🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه
بگرد نگاه کن
پارت284
هینی کشیدم.
–طوری که نشدی؟!
لبخندی زورکی زد.
–نه، فقط دست و پام چند تا خراش برداشتن، که با یه پانسمان مختصر حل شد.
تازه چشمم به باند روی مچش افتاد که کمی از آستین پیراهنش بیرون زده بود.
گوشی که دستش بود را به طرفم گرفت.
–این گوشی میثاقه، بیا بهشون زنگ بزن بگو برگردن من خودم میبرمت خونه تون. این همه راه رو نیان.
نگاهی به ساعت انداختم.
–ساعت نزدیکه ده شده، پس چرا نرسیدن؟
–شمارهی بابات رو بگیر.
من مشغول شماره گرفتن شدم و علی هم با دوستانش و گاهی با پلیسها صحبت میکرد.
به اتاق ساره رفتم و کنارش نشستم. دیگر کسی در اتاق نبود.
گوشی پدرم آن قدر زنگ خورد که قطع شد.
–نمیدونم چرا بابام جواب نداد.
ساره مایوسانه نگاهم کرد.
دستم را روی کمرش گذاشتم.
–غصه نخور تا شوهرت بیاد دنبالت مهمون مایی.
این بار شمارهی نادیا را گرفتم. فوری جواب داد.
با شنیدن صدایم ذوق زده جیغ زد.
–بابا شمارهی تلما بوده.
پرسیدم:
–بابا چرا جواب نداد؟
–چون این شماره مال برادر شوهرته. ببینم نامزدت اون جاست؟
–آره، چطور مگه؟ یعنی چی که...
ناگهان صدای مادر به گوشم رسید، مثل این که گوشی را از نادیا گرفته بود. اول کمی قربان صدقهام رفت و بعد گفت:
– عزیزم تلما، ما پنج دقیقه دیگه میرسیم، تو ترافیک بودیم دیر شد.
مادر صبر کن با ما برگرد. یه وقت با کس دیگه ای جایی نریها.
نگاه متعجبم را به ساره دادم.
–مامان طوری شده؟!
–نه عزیزم، فقط همون جا بمون تا ما بیایم.
از اتاق بیرون رفتم و آرام به مادر گفتم:
–مامان یه مهمون داریم.
مادر صدایش را بالا برد.
–کیه؟
از لحنش جا خوردم. با احتیاط گفتم:
–ساره مامان، جایی رو نداره بره، همون دوستم که...
لحن مادر مهربان شد.
–آهان اون دوستت رو می گی، فکر کردم یکی دیگه رو می گی، اشکال نداره، قدمش روی چشم. اتفاقا برای دو نفر تو ماشین جا هست.
بعد از قطع تماس به ساره گفتم:
–فکر کنم پا قدم تو خوب بوده، هنوز نیومدی خونه مون، مامانم مهربون شده، تا حالا این قدر با محبت باهام حرف نزده بود.
ساره نوشت:
–از خانواده ت خجالت می کشم.
دستم را در هوا تکان دادم.
–اصلا خانوادهی من اون جوری که تو فکر می کنی نیستن. خیلی خاکی و مهربونن، حالاخودت میبینی.
علی وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع ساره ماتش برد. برای چند لحظه شگفتزده نگاهش کرد و بعد عقب عقب از اتاق بیرون رفت. به دنبالش رفتم. در اتاق را بستم.
علی شروع به سوال پرسیدن در مورد ساره کرد.
البته تا حدودی در جریان بود ولی ماجرای آمدن ساره به این جا را دقیق نمیدانست.
وقتی حرف هایم را شنید سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
–حالا این بیچاره می خواد چی کار کنه؟
–فعلا شاید من یه مدت ببرمش خونه مون.
نگاهم کرد.
–راستی زنگ زدی به مامانت اینا؟ چی گفتن؟
گوشی را به طرفش گرفتم.
–آره، گفتن چند دقیقه دیگه می رسن. همه ش تاکید داشتن صبر کنم با اونا برگردم. اگه می دیدی مامانم چه مهربون شده بود!
– آه سوزناکی کشید و دستش را لای موهایش برد.
