#کلام_علما
💠حاج میرزا اسماعیل دولابی (ره) :
محبت و عزاداری برای امام حسین علیه السلام انسان را زود به مقصد می رساند. کلنا سفن النجاه و سفینه الحسین اسرع. همه ی ما اهلبیت کشتی نجاتیم ولی کشتی امام حسین علیه السلام سریعتر است . هنگام عزاداری انسان در دلش را باز میکند و امام حسین علیه السلام داخل میشوند.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
°●💚🌿●°
مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر
تعطیل شده بود.
حاج قاسم مرا دید و پرسید:
پس زیارت عاشورا چه شده‼️
گفتم به علت نبود مداح خوش صدا
تعطیل است. حرفم را برید و گفت:
این هم شد دلیل.
در جبهه اسلام ، عَلَم زیارت عاشورا
نباید بر زمین بماند.
از آن به بعد ، هر وقت می آمد و می دید
که لنگ مداحیم ، خودش میکروفون را
بر می داشت و شروع می کرد
السلام علیک یا ابا عبد الله...
به نقل از همرزمِ
#شهید_قاسم_میرحسینی🕊
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂یعـقـوبها پیـراهـنت را دوست دارند
شاعرترین ها دیـدنت را دوست دارند...
🍂ای آن که از خـون تنت یاقـوت رویید
این خاک ها فرم تنت را دوست دارند...
🍃 پنجشنبه و یاد شهدا با ذکر صلوات🍃
#پنجشنبه_های_شهدایی 🌷
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
اون لحن عجیبِ کلامشو
یادم هست ...
دائم میگفت هر کی شهید نشه
بازندهست ... !
یادتون باشه رفقا،
شهید نشیم میمیریم...
#پنجشنبه_های_شهدایی
#اللهم_ارزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک🤲
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھـٰادتیعنۍ:
متفـٰاۅتبہپـٰایـٰانبرسیم
ۅگرنہمرگپـٰایـٰانهمہ
قصہهـٰاست…!🍃
#شهید_یاسر_شجاعیان
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
🔴 دوستداران امام زمان محبوب خداوند
🔹 رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند: «وقتی در شب معراج خداوند متعال امامان را به من نشان داد، عرض کردم: ای پروردگار! اینان کیانند؟ خداوند فرمودند:
🔺 هَؤُلاَءِ اَلْأَئِمَّةُ وَ هَذَا اَلْقَائِمُ مُحَلِّلٌ حَلاَلِي وَ مُحَرِّمٌ حَرَامِي وَ يَنْتَقِمُ مِنْ أَعْدَائِي يَا مُحَمَّدُ أَحْبِبْهُ فَإِنِّي أُحِبُّهُ وَ أُحِبُّ مَنْ يُحِبُّهُ»
🔸 اینان امامان هستند، و این یک نیز قائم عجلالله فرجه است که حلال کنندهٔ حلال من و حرام دارندهٔ حرام من است، و از دشمنان من انتقام خواهد گرفت؛ ای محمد! صلیالله علیه و آله، او را دوست بدار! که من او را دوست دارم؛ و هرکس را که او را دوست دارد نیز دوست دارم.
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاهکن
پارت374
بغض کردم و گفتم:
–اگه یه بلایی سرشون بیاد خودم رو نمیبخشم. بعد هم گریهام گرفت.
علی گوشی را کناری گذاشت و مرا در آغوشش جا داد.
–همه چیز دست خداست نگران نباش اتفاقی نمیفته. از کجا معلوم از تو گرفته باشن؟ دیروز کلی مهمونای دیگه هم بودن از کجا معلوم یکی از اونا آلوده نبوده.
چشمهایم را بستم و سرم را در آغوش پر مهرش جا دادم و بغضم را رها کردم. او هم موهایم را بوسه باران کرد و دلداری ام داد.
گریه باعث شد سرفهام بگیرد. آن قدر سرفه کردم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. علی لیوان آبی برایم آورد.
–خوب شد چند روزه پیش اجاق گاز رو وصل کردم، برم ببینم می تونم روشنش کنم یه چایی چیزی درست کنم. فکر کنم خودمون باید یه فکری واسه خودمون کنیم همه درگیرن.
همین که بلند شد زمزمه کرد:
–بدنمم شروع به درد کرده. حالا این داروها رو چطوری گیر بیارم.
دلم برایش سوخت خیلی تنها مانده بود.
از صبح چیزی نخورده بودم و احساس ضعف داشتم دلم فقط یک سوپ رقیق و گرم میخواست.
گوشی را برداشتم و برای ساره پیام دادم و نوشتم.
–سلام. حالت خوبه؟ سالمی؟
بعد از چند دقیقه نوشت.
–بهشت زهرا هستم، دیشب مادر هلما فوت شده. حالش خیلی بده.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
ترس عجیبی به دلم افتاد. روحیهام را از دست دادم. زانوهایم را بغل گرفتم و به تاج تخت تکیه دادم و به روبرو خیره شدم.
با خودم فکر کردم اگر من بمیرم چه؟ اگر یکی از اعضای خانوادهام بلایی سرشان بیاید چه؟ اگر اتفاقی برای علی بیفتد من چه کار میتوانم بکنم؟ آن قدر فکرهای جور واجور به ذهنم هجوم آورد که ناخودآگاه دوباره اشک از چشمهایم جاری شد.
علی وارد شد و در را بست. همان طور که به طرف من میآمد گفت:
–کتری رو گذاشتم جوش بیاد. همین یه کار رو انجام دادم انگار کوه کندم. وقتی به این طرف پرده رسید و نگاهش به من افتاد پرسید:
–چی شده تلما؟! چرا گریه می کنی؟!
موضوع را برایش گفتم.
او هم ناراحت شد و مات زده نگاهم کرد. بعد کنارم نشست و زمزمه کرد:
–بیچاره خیلی غریب مُرد. حالا تو از کجا فهمیدی؟
–ساره پیام...
سرفه مجال حرف زدن نداد.
علی هم سرفهای کرد و با کف دستش شروع به ماساژ کتفم کرد.
–با این اوضاع فکر کنم باید بریم بیمارستان بستری شیم. آدم سالم دورمون نیست که بخواد بیاد این جا به ما برسه.
–اصلا مگه بیمارستان جا داره که ما بریم؟ دیدی که امروز چه خبر بود اون آقاهه اون قدر حالش بد بود نمیتونست نفس بکشه ولی بستریش نکردن گفتن جا نداریم.
نوچی کرد.
–آخه این بیماری هم طوریه که اگه بهش نرسی حال آدم بدتر می شه.
گوشیام را برداشتم.
–بزار یه زنگ به لعیا بزنم ببینم اون چطوره.
علی بیحال نگاهم کرد و چشمهایش را بست و آرام گفت:
–اون که صد در صد مریضه، دیروز همه ش تو حلق تو بود.
–وای خدا نکنه، اون که دوتا ماسک زده بود.
علی پوزخندی زد.
–اگه ماسک میخواست نگه داره که نصف مملکت مریض نمی شدن، یا همین مامان اینا چرا مریض شدن؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–حالا نفوس بد نزن.
لیلافتحیپور
╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮
@ShahidToorajii
╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