eitaa logo
شهید محمدرضا تورجی زاده
1.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
بِه سنـگر مجازے شَهید🕊 #مُحَمَّدرضا_تورجے_زادھ🕊 خُوش آمَدید 💚شهـید💚دعوتت کرده دست دوستے دراز ڪرده‌ بـہ سویتــــ همراهے با شهـید سخت نیستـ یا علے ڪہ بگویـے  خودش دستتـــ را میگیرد تبادل_مذهبی_شهدایی👈 @Mahrastegar مدیــریت کـانال👇 @Hamid_barzkar
مشاهده در ایتا
دانلود
مقید‌ بود هر روز را بخواند ؛ حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت را می‌خواند دائما می گفت : اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام حسین ؛ مشکلاتشون حل می شود . و امام با دیده لطف به انها نگاه می کند. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
Tosie Baraye Zaer-PDF.pdf
2.44M
🔘 ۳ کار خیلی مهم قبل از سفر کربلا ( توصیه‌هایی برای زائرین کربلا ) » فایل PDF " توصیه هایی برای زائرین کربلا " ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» می‌گفت، البته عنایاتی هم نصیب ما می‌شد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی‌پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناس‌های هزاری زیر طاقچه‌مان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاری‌ها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو. ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا بی‌دلیل دلم می‌گیرد و غمی ناآشنا درونم را می آزارد؟😔🤔 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 خانم فیروزه شجاعی را میشناسید؟! 🔸او مادر شهید یوسف داورپناه است. منافقین سر یوسف را بریدند، شکمش را پاره کردند و جگر یوسف را بیرون کشیدند و بدنش را قطعه قطعه کردند و این مادر را همراه با پیکر شهیدش حبس کردند. سلبریتی نیست، نخل طلایی و اسکار هم نگرفت ولی این زن قهرمان زندگی ماست... 🕊🌹 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
17284من-تشنه-رو-جرعه-آبم-بده.mp3
2.35M
میدونی از بچگی توی هیئتت بودم....😭😭😭 سید رضانریمانی ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙به‌قول‌آقا حسین‌طاهری‌که‌میگفت: زودمیگذره، آره،زودمیگذره... زمان‌باکسی‌که‌دوسش‌داری،‌ زودمیگذره همیشه‌ محرم‌هاانگاری،زودمیگذره زودمیگذره:((😭 ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮    @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯
برگردنگاه‌کن پارت408 کسی به حرف لعیا حتی لبخند هم نزد. هلما نگاهی به ساره انداخت. –می خوای تو بمون بعدا خودت بیا. ساره فوری بلند شد و خداحافظی کنان راه افتاد. هلما نگاهی به آشپزخانه انداخت و مایوسانه روسری‌اش را که ساره برایش از روی بند آورده بود، سرش کرد و رو به من گفت: –از طرف من از مامانت عذر خواهی کن. حق داره نخواد من رو ببینه. ببخشید تلما جان، تو رو هم به دردسر انداختم. در حال مرتب کردن چادرش احساس کردم تمام بدنش می‌لرزد. چادرش را گرفتم: –ناهار نخورده چطوری بذارم بری؟ اونم با این وضعت، داری می‌لرزی. بغض کرد. –با این اوضاع مگه چیزی از گلوم پایین می ره؟ لرزشم واسه ضعفمه، آخه کرونا گرفته بودم، تازه خوب شدم. امروزم که این جوری زخمی شدم بدنم خالی کرده. باید برم به آمپول تقویتی بزنم. چشم هایم گرد شد. –تو کرونا داشتی؟! –بی‌تفاوت گفت: آره، خوب شدم. سرم را پایین انداختم. –ببخشید من نمی‌دونستم. بابت امروزم معذرت می خوام اصلا قرار نبود مادر علی این جا بیاد، بی‌خبر اومده بود. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. –می‌دونم، اخلاقش همین جوریه. کلا از غافلگیر کردن عروس جماعت خوشش میاد. اگه می‌خوای از دلش دربیاد، شب با علی آقا یه جعبه شیرینی بخرید برید پیشش، اگه مطمئن بشه که بهش بی‌احترامی نشده از دلش درمیاد. اون جوریام که ظاهرش نشون می ده نیست. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. همان طور که از در بیرون می‌رفت گفت: –نمی‌خواد بپرسی، آره همه‌ی اینا رو قبلا می‌دونستم و انجام نمی‌دادم. ولی تو انجام بده، نذار کینه رو کینه بیاد. کنار سفره که نشستم مادر از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید. –کاش نمی ذاشتی بره. نفسم را بیرون دادم. –انگار منتظر بود شما بیاید و بهش بگید که نره. بالاخره صاحب‌خونه شمایید. مادر سرش را تکان داد. –شوکه شده بودم. وقتی فهمیدم همه تون می‌دونستید الا من، بیشتر از شماها ناراحت شدم تا اون. مادربزرگ هم سر سفره نشست. –بچه‌ها ملاحظه‌ی تو رو کردن. اونا مهمون این خونه بودن، باید نگهشون می‌داشتی. دشمن آدمم بیاد خونه ش باید احترامش کنه، چه برسه این بنده‌ی خدا که دل شکسته‌ هم هست. گفتم: –مامان یادته در مورد خاله ش چی می‌گفتی؟ هلما دیگه اون آدم سابق نیست. مادر نوچی کرد و زمزمه کرد: –لعنت خدا بر شیطون، بعد به چشم‌های من زل زد و حرصی گفت: –آخه من به تو چی بگم؟ این همه مدت من رو گذاشته بودی سرکار؟ این همه برم و بیام دانشگاه همه ش الکی بود؟ سرم را پایین انداختم. لعیا به دادم رسید. –راستش من نذاشتم بهتون بگه، فکر کردم یه مدت با این هلمای جدید آشنا بشید بعد. با تعجب به لعیا نگاه کردم این چه حرفی بود زد. مادر نگاهش را به لعیا داد. –آخه لعیا خانم حرف شما درست، ولی این که این همه مدت... ناراحت نگاهش را به مادربزرگ داد. –شما چرا حاج خانم؟ شما چرا چیزی نگفتید؟ مادربزرگ سرش را پایین انداخت. –ساره قسمم داده بود نگم، مهم اینه که اینجا هر کس هر کاری کرده واسه این بوده که تو نگران نشی، کسی نمی‌خواسته تو ناراحت بشی. ماها همه به خاطر این که نمی‌دونستیم چطوری این موضوع رو بهت بگیم، گفتنش رو به تاخیر انداختیم. من بلند شدم و کنار مادر نشستم. –همه ش تقصیر منه، ببخشید مامان. اگه مادر علی نمیومد این طوری نمی شد. ما خودمون قرار بود همین امروز آخر مهمونی همه چی رو بهتون بگیم. لعیا هم دنباله‌ی حرفم را گرفت. –تلما راست می گه، قرار نبود این طوری بشه، خلاصه ما رو حلال کنید. مادر نفسش را بیرون داد. –خیلی خب! حالا بیاید غذاتون رو بخورید، از دهن افتاد دیگه. لعیا نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد. –نه دیگه، من خیلی دیرم شده. مادر هراسان نگاهش کرد. –اِ...، یعنی چی؟ مگه من می ذارم برید. تازه می‌خواستم غذای اونا رو هم بدم شما ببرید. لعیا لبخند زد. –واقعا؟! اگر این کار رو کنید یعنی آشتی دیگه؟ مادر از جایش بلند شد و زمزمه کرد: –مگه قهر بودم؟ یه دلخوری بود تموم شد. لیلافتحی‌پور ╭━━⊰❀🏴❀⊱━━╮ @ShahidToorajii ╰━━⊰❀🖤❀⊱━━╯