دستش را گرفتم.
–ولی نگران نباش، من با ماشین تو میام.
ماتم زده نگاهم کرد.
با هر دو دستش دستم را فشار داد و با بغض گفت:
–دلم برات خیلی تنگ می شه.
از این حرفش دلم ریخت.
–من که پیشتم!
همون موقع صدای تلفنی که در دستش بود بلند شد. بدون نگاه کردن به صفحهاش روی گوشش گذاشت. نمیدانم از آن طرف خط چه شنید که گوشی را به طرف من گرفت.
نجوا کردم:
–کیه؟
–مادرت.
–خب حرف بزن.
–می خواد با تو حرف بزنه.
با تردید گوشی را گرفتم و روی گوشم گذاشتم.
–الو.
–تلما جان واحد چنده؟ کدوم زنگ رو بزنیم؟ ما الان جلوی مجتمع هستیم.
علی آهسته گفت:
–بگو ما می ریم پایین، نمی خواد اونا بیان بالا.
–مامان جان ما الان میایم پایین.
ذوق زده گفتم:
–خب، مامان اینا هم اومدن. باید ساره رو هم با خودم ببرم. در اتاق را که باز کردم، سکوت علی باعث شد که برگردم نگاهش کنم. هیچ تغییری در چهرهی پر از غمش ندیدم. انگار غمگینتر هم شده بود.
با شتاب گفت:
–من برم ببینم اینا کاری با ما ندارن. (به دوستانش و پلیسی که در سالن ایستاده بودند اشاره کرد.)
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت285
من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم.
علی گفت:
–فردا باید برای یه سری کارا به کلانتری بری.
در حالی که زیربغل ساره را گرفته بودم گفتم:
–خودم که نمیتونم، بیا دنبالم باهم بریم.
نگاهش را از من گرفت.
–پدرت گفت که خودش می بردت.
با تعجب نگاهش کردم.
دستش را داخل جیبش برد و گوشیام را مقابلم گرفت.
با خوشحالی گفتم:
–گوشیم!
نگاهش را به دستش داد و گفت:
–این رو اون جا، تو خونه، قاطی وسایل پیدا کردن.
خاموشه، میخواستن با خودشون ببرن، که ما بعدا بریم از کلانتری بگیریم. من با خواهش ازشون گرفتم، یعنی همون دوستم کمک کرد که همون جا تحویل بدن.
خونه که رسیدی اولین کاری که میکنی به شارژ بزنش. منم فعلا این خط میثاق دستمه، آخه دوتا خط داره.
غمی که در صورتش بود قلبم را فشار داد و باعث شد خوشحالیام بیدوام باشد.
نگاهم را به چشمهایش دوختم.
–علی آقا!
فقط نگاهم کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟ اتفاقی افتاده که من...
در آسانسور باز شد و او فوری بیرون رفت تا در مجتمع را باز کند.
ساره را با خودم تا جلوی در کشیدم، انگار پایی که ساره کمی میتوانست رویش بایستد توانایی اش کمتر شده بود و لنگ می زد. برای همین کمک کردنش سختتر بود.
به جلوی در که رسیدم رو به علی گفتم:
–من ساره رو می ذارم تو ماشین بابا و میام.
همین که وارد خیابان شدیم مادر قربان صدقه گویان به کمکم آمد. ولی بادیدن اوضاع ساره خشکش زد و سوالی نگاهم کرد.
لب زدم.
–چیزی نیست مامان، حالش خوب می شه. میتونید بذاریدش تو ماشین؟
مادر مات زده فقط سرش را تکان داد.
آن قدر از دیدن ساره شوکه شده بود که حتی مرا هم در آغوش نگرفت.
تا خواستم به طرف علی بروم که با پدر در حال حرف زدن بود، نادیا بغلم کرد و زیر گریه زد.
آن قدر بلند بلند گریه میکرد که گریهی مرا نیز درآورد.
مادر بعد از گذاشتن ساره داخل ماشین سراغ ما آمد و شروع به دلداری دادنمان کرد.
بعد دست نادیا را کشید و از من جدایش کرد.
