🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌹
همسر شهید صدرزاده:از صحبت هایی که در جلسه خواستگاری از سمت شهید صدرزاده مطرح شده بود می گوید؛
صحبتهای ما خیلی کوتاه بود اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تاکید کرد، او بارها گفت که یک همسنگر میخواهد. شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم میخواهد اما مصطفی گفت که همسنگر میخواهد.
بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند».
#شهید_صدر_زاده
@ShahidToorajii
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌹
🍃💐🍃🌹🍃💐🍃
ان شاء الله امشب هم داستان شهید #علیرضا_کریمی
قسمت یازدهم
در کانال قرار خواهد گرفت
#شهیدی_که_برات_کربلا_میدهد
التماس دعا_ای شهید
@shahidToorajii
🍁🍃🍁🍃🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 🔟
✨سید سبز پوش
📝راوی خانم عابد (مادر شهید)
🍃گفتم:یعنی از این هم عجیبتر؟! وبعد با دست علی رضا رو نشون دادم. همینطور پسرش را می بوسید و نوازش می کرد.
🍃بعد ازچند لحظه با صدایی بغض آلود ادامه داد: یادت هست دیشب وقتی از دکتر برگشتیم نذر کردم که سه تا سفره ابوالفضل(ع)بندازیم. به مردم غذا بدیم. بعد هم نذر کردم سه تا روضه تو حرم آقا ابوالفضل(ع) برپا کنم. پسرم را هم نذر آقا کردم....
🍃امروز صبح رفتم مغازه.مشغول کار شدم. داشتم گوشت ها رو برای ظهر آماده می کردم.یک دفعه جوانی بسیار نورانی با عبا وشال سبز وارد مغازه شد.چهره اش خیلی عجیب بود.محو جمالش شده بودم.دست از کار کشیدم. شاگردم هم ساکت شده بود. فقط نگاهش می کردیم.بی اختیار به ایشان سلام کردیم. آقا سید جلو آمد .بی مقدمه گفت:
🍃آقا باقر, دیشب, علیرضا رو نذر قمر بنی هاشم کردی,مطمئن باش دیگه مریض نمیشه!!
سفره ات را هم فراموش نکن! بالش زیر سر بچه ات را هم عوض کن!بعد هم گفت: شما نمی توانی,برای همین من خودم سه جلسه مجلس روضه ات را در حرم آقا برگزار می کنم!!
🍃بعد,آقا سید اسکناسی را گذاشت داخل جیبم وگفت: این رو خرج نکن,برای برکت حفظ کن.کار زندگیت به مو میرسه ولی پاره نمی شه!!بعد هم خدا حافظی کرد و از مغازه بیرون رفت.
🍃من انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم.با تعجب به شاگردم گفتم: این آقا سید کی بود؟! اسم من را از کجا می دانست! از کجا مریضی علیرضا رو خبر داشت. با همان لباس کار آمدم تو خیابان.مرتب به اطراف می دویدم.اما هیچ اثری از او نبود.یکی از همسایه ها جلو آمد و گفت:مش باقر چی شده؟
🍃گفتم: یه آقا سید با این مشخصات رو ندیدی؟ همین الان از مغازه اومد بیرون.
با تعجب گفت: خیالاتی شدی! من خیلی وقته کنار مغازه ات وایسادم.اصلا چنین آدمی که میگی ندیدم!
🍃من هم فکر کردم خیالاتی شدم.اما هم شاگردم دیده بود.هم اسکناس ده تومانی توی جیبم بود.برای همین مغازه را رها کردم و آمدم خانه!
🍃وقتی وارد کوچه شدم تعجبم بیشتر شد.پسرم با بچه ها مشغول بازی بود.
🍃بعد از ماجرای سید سبز پوش حتی یک بار هم علیرضا مریض نشد و به دکتر احتیاج پیدا نکرد.
🌷ادامه دارد.....
@ShahidToorajii
🍃💐🍃🌹🍃💐🍃
ان شاء الله امشب هم داستان شهید #علیرضا_کریمی
قسمت یازدهم
در کانال قرار خواهد گرفت
#شهیدی_که_برات_کربلا_میدهد
التماس دعا_ای شهید
@ShahidToorajii
💠بســـــــم رب شهــــــــدا والصـــــدیقـــــــن 💠
📚 #مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺قسمت 1⃣1⃣
✨پدر
📝راوی محمد کریمی (برادر شهید)
🍃یک سال از ماجرای سید سبز پوش و بهبودی علی رضا گذشت.پدرم سخت مریض شد.این بیماری چندین سال به طول انجامید.پدرم مجبور شد مغازه را بفروشد و خرج زندگی کند.پدر پول فروش مغازه را داخل یک ظرف ریخت.
🍃اسکناسی که از ان سید گرفته بود را داخل ان ظرف گذاشت.تقریبا پنج سال تمام از داخل ان ظرف پول برمی داشتیم ومصرف می کردیم.
🍃از داخل همان ظرف هزینه عمل جراحی پدر را برداشتیم.ولی به توصیه پدر,پول داخل ظرف را نمی شمردیم.
🍃پس از پنج سال پدرمان بهبودی کامل یافت.برای ما عجیب بود که در این مدت چندین برابر پول مغازه را خرج کردیم!! اما هنوز داخل ظرف پر از پول بود.
🍃یک روز پدر برای زیارت عازم قم شد.بعد هم به نیابت از کربلا به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری رفته بود.
🍃در حین زیارت بود که پس از سالها صاحب رستوران اهواز که از دوستان قدیمی پدر بود را می بیند.او از پدر دعوت می کند تا مسئول اشپز خانه در یک دانشگاه در تهران شود.
🍃و تا پیروزی انقلاب کار پدرمان همین بود.شنبه ها به تهران می رفت وچهار شنبه ها برمی گشت.تابستانها هم علیرضا را با خودش می برد.
🌷ادامه دارد....
@ShahidToorajii