🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت169
اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن،
یعنی اونام ماها رو یه جورایی کم عقل میدونن که درست مثل یه بچه زود گول میخوریم. بعضی از اونها دقیقا از همین ضعف زنها سوءاستفاده میکنن.
چرا وقت حق و حقوق که میشه میگیم زن و مرد مساوی هستن، زنا هم مثل مردا باید کار کنن چون مثل اونا قوی هستن و هزار جور تساوی حقوق دیگه، ولی وقتی حرف عشق و عاشقی و مهر و محبت که میشه زنا میشن بدبخت و گدای محبت و وابسته و این وسطم مردها عامل همهی این بدبختیها هستن چون با محبتهاشون ما رو وابستهی خودشون کردن.
هلما با دهان باز نگاهم میکرد.
ادامه دادم:
–حالا اگر ما دلمون واسه کسی بتپه و اون طرف واسه این که یه وقت بعدها برای این که ما رو وابستهی خودش نکنه هیچ وقت محلمون نزاره میدونید چی میشه؟
تو رو خدا دیگه هیچ وقت هیجا از این حرفها نزنید. ما به جای اصلاح خودمون و به جای این که خودمون رو سرزنش کنیم میخواهیم یه جوری خودمون رو تبرئه کنیم.
هلما با حرص گفت:
–تو الان نمیفهمی، فقط کافیه شش ماه باهاش زیر یه سقف باشی اونوقت میفهمی من چی میگم، الان سرت باد داره.
ساره که هنوز هم متفکر بود. با سرفهای سینهاش را صاف کرد و رو به هلما گفت:
–فکر کنم تلما درست میگه، باید همه چی پنجاه پنجاه باشه. اگر ما کسی رو دوست داریم تقصیر اون نیست، اگر به هر دلیلی ارتباطمون باهاش کم رنگ شد یا حتی قطع شد، تقصیر هیچ کس جز خودمون نیست. اگر این وسط عشق و عاشقی و محبتی بوده لذتی هم بوده دیگه، پس این که بگیم طرف مقابل با احساساتمون بازی کرده یه جورایی خودمون رو کوچیک کردیم. اونقدر این حرف رو از دخترا شنیدم که یادم رفته مردها هم احساس دارن حتما این وسط اونا هم احساساتشون جریحه دار شده،
گفتم:
–یادته ساره تو مترو هر روز چقدر از این دخترا میدیدیم که با گریه مدام همین جمله رو تکرار میکردن. "وابستم کرده حالا گذاشته رفته"
ساره دستش را در هوا تکان داد.
–بعضی از اون دخترا که کلا تعطیل بودن بابا، پسره یه جمله بهش میگفت زرتی وابسته میشدن.
هلما رو به من پرسید:
–شما تو مترو کار میکردی؟
ساره ابروهایش را تند تند بالا داد و با من و من جای من جواب داد:
–نه... ما یه پژوهشی در همین موردا داشتیم که رفتیم تو مترو انجامش دادیم. الان همهی حرفهای تلما علمیه، فکر نکنی همینجوری الکی میگهها...
ماتم برده بود از این حرفهای یهویی ساره.
هلما شالش را روی سرش مرتب کرد.
–من دیگه باید برم، بعد کارتی به ساره داد:
–این کارتمه، حتما شده یک جلسه بیا کلاسامون رو شرکت کن. مطمئنم آرامش میگیری.
کلاسامون مجازیه چند جلسه یه بارم جمعی وحضوری برگزار میشه. خصوصی هم میشه.
ساره نگاهی به کارت انداخت.
–شهریهاش زیاده؟
–نه زیاد، حالا تو بیا من بهت تخفیفم میدم.
ساره خندید.
–ببین تخیفم بدی باز من بوجه ندارم.
هلما ماسکش را بالا داد و روی بینیاش فشار داد.
–حالا یه ترم بیا، ببینم شاگرد خوبی هستی هواتو دارم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت170
برای اولین بار دیدم که مادر برای خواستهاش به پدر اصرار میکند.
پدر اول قبول نمیکرد ولی بعد رو به مادر کرد و گفت:
–من با خواهرام حرف زدم هر دو راضی هستن. جلالم که فقط پولش رو میخواد میگه برام فرقی نمیکنه سهم من رو تو بخری یا یکی دیگه. دخترا هم وقتی فهمیدن خونه پدری فروخته نمیشه خوشحال شدن و تازه تشکرم کردن. میمونه فقط جور کردن پولش.
مادر بزرگ گفت:
–اونم درست میشه خدا بزرگه.
همهی ما خوشحال بودیم.
