اڪثَریتمانآرزوۍشَہادتداریم،
امابازهَمخیلۍهـٰایماننِمیدانیمواینرادرڪنکردهایم!
ڪِہشَھادترابِہڪَسۍڪِہاهلدل
نیست؛نِمیدَهند!'
بِہڪَسۍڪِہنَمازهایشراسَبڪ
میشمـٰارد؛نمیدَهند
بِہڪسۍڪِہِبہدنبالرِضایت
خُداستمیدَهند. !
#شهیدانه_زندگی_کنیم
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#بهترين_بندگان
در کلام امام رضا علیهالسلام:
هرگاه نیکى مىکنند، خوشحال مىشوند
هرگاه بدى مىکنند، استغفار مىکنند
هرگاه عطا مىشوند، سپاس مىگویند
هرگاه مبتلا مىشوند، صبر مىکنند
هرگاه خشمگین مىشوند، عفو مىکنند
📚مسند امام رضا علیهالسلام ج۱ص۲۸۴
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
نگران لذت نبردن از نماز نباش!
« لذت نماز دست خداست »
تو فقط اذان رو که شنیدی
مبارزه با راحت طلبی کن !
نمازت رو اول وقت بخون
بعد مدتی خدا
همین مبارزه با راحت طلبی رو
به نماز لذت بخش تبدیل میکنه!
#نماز_اول_وقت📿
#التماسدعایفرجوشهادت🤲🍃
نخ و سوزن داری؟
در یک مراسم جشن عقدی در کنار آقایی از سادات نشسته بودیم. خودش برای من نقل کرد و گفت:
➖️ «اين آقای بهجت قدسسره خيلی عجيب است.»
گفتم:
➖️چطور؟
گفت:
➖️من چند روز پيش نماز ايشان رفته بودم. بعد از نماز به دلم خطور کرد مقداری بیشتر بنشينم.
آقای بهجت قدس سره مشغول تعقیبات بعد از نماز بودند. کارهایشان که تمام شد، به سمت من آمدند و بعد از احوالپرسی گفتند:
➖️«نخ و سوزن داری؟»
بهت زده شدم ؛گفتم:
➖️آقا نخ و سوزن میخواهيد چهکار کنيد؟ [به لبها اشاره کردند و]
گفتند:
➖️«میخواهم اينها را بدوزم.»
اين را گفتند و رفتند. بعد متوجه شدم در جایی يک حرف بيجايی زدم، ايشان میدانند ولی نمیخواهند به روی من بیاورند که چرا اينها را گفتی؟!
🔺️حکایتی از تربیت معنوی مرحوم آیت الله بهجت قدس سره از بیان آیت الله مصباح یزدی(قدس سره)، ۱۳۹۱/۰۱/۲۲
#حکایت_ها
#آیت_الله_بهجت
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
حميد سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادري داشتند .
مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتيم خانه شان ؛ بيرون شهر.
بهم گفت « همين جا بشين من مي آم.» دير کرد.
پاشدم آمدم بيرون ، ببينم کجاست. داشت لباس مي شست؛
لباس برادر و خواهر هاي ناتنيش را .
گفت « من اين جا دير به دير مي آم. مي خوام هر وقت اومدم، يه کاري کرده باشم.»
🍃🌸 #شهید_حمید_باکری
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
شهید محمدرضا تورجی زاده
حميد سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادري داشتند . مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. ر
2️⃣ بهش گفتم « توي راه که برمي گردي، يه خورده کاهو و سبزي بخر.» 🥬
گفت « من سرم خيلي شلوغه ، مي ترسم يادم بره. روي يه تيکه کاغذ هرچي مي خواي بنويس، بهم بده.»
📄همان موقع داشت جيبش را خالي مي کرد. يک دفترچه ي ياداشت و يک خودکار در آورد گذاشت زمين .
🖌 برداشتمشان تا چيزهايي که مي خواستم تويش بنويسم يک دفعه بهم گفت « ننويسي ها! »
جا خوردم. 😵
نگاهش که کردم، به نظرم کمي عصباني شده بود.
گفتم « مگه چي شده؟ »
گفت « اون خودکاري که دستته مال بيت الماله.»
گفتم « من که نمي خوام کتاب باهاش بنويسم. دو – سه تا کلمه که بيش تر نيست.»
_ گفت «نه.»
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
بـــہ هوای حرمش میگذرد ایامم ღـ
ڪــوه دردم کـہ ڪند نام رضـღــا آرامم
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف 💚