–باید خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشته، فقط تلما این دوستت چرا این طوری شده؟ مگه قبلا سالم نبود؟
من مختصر، داستان ساره را تعریف کردم، در حین صحبتم نادیا مدام برایم چشم و ابرو میانداخت.
آخر صورتم را مچاله کردم.
–اِ...، چی می گی هی ادا در میاری؟
مادر در چشمان نادیا براق شد و زمزمه کرد:
–می خوای خواهرتم مثل این دختره بشه؟
منظور مادر را نفهمیدم. با ملحق شدن پدر به جمعمان موضوع را پیگیری نکردم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:
–پیرم کردی دختر، نصف عمر شدم.
بعد با خودش زمزمه کرد:
–خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
دست پدر روی کمرم قرار گرفت و من رو به طرف ماشین هدایت کرد.
به جلوی ماشین که رسیدیم پدر نگاهی به ساره انداخت و از مادر آرام چیزی پرسید. مادر با صدای بلند جواب داد:
–اینم یکی دیگه از دسته گلاشونه دیگه، این جوری آدما رو بدبخت می کنن، می بینی دختر بیچاره رو. تا همین چند وقت پیش صحیح و سالم بودا...
پدر پیشانیاش را گرفت، انگار باور نداشت.
رو به مادر پچ پچ کردم:
–مامان، من با علی میام.
مادر نگاهی به پشت سرمان انداخت.
–اون رفت.
برگشتم دیدم علی نیست.
–کجا رفت؟ قرار بود با هم بریم که!
رو به نادیا گفتم:
–گوشیت رو بده یه زنگ بهش بزنم. نادیا در دادن گوشی تردید کرد.
پدر با تحکم گفت:
–تلما بشین تو ماشین، گفت کار داره باید بره.
نادیا دستم را گرفت و زمزمه کرد:
–بیا بریم.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت286
بین ساره و نادیا نشستم. غرق فکر بودم و دلخور از دست علی، لشکر فکر و خیال آن چنان رژهای در پادگان ذهنم میرفتند که صدای پایشان اجازه نمیداد صدای دیگری بشنوم.
نادیا با ضربهای که به پهلویم زد متوقفشان کرد.
صورتم را به طرفش چرخاندم.
سعی کرد لبخند بزند.
به ساره اشاره کرد و پچ پچ کرد:
–این تو اتاق ما می خواد بمونه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
لبش را گاز گرفت.
–این جوری که من مجبورم برم بالا پیش مامان بزرگ بخوابم. نمی شه یه امشب رو بره بالا؟ دلم می خواد امشب پیش تو باشم.
من هم زیر گوشش آهسته گفتم:
–خب تو هم بمون، سه تایی راحت تو اتاق جا می شیم.
دستم را فشار داد.
–ازش میترسم.
نوچی کردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آخه قیافش...
صدای زنگ گوشی پدر ساکتش کرد.
پدر با لبخند رو به مادر گفت:
–رستا پشت خطه.
مادر زود گوشی را از دست پدر گرفت.
–اِ...، به هوش اومد؟ از بس بیچاره نگرانه.
بعد از احوالپرسیهای مادر و رستا، مادر با خنده گفت:
–خدا رو شکر، چند بار به رضا زنگ زدم گفت هنوز نیاوردنت تو بخش، نگرانت بودم.
نادیا گفت:
–ما دوباره خاله شدیم.
پرسیدم:
–راستی، مریم و مهدی کجا هستن؟
–تو خونه، پیش محمد امین. الان حسابی کچلش کردن.
مادر به عقب برگشت و گوشی را به طرفم گرفت.
–بیا تلما، رستا می خواد با خودت حرف بزنه.
همین که گوشی را گرفتم و سلام کردم رستا شروع به گریه کرد.
–خدا رو شکر که صدات رو می شنوم. موقعی که دردم گرفت خیلی گریه میکردم ولی نه از درد، به خاطر تو. باور می کنی از استرس تو، اصلا درد رو نفهمیدم.
من هم گریهام گرفت. با همان حال گفتم:
–پس این ماجرای من یه خاصیتی هم داشته.