بالاخره بعد از سالها با کمک مادربزرگ صاحب خانه میشدیم. آن هم خانهایی که یک حیاط نقلی قدیمی داشت.
شب موقع خواب محمد امین وارد اتاق شد تا رختخوابش را بردارد.
نگاهی به نادیا انداخت که هنوز هم مشغول کشیدن نقاشی بود گفت:
–اگه بابا بخواد اون خونه رو بخره کمرش زیر بار قسط و قرض میشکنه.
باید منم برم سرکار تا کمکش کنم.
نادیا سرش را بالا آورد و با اعتراض گفت:
–عه، اگه تو بری سرکار، سفارش رو کی ببره تحویل پست بده. این همه خرید و کارای فروش نقاشیهای من چی میشه؟
–خب نقاشیهات رو اینترنتی بفروش.
نادیا مدادش را بر روی زمین انداخت.
–خب حالا اونو اینترنتی بفروشم، بقیهی کارا چی، تو نباشی که نمیشه، اینم یه جور کاره دیگه مگه تلما بهت حقوق نمیده؟
نفسم را بیرون دادم.
–نه تا حالا ندادم، یعنی خودش نخواست.
محمد امین بی تفاوت به حرف من گفت:
–اگه بتونم یه دوچرخه بخرم به همهی کارای شما هم میرسم.
با دوچرخه هم سرکار میرم هم کارای مربوط به خونه و خرید و کارای شماها رو راحت انجام میدم. درسامم که مجازیه در هز شرایطی میتونم بخونم.
نادیا پرسید:
–پولش رو از کجا میخوای بیاری؟
محمد امین ژست مردانهایی به خودش گرفت.
–با اولین حقوقم و پساندازی که دارم اول یه دوچرخه دسته دوم میخرم. از ماه بعدش دیگه همهی حقوقم رو میدم به بابا.
در دلم این همه غیرت و مردانگیاش را تحسین کردم. چقدر با پسرهای هم سن و سال خودش فرق داشت.
پرسیدم:
–به مامان و بابا گفتی میخوای بری سرکار؟ شاید موافقت نکنن.
–هنوز نگفتم. مامان که میدونم اگه درسم رو هم در کنار کار بخونم حرفی نداره. بابا هم خودش از وقتی شماها این کار دوخت و دوز رو شروع کردید چند بار بهم گفت که تو دیگه بزرگ شدی در کنار درس خوندنت یه کار نیمه وقت واسه خودت دست و پا کن و یه حرفهایی یاد بگیر.
نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–آره، آره، همین چند وقت پیشم من شنیدم که بابا به مامان گفت به محمد امین بگو دنبال یه کار واسه خودش باشه.
مامانم بهش گفت بچم اصلا وقت خالی نداره همش دنبال کارای دختراس بعدشم خب خودت یه کار نیمه وقت براش پیدا کن.
محمد امین کنجکاو پرسید:
–خب بابا چی گفت؟
–گفت خودش باید تلاش کنه واسه خودش کار پیدا کنه، اگه من براش پیدا کنم با کمترین سختی به یه بهانهایی کارش رو ول میکنه، ولی اگر خودش زحمت بکشه و پبدا کنه سفت میمونه سر کارش.
محمد امین زمزمه کرد.
–بابا هنوز من رو نشناخته.
فکری کردم و گفتم:
–اگه بخوای دوچرخه دست دوم بخری من و نادیا میتونیم پولش رو بهت بدیم. هر وقت حقدق گرفتی بهمون بده.
لبخند زد.
–مگه اینقدر پول دارید؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم.
لبخندش عمیق تر شد.
–سرمایه دار شدیدا... باشه، شما قرض بدید، من زود بهتون برمیگردونم.
بعد از این که محمد امین از اتاق بیرون رفت گوشهی اتاق نشستم و شروع به خواندن درسهایم کردم.
امتحانهایم رو به اتمام بود. این روزها از بس سرم شلوغ بود جزوه هایم را با خودم همه جا میبردم تا بیشتر بتوانم از وقتم استفاده کنم. بر عکس بقیهی دوستهایم من در هر شرایطی میتوانستم درس بخوانم.
هردفعه که سرم را از روی جزوه بلند میکردم نادیا را میدیدم که غرق تبلتش است. گاهی با اخم، گاهی با حیرت به صفحهی تبلتش زل زده بود.
–نادیا اون تو چه خبره؟ چیزی شده؟
نادیا لبش را به دندان گرفت.
–وای تلما، میدونی چی شده؟
اگه بگم شاخ درمیاری.
بیتفاوت گفتم:
–الان تو شاخ درآوردی مگه طوری شده، خب بگو منم شاخ دارشم.
تبلتش را کنار گذاشت.
