی چیزی ندیدم.
صبح روز بعد که به مغازه رفتم، متوجه شدم به مغازه آمده و تغییرات زیادی در آنجا داده.
تابلوهای کوله پشتیام را که در گوشهی مغازه مانده بود را در ویترین چیده بود. بین تابلوها از کاغذهای رنگی و قلبهای نمدی سفید و صورتی استفاده کرده بود.
آنقدر زیبا تزیین کرده بود که در طی روز بارها خودم به بیرون از مغازه رفتم و جلوی ویترین ایستادم و تماشایش کردم.
یکی از قلبهای قرمز را از ویترین برداشتم و روی پیشخوان گذاشتم دلم میخواست جلوی چشمم باشد.
همهی جای مغازه مرتبتر از دیروز شده بود. حتی وسایل سوزن دوزی من را که در زیر پیشخوان گذاشته بودم را داخل یک جعبهی مقوایی که شبیهه جعبهی کفش بود قرار داده بود که از یک مرد بعید بود.
روی تابلویی که من یادداشت نوشته بودم جملهی خودش را که نوشته بود، "خوش آمدی " را پاک کرده بود و این چنین نوشته بود.
"انگار بلاتکلیفی واگیر دارد"
چند دقیقه به نوشتهاش زل زدم. منظورش چه بود. یعنی او هم بلا تکلیف است. یا من بلاتکلیف بودهام و به او هم سرایت کرده است.
جملهی دو پهلویی بود که نمیدانستم چطور باید تعبیرش کنم.
در آشپزخانهی سه متری مغازه مقداری شکلات و تنقلات به همراه یادداشتی گذاشته بود که حتما از آنها استفاده کنم.
✍لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت152
یک هفتهایی بود که در مغازه کار میکردم و درست یک هفته بود که خودش را ندیده بودم و فقط آثارش را میدیدم.
هر روز صبح که میآمدم چیز جدیدی در مغازه بود که یادآوری میکرد او برای تو دوباره کاری انجام داده.
یک روز یک شاخه گل، یک روز نان تازه، حتی یک روز وقتی در مغازه را باز کردم بوی چای تازه توجهم را جلب کرد.
به اجاق گاز سری زدم دیدم روشن است. کتری قل قل میکند و قوری چای تازه دم رویش است.
یک سینی و دو فنجان به شکل قلب که معلوم بود تازه خریده و چند شکلات قلبی که کنارشان گذاشته شده بود.
اول با دیدن این صحنه لبخند زدم ولی بعد طولی نکشید که بغض کردم. زیر کتری را خاموش کردم و قوری چای را داخل همان روشویی پشت پرده خالی کردم.
چه حس بدیست این احساسی که من دارم.
خسته شدم از این یواشکی و با تردید عاشق بودن. از این بلاتکلیفی، از این بین ماندن و رفتن، از این بغضهای ورم کرده، از این علاقهی بیسرانجام، از این سوختنهای بی خاکستر.
و حالا امروز با چیزی که روی تخته سیاه نوشته بود دلم را زیرو رو کرد.
با خط درشت نوشته بود:
"دلم برایت تنگ شده، همانقدر که نمیدانی"
همین که خواندمش برای مدتی به تخته سیاه خیره ماندم. بغض
خودش را به گلویم رساند و اصرار در فروریختن اشکهایم کرد.
روی صندلی نشستم و بغضم را رها کردم. حتی وقتی خودش نیست باز انگار اینجاست. من احساسش میکنم. این محبتهایش را نمیشود ندید گرفت.
هنوز دو ساعتی از آمدنم نگذشته بود که چند مشتری وارد مغازه شدند و با ذوق از قیمت تابلوها پرسیدند.
قیمت تابلوها گرانتر از وقتی بود که در مترو میفروختم. دوتا از تابلوها را پسندیده بودند.
موقع پرداخت پول گفتند که پول نقد ندارند. برای همین مجبور شدم از کارت خوان مغازه استفاده کنم.
بعد با خودم فکر کردم چطور پولش را از امیرزاده بگیرم. باید مقداری از سود تابلوها را به او هم میدادم چون او مغازهاش را در اختیار من قرار داده.
برای این که خودش متوجهی موضوع شود فروش تابلوها و قیمتشان را هم در دفتر ثبت کردم مثل تمام اجناس دیگری که میفروختم و بعد مینوشتم.
ولی در قسمت یادداشت موبایل هم نوشتم که حسابش را داشته باشم و بتوانم به نادیا هم نشان بدهم.
وقتی مشتریها میدیدند خودم در حال دوختن تابلوها هستم برای خریدش مشتاقتر میشدند.
یک ساعتی غرق سوزن دوزی بودم. تقریبا آخرهای کارم بود. من هم مثل مادر دیگر میتوانستم روزی یک قاب بدوزم و تمام کنم.
نادیا هم دستش راه افتاده بود، از وقتی مادربزرگ به خانهمان آمده بود جای مادر را گرفته بود و علاوه بر کار نقاشی جواهر دوزی هم میکرد.
مادر راست میگفت کار کردن انسان را بزرگ میکند. نادیا در همین مدت کوتاه بزرگ شده بود.
چند روزی بود که از زمستان میگذشت و من باید خودم را کمکم برای امتحاناتم آماده میکردم. با خودم فکر کردم که از فردا جزوههایم را هم بیاورم و هر وقت سرم خلوت شد مرورشان کنم.
در همین فکر بودم که با شنیدن صدای نایلونی که از در آویزان بود سرم را بلند کردم و با دیدنش آنقدر هول شدم که سوزن در انگشتم فرو رفت و آخی گفتم.
او هم با دیدن من تعجب کرده بود.
همانجا جلوی در ایستاد و نگاهم کرد. بعد کمکم جلو آمد.
تمام سعیام را کردم که عادی باشم.
–سلام، بفرمایید، امری داشتید؟
نگاه گذرایی به مغازه انداخت بعد چشمش به تختهسیاه افتاد.
رنگم پرید، خدای من باید پاکش میکردم.
دستی به شالش کشید و بی میل جواب سلامم را داد و پرسید:
✍لیلافتحیپور
پارت هدیه میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر🌹
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
🌼روزهای هفته را
💫با عشق تو سر میکنم
🌼تا به جمعه می رسم
💫احسـاس دیگر میکنم
🌼حس دیدار تو در من
💫جمعه غـوغا میکند
🌼جمعه ها چشمان خود را
💫حلقه بر در میکنم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🌼
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
📚 حدیث از امام رضا علیه السلام: هر کس معصومه را در قم زیارت کند مانند کسی است که مرا زیارت کرده است.
🌸 ولادت حضرت معصومه
سلام الله علیها و روز دختر گرامی باد
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