خنده و گریهاش در هم آمیخت.
پرسیدم:
–حالا این دختر ما شکل کیه؟ زشته یا خوشگل؟
–باور میکنی ندیدمش؟ تا به هوش اومدم از رضا فقط حال تو رو پرسیدم. وقتی گفت مامان اینا اومدن دنبالت، گفتم اول با تلما حرف بزنم بعد بچه م رو ببینم.
–ببخش رستا، همه تون رو اذیت کردم.
–واسه جبرانش تا مدت ها باید پوشک بچه م رو عوض کنی.
خندهام گرفت.
–وای نه، من فقط میتونم لباسش رو عوض کنم.
رستا هم خندید.
–هنر میکنی، حالا واسه تو دارم صبر کن از این جا بیام خونه.
داخل کوچه که پیچیدیم مادر رو به پدر گفت:
–جلوی مسجد وایسا، حاج خانم رو هم برداریم. راهی نیست بچهها پیاده میرن خونه.
پدر نگاهی به مسجد که چند متر بیشتر با ما فاصله نداشت انداخت.
–الان که دیگه مسجد باز نیست. حتما رفته خونه.
–دیروزم همین وقت شب بود اومد خونه، خانم صدفی بهش گفته تا هر وقت خواستی می تونی بمونی.
پرسیدم:
–مامان بزرگ تو مسجده؟
پدر پایش را روی ترمز گذاشت.
–از وقتی شنید چی شده رفته تو مسجد بست نشسته.
مادر هم بغض کرد.
–تو رو از دعای حاج خانم داریم. امروزم از نماز صبح تا حالا اون جاست. من که نتونستم، ولی عمههات براش غذا بردن.
پدر گفت:
–اون تو سنی نیست که بخواد این همه فشار رو تحمل کنه، به اونم خیلی سخت گذشت.
مادر با نفرت گفت:
–خدا باعث و بانیش رو...
روبه نادیا گفتم:
–برو پایین من برم صداش کنم.
نادیا نگاهش را بیرون داد.
–در مسجد که بسته س.
همان موقع در مسجد باز شد و مادربزرگ با آن چادر گل گلیاش جلوی در مسجد ظاهر شد.
پدر گفت:
–بیچاره پیره زن، دو روزه خواب و خوراک نداره.
از ماشین پیاده شدم.
لیلا فتحی پور
#هدیه
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸یا رب
💫جان جانانم تویی
🌸آغاز و پایانم تویی
🌸منگنهکار و توبهگر
💫آنکه میبخشد تویی
🍃بسم الله الرحمن الرحیم
✨الهی به امید تو
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹هر صبح خواندن
آیت الکرسی را
فراموش نکن
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🌸
برای درمان به انگلیس اعزام شد!
خون لازم داشت؛ گفت خونِ غیرمسلمان نزنید
توجه نکردند و هرچه زدند، بدنش نپذیرفت!
خون یک مسلمان جواب داد
پزشکش که دکتر کلیز نام داشت، بواسطهی آن مسلمان شد و گفت: یک معجزه است:)
#شهید_حمیدرضا_مدنی_قمصری♥️🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴 بهترین سنتها در بیان امام زمان
🔺 امام زمان علیه السلام فرمودند :
سَجدةُ الشّكرِ مِن ألزَمِ السُّنَنِ وَأوجَبِها
🔵 سجدۀ شکر از واجبترین و ضروریترین سنّتهاست.
📚 وسائل الشیعه ج ۶ ص ۴۹۰ ح ۸۵۱۴
🌕 بعد از نمازهایمان چند ثانیه ای سر به سجده بگذاریم و برای تمامی نعمت های الهی به ویژه نعمت محبت اهل بیت و امام زمان علیهم السلام از خداوند تشکر کنیم.
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
#حدیث_روز
💎امام صادق (ع) از یکی از یارانش پرسید :
چند بار حج رفتهای ؟ گفت : نوزده حج . امام فرمود : آن را به بیست حج برسان تا ثواب یکبار زیارت امام حسین(ع) برایت نوشته شود...
📚(کامل الزیارت ، ص۱۶۲)
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