–اون دوستم یادته که خیلی ساچی رو دوست داشت.
–خب،
–دیوونه شده.
جزوههایم را کناری گذاشتم.
–یعنی چیدیوونه شده؟
الان یکی از دوستای مشترکمون پیام داده میگه، رفته تو یه گروهی و کارای عجیب غریب میکنه، لباسهای عجیب غریب میپوشه. رو پروفایلشم عکس خودش رو گذاشته نوشته "من دختر شیطانم"
لیلا فتحی پور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت171
–یعنی چی؟
–چه میدونم.
–البته تو این سن واسه جلب توجه دخترا از این کارای عجیب میکنن، دورهاییه، به خاطر بلوغشه.
گنگ نگاهم کرد.
–من یه چیزایی از دوستام شنیده بودم، ولی فکر میکردم این حرفها الکیه، یعنی این دوستمم الکی میگه؟
لبهایم را بیرون دادم.
–الکی که نیست. بالاخره حتما کسانی اطرافش هستن که از این حرفها میزنن و اونم فکر نکرده قبول میکنه بخصوص اگر خانوادش از نظر اعتقادی ضعف باشن خب اینم تحت تاثیر قرار میگیره.
هلما بعد از این که فهمید امیرزاده به خاطر چاقو زدن میخواهد از نامزدش شکایت کند چند بار به سراغم آمد و خواهش کرد که از امیرزاده بخواهم از تصمیمش منصرف شود. حتی بار آخر گریه کرد و گفت که نامزدش پولی ندارد که بخواهد دیه بدهد و آن وقت باید به زندان برود.
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم میدیدم نمیتوانم این در خواست را از امیرزاده بکنم چون اصلا به من مربوط نمیشد.
وقتی این حرف را به هلما میگفتم او بیشتر اصرار میکرد و میگفت من علی را میشناسم اگر تو لب تر کنی هر کاری بخواهی برایت انجام میدهد.
وقتی دید از من آبی برایش گرم نمیشود سراغ ساره رفت و از او خواست که همین حرفها را به من بگوید.
ساره همانطور که اجناس جدیدی که خریده بود را روی پیشخوان جابهجا میکرد گفت :
–میگم تلما تو که اینقدر سنگ دل نبودی، خب یه کلمه به امیرزاده بگو بیخیال این شکایتش بشه دیگه، اون هلمای بدبخت به سنگ اینقدر التماس میکرد جواب میگرفت. اینجوری کنی باهات لج میکنهها، بلا ملایی سرت میارهها...
نگاه چپی به ساره انداختم.
–چیه؟ نکنه گفته اگر از من رضایت بگیری ازت شهریه نمیگیره؟ خیلی از هلما و اون به اصطلاح نامزدش خوشم میاد برم پادر میونی هم بکنم. میدونی چقدر من رو حرص داده، اگه میشد منم از هلما شکایت میکردم.
نوچی کرد و گفت:
–من از روی دلسوزی گفتم، وگرنه به من چه مربوطه، این روزا همش به این فکر میکنم امیرزاده کجا و نامزد هلما کجا، خاک بر سر هلما که میخواد به یه
چاقو کش شوهر کنه. این هلما دیوونس شوهر به این خوبی رو ول کرده میخواد زن کی بشه. میدونستی پسره یکی از شاگرداشه؟
دهانم باز ماند.
–چی؟ شاگردشه؟ پس تو اون کلاسا چی یاد میده؟ چاقو کشی؟ اون که میگفت اون کلاسها آرامش میده، مگه تو خودت نمیگفتی از وقتی رفتی تو کلاساش خیلی تاکید دارن با همه مهربون باشید. پس چی شد؟ این هلما با این که چند ساله داره کلاس میره و خودشم مربی شده هنوزم دنبال اینه از خواهر و مادر امیرزاده یه انتقامی بگیره، اونوقت خروجی این همه وقت گذاشتن و کلاس رفتن میخواد این باشه؟
ساره خندید.
–به قول شوهرم وقتی منم از دست خانوادش لجم میگیره میخوام کاری کنم که اونا حرص بخورن، بهم میگه، اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری یا کاری کنی که جاریت حسرتتو بخوره یا دوست داری مادرشوهرت رو با کارات دیوونه کنی، همش از نشانه های اینه که حسودی،بدبخت، حسود، خاک تو سر من با این زن گرفتنم.
پوفی کردم. فکر کنم هلما هم درگیر همچین چیزیه...
–پس یهو بگو همه اونجا از دم مریض تشریف دارید دیگه،بیچاره امیرزاده از دست هلما چی کشیده.
ساره شانهایی بالا انداخت.
–چی بگم، اونجا میگن آدمها باید با هم فاز خودشون ازدواج کنن،اون پسره هم طبق گفتهی استاد با هلما همفاز هستن. البته پسر بدی نیستا،فقط گاهی نمیدونم چش میشه انگار اختیارش رو از دست میده، تو کلاسم یکی دوبار صوتهای عجیب گذاشت بعدم پاک کرد.
پوزخندی زدم.
–حالا این یارو که میخواد شوهر هلما بشه نمیخواد بره خونه مادرش؟آخه هلما همش میگفت امیرزاده زیادی به مادرش توجه میکرده،
–اون کلا مادر نداره.هلما میگفت با خانوادش ارتباطی نداره، فکر کنم بعد از ازدواجشون هلما میره یه گوشه مثل جغد تنها میشینه و خودشه و خودش.راست میگن تو این دوره زمونه از ویروس کرونا بدتر ویروس تنهاییه...
بعد با حسرت ادامه داد:
–ما تو حسرت پدر و مادریم که یه دقیقه بریم بشینیم پیششون،اینا از پدر و مادر فراری هستن.
پرسیدم:
–تو این کلاسها چیکار میکنید؟
–فعلا که همش میگن چشمهاتون رو ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید.هلما میگه اولش باید آرامش بگیریم بعد بقیهی آموزشها...
–حالا تو آرامش میگیری؟
لبهایش را بیرون داد.
–یه کم آره، بد نیست، ، تلما توام بیا، تجربهی جالبیه. آدم کمتر به بدبختیهاش فکر میکنه. یه حس سبکی بهم دست میده.
–اونجا میگن موقع نماز خوندنم آدم همین حس بهش دست میده،آره؟
پوفی کردم.
–به من که از این حسها دست نمیده،مگه اونجا میگن باید نماز بخونی؟
–نه اتفاقا،میگن همین تمرینات خودش انگار نماز میخونی. اینجوری به خدا نزدیکتر میشیم.
چشمهایم گرد شد.
من رو یاد حرف رستا انداختی.اینجور وقتها میگه باید ببینی هر کسی با چی به آرامش میرسه،بعضیها حتی با انکار خدا احساس خوشی و آرامش دارن
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
"بِٮـــمࢪَبَّخـٰالقمھدے💚"
「بنَفْسي اَنْتَ مِنْ مُغَيَّب لَمْ يَخْلُ مِنّا」
الٮـــلـٰامعلیڪیاحجتاللهفےالعرضھ!🖐🏼
#امام_زمان_عج
#لبیک_یا_خامنه_ای
○امروزمان را با درسی
از حاج حسین خرازی
آغاز می ڪنیم که می گفت :
○سهل انگاری و سستی
در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبے در پیروزی ها دارد...
#شهید_حسین_خرازی
#روزتون_شهدایی🌷
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
💭 #صدقه قسمت چهارم پرسش 2: آيا خواندن آيت الکرسي به نيت سلامتي مسافران و زائران اسلام و هديه کردن
💭 #صدقه
قسمت پنجم
مسلماً ذكر اين پنج طايفه به عنوان بيان مصداق هاى روشن است؛ وگرنه منحصر به آن ها نمىباشد. و در پايان آيه مىفرمايد:
«و هر كار خيرى انجام مىدهيد، خداوند از آن آگاه است»؛ «وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ». (4)
🪐 لزومى ندارد تظاهر كنيد و مردم را از كار خويش آگاه سازيد.
چه بهتر كه براى اخلاص بيش تر، انفاق هاى خود را پنهان سازيد؛
🌤 زيرا كسى كه پاداش مىدهد، از همه چيز با خبر است و كسى كه جزا به دست او است، حساب همه نزد او است. جمله «وَ ما تَفْعَلُوا» معناى وسيعى دارد كه تمام اعمال خير را شامل مىشود. و جمله «ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ» (آنچه از نيكي ها انفاق مىكنيد)
می گويد: انفاق از هر موضوع خوبى مىتواند باشد و تمام نيكي ها را شامل مىشود؛
🌀🌀 از اموال باشد يا خدمات، از موضوعات مادى باشد يا معنوى.
پي نوشت ها: 1. آيت الله مکارم شيرازي، اسلام در يك نگاه، ص 298. 2. بقره (2)، آيه 215. 3. همان. 4. همان.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سفره دل را نکردم باز بهر هرکسی
یک نفر با درد من هست آشنا آن هم تویی❤️🌱
#امام_رضا #دهه_کرامت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
دستش دراز نیست به هر جا و هر طرف
هرکس به درب خانهی لطفت گدا شود💛
#امام_رضا
#دهه_کرامت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